0

زوج شگفتی ساز

نتایج لاغری با ذهن
اندازه متن

با سلام خدمت استاد گرامی و عزیز

بنده مهدی مهرانی هستم. ۳۸ ساله از هنرجوهای دوره ورود به سرزمین لاغر ها

من به همراه همسرم دوره را شروع کردیم. و ایشان چندین بار به شما پیام دادن.

همسرم ۲۵ آذر سال ۹۸ با فایل های رایگان شروع کرد و در بهمن ماه به من گفت تصمیم داره دوره را تهیه کنه…

بنده هم با اینکه اصلاً فایل های رایگان را گوش نداده بودم، ولی یه حسی بهم میگفت این روش خیلی صحیح هست و باید ازش استفاده کنیم.

با شروع دوره کم کم انگیزه و اشتیاق من روز به روز بیشتر و بیشتر شد… و تغییرات هم آغاز شد

تغییرات احساسی و در پی آن جسمی

آنقدر علاقه و اشتیاق من بیشتر شد که حتی در طول دوره من همه فایل های رایگان ؛ نکات طلایی؛ فایلهای تغییر زندگی؛ طعم خدا…. همه رو وقت گذاشتم و گوش کردم.

تک تک کامنت ها رو با حوصله و علاقه می خونم و هر روزم رو با فایل ها زندگی می کنم…

اگه بخوام از احساسم بنویسم باید ساعت ها وقت بگذارم و تایپ کنم…. که چه نتایج روحی و جسمی عالی کسب کردم….

جناب استاد شما همیشه می فرمایید که این روش تنها لاغری نیست و تغییر همه جنبه های زندگی است…

من از این لحاظ واقعاً خیلی تجربه ها به دست آوردم….

خدا رو شناختم، خودم رو شناختم، خیلی از ترس ها و باورهایی که داشتم تغییر کردن در خیلی از زمینه ها…

مثلاً من سال ۸۵ گواهینامه رانندگی گرفته بودم، همیشه به خاطر ترس‌هایی که داشتم پیگیرش نشدم؛ تصمیم گرفتم که شروع کنم و بالطبع اعتماد به نفسم بالا رفت و این لذت رو هم تجربه کردم.. و یا در زمینه مالی خیلی کارهای مثبتی انجام دادم که سالها دنبالشون نمی کردم….

یکبار در فایل هاتون شنیدم که شما یه بار به خاطر تناسب اندام تولد دوباره داشتین ؛ یه بار به خاطر برداشتن عینک…

خیلی خوشم اومد از این حرفتون

گفتم منم تجربه اش میکنم

سالهاست که بخاطر شماره عینک بالا اذیت میشدم به شکلی که حتی از سربازی هم معاف شدم. تصمیم گرفتم که همانطور با متناسب شدنم دوباره متولد شدم تولد دوباره دیگری رو تجربه کنم….

و در آخر خواستم بهتون بگم من اوایل تیر ماه امسال به سایز مورد علاقه ام که سالها بود آرزویش رو داشتم رسیدم.

یعنی از سایز ۵۴ به ۴۴ رسیدم که تا چند ماه پیش حتی در رویاهام هم نمی‌تونستم سایز جدیدمو متصور بشم…

 خدا رو بسیار سپاسگزارم که تمام لباس های من گشاد و بدون مصرف شدند…‌ و من دارم زندگی جدیدی رو تجربه می کنم….

زندگی با طعم تناسب اندام

و امروز هم به طبیعت رفتیم و خواستم این حس خوب را با شما به اشتراک بگذارم…


بخش اول:

توضیحات آقا مهدی عزیز از نتایج لاغری با ذهن

سلام و عرض ادب خدمت استاد عطار روشن

تقریبا اوایل تابستان 99 بود که فایل تصویری رو براتون فرستادم که به فایل زوج شگفتی ساز معروف شد.

اتفاقات خوب بعد از اون فایل همچنان ادامه داشت.

فردایی که برای شما فایل رو ارسال کردیم، به صورت غیر منتظره ای متوجه شدیم شما اونو داخل اینستاگرام پست کردید و بعداً داخل سایت در بخشی جدیدی به نام ویدیوی شگفتی سازان قرار دادید، بازتابهای جالب و غیر منتظره ای از اطرافیان، آشنایان و حتی کسانی که نمی شناختیم گرفتیم.

مورد توجه قرار گرفته بودیم، یادمه فردای انتشار اون فایل تصویری برادرم بهم زنگ زد و چقدر هیجان زده شده بود و بهم گفت چقدر خوب صحبت کردید و بهتون افتخار می کنم.

در فایل تصویری گفتم که دوست دارم همانطور که به تناسب مورد دلخواهم رسیدم، زندگی بدون عینک هم رو تجربه کنم.

یکی دو روز بعدش اقدام کردم، احساس جدیدی رو تجربه میکردم، کلا جسم جدیدی برای خودم خلق کرده بودم که همش لطف خدا بود، خیلی خوشحال و سپاسگزار بودم.

اتفاقات جالبی برام افتاد، من تکنسین پوز های فروشگاهی هستم، کارم مراجعه به فروشگاه ها می‌باشد، بعضیا از دیدن من تعجب می کردن وقتی ازم سوال می کردن چطوری لاغر شدم، باور نمی کردن، خیلیاشون ، حتی دوستان و آشنایان و همکاران دیگه منو نمی‌شناختند، باید خودمو معرفی می کردم.

یادمه یه بار به مغازه عطر فروشی رفتم اصلا منو نشناخت، خودمو معرفی کردم و حرفمو قبول نکرد و ازم کارت شناسایی خواست.

خاطرات از این دست زیاد دارم به شکلی که همین الانم خیلیا با دیدن من شگفت زده می شوند، همیشه یاد یکی از بندهای میثاق نامه می افتم.

من بهمن ماه 98 و چند رو قبل از شروع دوره ورود به سرزمین لاغرها به دیدار پدر و مادر و خانوادم رفتم.

من ساکن شهر دیگری هستم اون موقع خیلی چاق بودم و 35 کیلوگرم اضافه وزن داشتم تا وقتی که به وزن دلخواهم برسم به دلیل شرایط پیش اومده در جامعه، خانواده ام رو ندیده بودم.

بعد از رسیدن به وزن و سایز دلخواهم و انتشار فایل تصویری زوج شگفتی ساز در سایت تناسب فکری، شرایطی پیش آمد به دیدار خانواده ام رفتم.

قبلش فقط تصاویرمو دیده بودند، شگفت زده شده بودن و متعجب و چقدر خوشحال.

موقع ناهار از خوردن من متعجب شده بودن که دارم مثل اونا همه چی میخورم.

در این مدت هر نوع مواد غذایی که قبلاً فکر می کردم چاق کننده است به هر تعداد دفعات که خواستم استفاده کردم. نوشابه، بستنی، فست فود، کباب و هر چی که شما فکر کنید، خودمم هنوز متعجب هستم حتی با مهمانی رفتن و کنار بقیه غذا خوردن همچنان تناسب دلخواهم رو حفظ کردم.

در فایل تصویری گفته بودم با استفاده از این مباحث می‌خوام در جنبه های دیگه زندگیم هم تغییر ایجاد کنم.

فایلهای زندگی با طعم خدا خیلی روم تاثیر گذاشته بود.

همیشه خودم رو اسیر چاقی می دونستم، به این فکر می کردم نمی تونم ماشین داشته باشم، خونه نمی تونم داشته باشم، شغل من همینه، خودم رو ناتوان و ناامید می‌دیدم.

همیشه می گفتم تو این شرایط اقتصادی من هیچوقت نمی تونم به خواسته هام برسم، ناگفته نمونه من سال 92 شرایط سختی داشتم ولی به لطف خدا و تلاشم خودم سال به سال تغییراتی ایجاد کرده بودم ولی به هیچکدام از خواسته های بزرگم نرسیده بودم.

در زمینه لاغری من و همسرم داشتیم به تناسب اندام دلخواه مون می‌رسیدیم، داشتیم جسممون رو خودمون خلق می کردیم ولی باور نمی‌کردیم بتونم مثل تناسب اندام، جنبه های مختلف زندگیمو خودم خلق کنم.

سلامتیم بهبود پیدا کرده بود دیگه خبری از کبد چرب، قندی که لب مرز بود و خیلی از مشکلات جسمی و روحی نبود.

نشانه ها داشت می اومد.

در یه وام خانگی با خانمم شرکت کردیم، برای اولین بار در این چند سال اخیر در همون ماه اول برنده شدیم.

همچنین چند ماه پیش دوست داشتم گوشیهای موبایل خودم و همسرم رو عوض کنم ولی اصلا شرایط شو نداشتم. تصورشو هم نمی‌کردم اما به طرز عجیبی دو تا گوشی خوب از یه مدل ولی با رنگ های متفاوت تهیه کردیم.

در این چند ماهه در خیلی از موارد شاید حدود 10 تا از مواردی که سالها در انجامش گیر کرده بودم، موفق به انجامشون شدم، باورم نمی شد، البته همه مواردی بودن که جزو خواسته های ریز و متوسط من بود.

به مباحث فایلهای زندگی با طعم خدا  عمل می کردم، زندگیم کلی تغییر کرده بود، هنوز اتفاق بزرگی نیفتاده بود، میدونستم که باید تکاملم طی بشه، خواسته هامو داخل جعبه آرزو ها انداختم، مدتی بود با احساس خوب به نکات مثبت توجه می کردم به خواسته هام توجه می کردم و اونا رو تجسم می کردم.

همیشه به این فکر می کردم منم می تونم به خواسته های بزرگم برسم ولی نه به این زودی، خیلی اتفاقات خوب ولی متوسط برام این چند وقته افتاده بود. خیلی خوشحال و امیدوار بودم.

من هیچ وقت ماشین نداشتم، قبل از اینکه بااین قوانین آشنا بشم اصلا در رویام هم نبود با شرایط شغلی و اقتصادی منم بتونم صاحب خودرو بشم، می گفتم نهایتا یه خودرو مدل پایین بخرم یا اینکه کسی بهم کمک کنه، منم هیچوقت در تصورم نبود که بتونم خودرو داشته باشم.

مدتی بود با استفاده از جلسات زندگی با طعم خدا به خوروی تیبا با احساس خوب نگاه می کردم، و در دلم به مالک اون تبریک می گفتم و تحسین می کردم.

اواخر شهریور بود در قرعه کشی پیش خرید سایپا خودم و همسرم رو شرکت دادم، هدف توجه کردن به خودروی مورد علاقه ام بود، چون شرایط مالی خریدشو نداشتم.

در یه بعداز ظهر پنج شنبه اواخر شهریور سال 99 صدای پیامک گوشیم اومد، توجهی نکردم، گفتم احتمالا مثل همیشه پیام تبلیغاتی هست.

دقایقی بعد همسرم تماس گرفت، صداش مثل کسانی بود که شوکه شده بود، فقط تونست بهم بگه واتساپ رو چک کن، اسکرین شات یه پیامک بود با کنجکاوی نگاه کردم، باور نمی‌کردم همسرم در قرعه کشی خودرو برنده شده بود.

رفتم پیامکی که برای خودم هم آمده بود، نگاه کردم، در کمال ناباوری دیدم خودم هم برنده شده بودم، نمی‌دونستم روی زمینم یا آسمونم.

طاقت نیاوردم، خودمو به محل کار خانمم رسوندم، دیدم همسرم یه جوریه، و به نظرم خوشحال نیست.

متعجب شدم وازش دلیلشو پرسیدم، خودش میگفت شوکه شده و باورش نمیشه، نمی تونست عکس العمل نشون بده، هیجان زده شده بودیم، باور نمیکردیم، فکرشو هم نمی‌کردیم خدا اینقدر سریع الجواب باشه، شاکر خدا بودیم.

72 ساعت برای واریز پول فرصت داشتیم و ما همچین پولی نداشتیم.

اول می‌خواستیم فقط یه خودرو ثبت نام کنیم، بعد پیش خودم گفتم خدایی که ما رو تا این مرحله رسونده حتما دلیلی داشته و مطمئن شدم برای خودروی دوم ما رو میتونه به یه مسیر دیگه هدایت کنه، به خدا اعتماد کردم.

پیش خودمون گفتیم خدا جورش می‌کنه.

ایده هایی بهم الهام شد و بهش عمل کردیم، موفق شدیم پول رو واریز کنیم و حواله های دو دستگاه تیبا که تنها کاری که براش کرده بودیم این بود که چند ماهی فقط بهش تمرکز کرده بودیم، در دستمون بود.

به هرکسی می‌گفتیم هر دو نفر برنده قرعه کشی شدیم باورش نمی شد همه می گفتن کل ایل و طایفه ما چند ماهه دارن شرکت  ولی خبری از برنده شدن نیست و همه اینو به بدشانسی ربط می دادن، ولی ما دلیل این اتفاق رو می دونستیم و خوشحال بودیم …

یکی دیگر از خواسته هام داشتن کسب و کار آنلاین بود، دیدم به ریاضی خیلی علاقه دارم با مجموعه ای آشنا شدم، ایده ای به ذهنم اومد و کانال تلگرام برای خودم راه اندازی کردم، هنوز در ابتدای کار هستم ولی به خدا توکل کردم و صبر رو پیشه کردم و هر روز اینو می گم من به خدا ایمان دارم …

همچنان در سایز دلخواه ام هستم و ازش لذت می برم و همه لباسهای خودم و همسرم رو دادیم رفته.

یادمه رفتم لباس فروشی و فروشنده که منو از زمان چاقیم می‌شناخت از دیدنم متعجب شده بود و بهم گفت: حالا از هر لباسی بخوای میتونی بخری.

چقدر لذت بخش بود خریدن لباسهای اندامی، اونم از هر رنگی که دوست داشته باش.

چقدر راه رفتنم، نشستنم، آرامش درونیم، خوابم، سلامتیم عالی شده، چقدر مورد توجه قرار گرفتم، فقط میتونم سپاس گذار خداوند متعال باشم.

ایده ای به ذهنم اومد که مجدد دوره ورود به سرزمین لاغرها رو شروع کنم فقط برای لذت بردن از مسیر تناسب اندام.

استاد گرانقدر آرزوی سلامتی و سعادت برای شما و خانواده محترم دارم

یاعلی

بخش دوم:

توضیحات خانم سیما از نتایج لاغری با ذهن

تغییر از تضاد حاصل می شود

یه روز گرم تابستون در حالی که حال خوبی نداشتم و هر روز داشتم سنگینی جسمم رو حس می کردم تصمیم گرفتم یه کم زودتر از خونه برم سر کار تا برم روی ترازوی محل کارم ببینم اصلاً چند کیلو هستم…

زودتر رفتم چون دوست نداشتم کسی من و ببینه از همکاران…

یواشکی سمت ترازو رفتم، اضطراب بدی داشتم، مدت ها بود اطلاعی از وزنم نداشتم..

با ناراحتی رفتم روی ترازو و به طور حدسی فکر می کردم حدود ۱۰۷ یا ۱۰۸ کیلو باشم ولی متأسفانه عدد روی ترازو عدد 115 کیلو رو نشون داد.

حالم خیلی بدتر شد… انگار برق من و گرفته بود…

تا چند دقیقه ای هنگ بودم…ساکت…مبهوت…

سیما از حالا که ۳۵ ساله ای ۱۱۵ کیلو هستی مثلاً ۵ سال دیگه در چه وضعیتی هستی و ترازو قراره چه عددی رو نشون بده؟؟!!

سیما همین الان هم نفس کشیدن برات سخته…

راه رفتن… نشستن…برخاستن…خوابیدن…دوش گرفتن… کارهای منزل و …..

سیما ظاهرت چی؟ طرز لباس پوشیدنت…

صورتت… پوستت … همه چیز داره داغون میشه…

خدایا چکار کنم؟؟؟

خدایا می دونی که من نمی تونم رژیم بگیرم.‌می دونی که سالها ورزش کردم…

تو که میدونی از هیچ کدوم نتیجه نگرفتم…

کمکم کن…

نمی دونم چطوری… و نمی دونم از چه راهی…

اما تو که می دونی. منم مطمئنم که هرگز نمی تونم لاغر بشم اما تو کمکم کن…

کمکم کن بتونم این شرایط و راحتتر تحمل کنم

( من تصمیم به لاغری نداشتم، فقط میخواستم خدا کمکم کنه که بتونم شرایط زندگی ام و راحتتر تحمل کنم و اضافه وزن انقدر  آزارم نده. چون مطمئن ۱۰۰% بودم که هرگز نمیشه لاغر شد و لاغر موند…)

ازت می‌خوام بهم قدرت و تحمل و صبر بدی تا این حال بد هر روز و بتونم بگذرونم و هر روز ، صبح به شب برسه و دوباره فردا و

فردا و فردا ها….

هر روز که می گذشت انگار من داشتم از لحاظ روحی سنگینی بیشتری رو حس می کردم… و هر روز خسته و عصبی تر…

نمی دونم چرا همیشه توی ذهنم تولد ۳۵ سالگی یه حس عجیبی تعریف شده بود. یعنی همیشه فکر می کردم تولد ۳۵

سالگی بعضی افراد می تونه خیلی متفاوت از سالهای دیگه زندگیشون باشه… نمی دونم خوب یا بد… ولی متفاوت….

تولد ۳۵ سالگی من ۴ آذر رسید اما من قلبـا خوشحال نبودم… هیچ وقت نبودم…. اما توی دلم گفتم خدایا این هم تولد ۳۵ سالگی… ای کاش یه اتفاقی می افتاد متفاوت…. فقط این و گفتم و تمام….

بالاخره اون روز متفاوت اومد و یه روز خیلی معمولی در تاریخ ۲۵ آذر،یعنی سه هفته بعد از تولدم من با سایت استاد عطارروشن گرامی آشنا شدم….

هیچی ازش نمی دونستم…

هیچ الگویی نداشتم…

هیچ مشوقی تو اون لحظه نداشتم…

تنهای تنها قدم برداشتم…

ثبت نام کردم ….

شروع کردم به گوش کردن…

انگار سال ها پشت یه دری توی تاریکی نشسته بودم و حالا در باز شده بود.

انقدر واضح، انقدر روشن

من هیچ کدام از این حرفا رو نشنیده بودم، هیچی از خودم نمی دونستم…

یعنی تمام این بار روحی و جسمی که الان مال منه، خودم و تنها خودم ساختم؟؟؟

فقط خودم؟؟؟؟

خیلی سریع به جواب این سوال رسیدم…

آره من…

سالها تکرار و استمرار در چاقی و بی انگیزگی…

پس حالا که فقط منم که می تونم کاری برای خودم انجام بدم و نیاز به هیچ کسی ندارم پس باید درنگ نکنم… این همون اتفاق متفاوته ۳۵ سالگی توست…

سیما همین الان شروع کن…

امروز روز توست

همون روزهای اول انتخاب های من تغییر کردن…

سیما تو طعم تمام غذاها رو بلدی…

سالها تجربه شون کردی…

سالها می دونی پر خوری یعنی چی…

حالا وقتشه که تغییر کنی…

فقط به خاطر خودت، خودت تنها، نه هیچ کس دیگه…

تنها و تنها خودت…

به هیچی فکر نکن، فقط به حرفهای این آقا خوب گوش بده

برو جلو، بهش اعتماد کن و بعد به خودت اعتماد کن…

مهم نیست نتیجه چی میشه، مهم اینه که تو میخوای تغییر کنی..

چقدر مهم نیست، مهم اینه که تو این تضاد و نمی تونی تحمل کنی، باید این حصار سنگین بشکنه…

فقط حرکت کن…

روزها گذشتن…

فقط می دونم حالم خوب بود…

اضطراب نداشتم…

آروم بودم..

از چاق تر شدن نمی ترسیدم..

حدود یک ماه گذشته بود.. احساس می کردم یه کم سبک شدم. اما فکر می کردم دارم اشتباه می کنم.

تصمیم گرفتم دوباره برم روی ترازو..‌

و با حال عجیبی رفتم روی ترازو و در کمال ناباوری دیدم ۴ کیلو کم کردم…

نمی دونم چطور بگم چه حالی داشتم… خوشحال بودم یا هنگ…

شایدم هر دو …

خدایا مگه من چکار سخت و مهمی انجام دادم…

من اصلاً اذیت نشدم…

عرق نریختم… فقط یه کم ولع خوردنم تغییر کرده… حالم بهتره و آرامش دارم. همین‌…

وقتی نتیجه رو دیدم خیلی حال بهتری پیدا کردم….

بیشتر اعتماد کردم… مصمم تر شدم که ادامه بدم.. تمام فکر و ذکرم شد لاغری با ذهن…

رفتم به گذشته…

به افکارم…

به رفتارهای روزمره ام…

و قبول کردم که ۱۰۰% خودم مقصر بودم..

خیلی فکر کردم…خیلی…

همه کارم شد فکر کردن به زندگی و رفتارهای خودم…

به افکاری که من و در مسیر های چاقی و افسردگی بیشتر قرار می دادن…هر روز یک تعداد افکار و عادت ازذهنم می گذشت…

چقدر غافل بودم…

اما خوشحال بودم که وقت دارم که همه چیز و عوض کنم.

روزها میگذشت و من هم احساس بهتری داشتم و هم می‌دیدم دارم از لحاظ ظاهری تغییر می کنم..

احساسم کم کم به مواد غذایی تغییر می کرد…

کمتر به مواد غذایی فکر می کردم که حالا باید این و بخریم. اون و بخوریم..این و درست کنم.. این مقدار … و … و ….

اولین چیزی که ازش متوجه شدم وزنم داره کم میشه کمر شلوار محل کارم بود..

مدتی بود به خاطر فشار شکمم زیپش خراب شده بود

وداشت تنگ ترمی شد… اما احساس کردم کمی راحت تر پوشیده میشه…خیلی خوشحال شدم. آرامش بهتری داشتم…

اما هیچ کس از اطرافیان حتی نزدیکان هنوز متوجه نشده بودن…

فقط خودم احساس می کردم..

و خوشحال بودم…

می دونستم که دیگه لاغر میشم و راه و پیدا کردم..

اینکه چطوری. نمی دونستم. ولی مطمئن بودم که لاغر میشم.

روزها می گذشتن و من هر روز احساسم بهتر بود. هر روز پیگیر تر بودم. حدود ۴۰-۵۰ روز از آشنایی ام با سایت گذشته بود‌…

کم کم اطرافیان داشتن متوجه می شدن و کم و بیش بهم میگفتن انگار تغییر کردی.

انگار کمی جمع شدی..

کلی ذوق می کردم و زود با خوشحالی به همه می گفتم آره کمی وزن کم کردم.

ولی نمی گفتم چطوری..‌

روزها می گذشتن و من هر روز مصمم تر از روز قبل.‌

هر روز آروم تر از روز قبل‌.

تا اینکه خیلی سریع شرایط جور شد و من تونستم دوره ورود به سرزمین لاغر ها رو ظرف چند روز به خاطر تخفیف استاد بخرم.

دیگه خیلی خیلی خوشحال بودم و مطمئن تر.

چون خیلی سریع شرایط خرید می‌کنم برام فراهم شد، و به نظرم این نشانه ای از طرف خدا بود.

وقتی چهار سایز کم کرده بودم شرایطم خیلی خوب شده بود.

همه بهم میگفتن چقدرررررررررررررررررر خوب شدی…

هر بار که کسی این حرف و می زد من انرژی بیشتری می گرفتم.

اون روزها دیگه مانتوی مناسب وزنم و نداشتم. مانتوی قبلی حسابی گشاد شده بود… بااینکه کاملآ نو بود ولی این قشنگ ترین بلا استفاده دنیا بود واسم…

یه روز رفتم سراغ کمد لباس هام گفتم ببینم چه مانتویی پیدا می کنم از اون قدیمی ها…

در کمال ناباوری همه گشاد و بلااستفاده بودن..

مانتوهایی که مال ۷_۸ سال قبل بودن..

نتایج لاغری با ذهن

اصلاً فکر نمی کردم گشاد شده باشن…هنوز تصاویری که از خودم داشتم لاغری نبود!!!

تصمیم گرفتم مانتو بخرم…

خلاصه با همسرم رفتم و چند مدل مانتو دیدم و با خوشحالی رفتم توی اتاق پرو.

اما متأسفانه هنوز مانتویی که مد نظرم باشه رو نداشتن..

و بازم مثل قبل مجبور شدم به مانتویی که من و انتخاب کرده بود راضی بشم…

یه کم راستش ناراحت شدم و حالم گرفته شد…

وبا خودم گفتم بازم بعد از کم شدن ۴سایز هنوز هم نتونستم انتخاب کنم.

دوباره به خودم گفتم این که چیزی نیست.من فقط نیاز دارم که چند کیلو دیگه کم کنم. اون وقت قدرت انتخابم میره بالاتر…

دوباره خوشحال و امیدوار به حالت طبیعی و عادی برگشتم و با همون مانتو خوشحال و راضی بودم.

روزها همینطور به زیبایی و آرامش خودشون می گذشتن و من هم خیلی آروم و راحت و شاد بودم.

یه روز توی محل کار پوست دستم شروع کرد به خارش… همون طور که دستم و بردم که پوستم و بخارونم‌، متوجه برجستگی عجیبی روی مچ دستم شدم… یهو انگار قلبم ریخت…

سریع نگاه مچ دستم کردم و دیدم استخوان ظریف مچ دستم نمایان شده…

شاید برای خیلی ها خنده دار باشه ولی من سالها بود هیچ استخوانی رو نتونستم لمس کنم یا ببینم…

چند دقیقه همینطور مبهوت نگاه دستام کردم. چقدر تغییر کرده بودن و من تازه داشتم این تغییراتم و می دیدم… بدون اینکه اصلاً بهشون فکر کنم.

( نکته: همون‌طور که چاق شدیم باید لاغر بشیم. اون موقع هم یهو می دیدیم یه لباس بهمون تنگ شده و یا …..توی لاغری هم همینه… به خودمون میایم می بینیم کلی تغییر کردیم که بسیار لذت بخشه)

اون روز تا شب چندین بار استخوان مچ دستم رو لمس می کردم و نگاه دستام می کردم و توی دلم می خندیدم…و لذت می بردم…
و من هر روز لاغر و لاغر تر شدم…

یه روز هم باز توی محل کار روی صندلی ام که متحرکه نشسته بودم … خواستم برگردم و از پشت سرم برگه بردارم.

طبق عادت به شدت صندلی رو به جلو بردم. اما این بار صندلی ام به خاطر سبک تر شدن محکم خورد به کمد مقابل…

بعد فکر کردم چرخ های صندلی ام خراب شدن‌… دوباره امتحان کردم ولی دیدم نه این منم که سبک تر شدم و اونجا فهمیدم که صندلی من حالا راحت تر می تونه حرکت کنه…چون وزنی که تحمل می کنه با وزن قبلی قابل مقایسه نیست…

از اون روز این هم یه تفریحه برام… یه حس لذت بخش از سبکی… روی صندلیم یواشکی می چرخم و می خندم… شاید مسخره به نظر بیاد…اما برای من تجربه یک زندگی تازه است…

روزها با عشق گذشت و من باز لاغرتر شدم…

حالا دیگه مانتویی که اون روز با ناراحتی خریدم دیگه اصلاً قابل استفاده نیست… سر شونه هاش افتاده … و حسابی گشاده. طوری که دیگه خجالت میکشم بپوشمش…

یه روز جلوی آینه محل کارم داشتم مرتبش میکردم.. یکی از همکارام گفت فلانی دیگه فایده نداره.. یا تنگش کن یا یکی دیگه بخر…
این همون مانتویی بود که با کمی ناراحتی خریده بودم
اما حالا بعد از دو ماه غیر قابل استفاده است…

توی این مدت چه قدر تعریف و تمجید شدم خدا می دونه فقط…

این جمله ها رو بار ها و بارها شنیدم:

  • سیما جون چکار کردی انقدر لاغر شدی
  • وااااااااااااااای سیما عااااااااااااالی شدی
  • چقددددددر جووووووووون شدی
  • مثل بچه مدرسه ای ها شدی
  • تبریک، تبریک و باز هم تبریک

هر روز پیام داشتم و دارم

همش لاغری و لاغری و لاغری

چند روزی صبر کردم وقتی حقوق گرفتم رفتم که یه مانتوی جدید بگیرم…بازم دلم قرص نبود…

همش توی دلم می گفتم نکنه بازم نتونم مانتویی که مد نظرمه بخرم…

خلاصه رفتم و یه مانتو با ترس انتخاب کردم و به فروشنده گفتم این سایز من میشه…گفت معلومه که میشه…

و چند طرح بهم نشون داد که شبیه سلیقه ام بودن..

یکی رو انتخاب کردم و پوشیدم …

خیلی قشنگ بود. باورم نمیشد این منم. همین‌طور که داشتم خودم و نگاه می کردم فروشنده سه طرح دیگه واسم آورد..

تجربه ای که سال ها از داشتن اون محروم بودم…

حق انتخاب..

نمی دونستم کدوم طرح و بردارم..

مات و مبهوت بودم و در عین حال خوشحال

همشون قشنگ بودن، همشون برازنده اندام جدید من بودن

خیلی خوشحال بودم، خوشحالی که واقعا قابل وصف نبود.

یعنی این منم؟

من هر بار می رفتم مانتو بخرم فروشنده یه نگاه کجی می انداخت و می گفت:

فقط این یک رگال رو داریم… ببین کدوم بهت میخوره…

سالها این حرف ها رو شنیده بودم.

اما حالا فروشنده داره به من کمک می کنه قشنگ ترین و بردارم… خلاصه خوشگل ترین و برداشتم.

سالها بود هرگز نتونسته بودم انتخاب کنم. هرگز… اصلاً یادم رفته بود گشتن توی مغازه و یه نگاه به اجناس انداختن یعنی چی…

من سالها فقط از فروشندگان خواسته بودم یه مانتو سایز من بهم بدن، بدون توجه به رنگش. مدلش. طرحش..

اما حالا راحت می تونم تصمیم بگیرم و این زیباترین تصمیم و انتخابم بود.

انگار که اورست و فتح کرده باشم.

با خوشحالی وصف ناپذیری از مغازه اومدیم بیرون….

خوشحالی که سالها ازش محروم بودم.

دلم میخواست یه شلوار لی هم بخرم.

آخرین شلوار لی شاید مال سال ۸۲ یا ۸۳ بود‌…

نتایج لاغری با ذهن

بارها و بارها شلوار لی های قشنگی توی ویترین ها و پای افراد دیده بودم و سالها حسرت پوشیدنش رو داشتم.

همیشه مجبور بودم شلوارهای پارچه ای و کشی بپوشم. همیشه یه طرح. یه رنگ. یه مدل.

رفتم داخل مغازه و باز با ترس پرسیدم یه شلوار لی سایز من دارین؟

فروشنده با تعجب نگاهم کرد و گفت: البته. بله که داریم…

اولین شلوار لی انگار برای من دوخته شده بود…

با خوشحالی نگاهی به آینه کردم و همون جا توی اتاق پرو خدا رو شکر کردم که دوباره فرصتی پیدا کردم توی زندگی که بتونم یه تجربه جدید و عالی داشته باشم و حالم خوب باشه..

یک ماه بعد دوباره تصمیم گرفتم یه مانتو دیگه بخرم چون دیگه تمام لباس های قبلی خودم و همسرم را بخشیده بودم

اما اینبار دیگه خیالم راحت بود و مطمئن بودم که حالا می تونم مانتوی مورد علاقه‌ی خودم و بخرم

و حق انتخاب حالا دست منه

قدرت دسته منه

شادی و لذت سهم منه

دیگه آروم بودم و می دونستم که الان یه شادی جدید و می‌خوام تجربه کنم

با همسرم رفتیم سمت چندتا مانتو فروشی که من هیچ وقت حتی از درب اونا هم رد نشده بودم

حالا دیگه نمی دونستم کدوم مغازه رو انتخاب کنم.و هر لحظه به خودم می گفتم یعنی این منم ؟

خلاصه‌ وارد یکی از مغازه ها که بزرگتر بود و تنوع بیشتری در اجناس داشت، شدم.

حالا دیگه راحت بین رگال ها چرخیدم و مدلی رو که دوست داشتم انتخاب کردم.

همه چیزش انتخاب خودم بود.

طرحش.رنگش. مدلش.

و این حق انتخاب بعد از سالهای طولانی زیباترین تجربه بود برای من

و هر لحظه به خودم گفتم آفرین بر تو که همه چیز در دست توست… همه چیز از درونت شروع شد و هرچه از درون آغاز شد زیبا شد

و حالا من مطمئنم تجربه های جدیدی رو در آینده نزدیک خواهم داشت و من منتظرشون هستم..

من برای همه افرادی که یه مشکل بزرگ از جمله اضافه وزن دارن، فقط و فقط یک چیز و آرزو می کنم.

((((((حال خوب)))))))

اگه حال خوب داشته باشیم همه چیز داریم

لاغری، سلامتی، زیبایی، نعمت، ثروت

چون با حال خوب میشه یه سپاسگزار واقعی بود‌ و به هر آنچه بخواهیم برسیم.


گالری تصاویر زوج شگفتی ساز

فایل تصویری توضیحات زوج شگفتی ساز

با دادن ستاره به این مطلب امتیاز بگیرید.

Rating 4.45 from 22 votes

https://tanasobefekri.net/?p=22012
برچسب ها:
43 نظر توسط کاربران ثبت شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

اندازه متن دیدگاه ها
      آواتار nabavifatmeh
      1399/06/30 10:13
      مدت عضویت: 1416 روز
      امتیاز کاربر: 3301 سطح ۳: کاربر پیشرفته
      محتوای دیدگاه: 109 کلمه

      سلام به استاد گرامی وزوج شگفتی ساز 👏👏🙏من هم به نوبت خودم تبریک به شما دوستان عزیز می گم واقاً توانستن وخواستن در این زوج برای من هم شور واشتیاق رو زنده کرد با این که در زمینه لاغر هستم ولی این زوج به من اطمینان دوباره داد که من هم توانی های دارم چون که من هم از این شیوهدارم استفاده می کنم وقتی دوستان به این شیوه تونستن به این نتیجه عالی برسند پس من هم توانی این را دارم از این زوج شگفتی ساز تشکر وقدر دانی دارم که انگیزه وارد زندگی من شد باتشکر 🙏🙏🙏به امید روزی که من هم شگفتی ساز شم

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم