0

داستان هدایت من

داستان هدایت من برای رهایی از چاقی
اندازه متن

من و همه افرادی که اضافه وزن دارند به تعداد سال های سن چاقی خود به دنبال روشی برای لاغر شدن بوده ایم.

بارها از رژیم های مختلف استفاده کرده ایم.

در باشگاه های ورزشی ثبت نام کرده ایم و با اشتیاق و انگیزه برای لاغر شدن ورزش کرده ایم.

افشرده ها یا دمنوش های مختلف را به امید لاغر شدن استفاده کرده ایم.

به طب سنتی،‌ اسلامی،‌ سوزنی و حتی روش های چربی سوزی از طریق شوک الکتریکی برای لاغر شدن پناه برده ایم.

حتی برخی از شدت رنج و ناراحتی چاقی حاضر به پذیرفتن ریسک عمل های جراحی مختلف شده ایم بلکه از شر این مهمان خانمان سوز رهایی پیدا کنیم.

هر فردی که اضافه وزن دارد حتی اگر شده یک بار برای لاغری به طریق مختلف اقدام کرده است.

نکته مشترک بین همه ما نتیجه نگرفتن از همه سعی و تلاش مان برای لاغر شدن است.

تا جایی که به حدی از احساس ناامیدی و ناتوانی برای لاغر شدن رسیدیم که به افسردگی دچار شدیم.

گوشه نشین خانه شدیم،‌ عصبانی و پرخاشگر شدیم، گریه و گلایه از وضعیت جاقی همدم تنهایی ما شده بود و شرایط بسیار بدی را تجربه می کردیم.

اما در آن شرایط که احساس ناامیدی از هر روشی برای لاغر شدن را داشتیم آگاهانه و شاید هم ناآگاهانه از خداوند درخواست کمک کردیم.

رسیدن به احساس تسلیم در برابر چاقی و قطع امید کردن از همه روش هایی که سال ها برای لاغر شدن از آنها پیروی می کردیم به منزله تسلیم در برابر پروردگار و درخواست کمک از خداوند برای نشان دادن راهی که ما را به سمت لاغری هدایت کند است.

از او طلب هدایت کردیم راهی جلوی پای ما بگذارد تا از ناامیدی رهایی پیدا کنیم.

تا نور امیدی برای لاغر شدن و رسیدن به خواسته چندین ساله مان در قلب ما روشن کند.

در آن لحظه مقدس درخواست شما پاسخ داده شد و شما از طریقی که خود به دنبال آن نبودید به سمت این سایت هدایت شدید.

با نوشتن داستان هدایت خود علاوه بر اینکه از خداوند سپاسگزاری می کنیم بلکه با ایجاد احساس خوبی که در ما ایجاد می شود اطمینان و انگیزه ما برای موفقیت در مسیر لاغری با ذهن صد چندان می شود.

داستان هدایت خود با سایت تناسب فکری را بنویسید تا به قدرت خداوند در پاسخ به درخواست خود بیشتر اعتماد کنید و در جنبه های مختلف زندگی از این قدرت بی نهایت درخواست هدایت کنیم.

نوشتن داستان خود و خواندن داستان هدایت دیگران باور قدرتمندی درباره طریقه ی هدایت خداوند در قلب ما ایجاد خواهد کرد و برای ما واضح می شود که از بی نهایت طریق خداوند ما را هدایت می کند.

منتظر خواندن نوشته های شما هستم

همراه همیشگی شما: رضا عطارروشن

با دادن ستاره به این مطلب امتیاز بگیرید.

امتیاز 3.99 از 193 رای

https://tanasobefekri.net/?p=22571
425 نظر توسط کاربران ثبت شده است.
اندازه متن بخش نوشتن دیدگاه:

دیدگاهتان را بنویسید

اندازه متن دیدگاه ها
      آواتار skjoker5858@gmail.com
      1400/04/10 00:26
      مدت عضویت: 1247 روز
      امتیاز کاربر: 13186 سطح ۴: هنرجوی مبتدی
      مدال طلایی
      محتوای دیدگاه: 1,336 کلمه

      به نام خداوند زیبایی ها 

      سلام و ارادت خدمت استاد بزرگوار و همراهان گرامی 

      داستان هدایت من :

      داستان هدایت من برخلاف شما عزیزان از تناسب اندام شروع میشه من یک عشق به ورزشم ،هر چقدر ورزش کنم خسته که نمیشم هیچ سرحالم میشم 

      بعد از تولد پسرم سال ۹۱ ،وقتی از آب و گل در اومد دوباره ورزش رو شروع کردم ایندفعه پیلاتس 

      بعد از ۴ سال ،سال ۹۵ بخاطر علاقه زیادم خیلی سریع پیلاتس رو حرفه ای یاد گرفتم اما اضافه وزن داشتم مربی ورزشی من بهم پیشنهاد داد برم دکتر تغذیه برای کاهش وزن ،منم بخاطر ورزش قبول کردم چون تیپ مربی ورزش خیلی مهمه (البته این اولین باری نیست که قرار بود وزنم رو کم کنم )

      دکتری رو که بهم معرفی کرده بود رفتم چند ماهی شروع کردم حالا چه طوری هر دوساعت غذا بخور ،۸ لیوان آب، چاشت، ساعت چند شام ،با کلی دارو برای لاغری ،ویتامین و …

      اوایل خوب بود ولی زیاد دوام نیاوردم رهاش کردم ناراحتم می کرد .

      چند ماه بعد به دیدن جاریم رفتم اون بخاطر کمر درد خیلی زجر می کشید ،دکتر گفته بود اول وزنت رو کم کن بعد عمل ،منم اونجا دکتری روکه  می شناختم بهش معرفی کردم و جاریم رفت و شروع به رژیم گرفتن کرد خیلی مصمم بود بخاطر کمرش با همه ی شرایط می ساخت ،بعد چند وقت بهم زنگ زد گفت که وزن کم کرده و بهم گفت تو هم بیا و من دوباره وسوسه شدم ۲۰ بهمن ۹۵ شروع کردم ،آخر اسفند دقیقا ۴۰ روز تونستم ۱۶ کیلو وزنم رو کم کنم و تثبیت بگیرم 

      خوش حال و سرافراز بودم و خودم رو با اراده میدیدم 

      خوش تیپ با اندامی زیبا چون من خیلی هم با علاقه ورزش می کردم 

      حالا از تثبیت بگم چه تثبیت ۶ قاشق برنج شده بود ۹ قاشق و یک کف دست شده بود دوتا ،خیلی هم خوش حال که می شد در هفته یک تکه کیک یا یک شیرینی کوچولو خورد 

      من شروع کردم با برنامه جدید برای تثبیت تا کمی غذا رو زیاد کردم وزنم زیاد شد غمگین و ناراحت باز شروع کردم به کاهش وزن ،دوسال با بدبختی تموم هی وزنم رو می‌آوردم پایین تا یک کوچولو چیزی اضافه می خوردم می رفت بالا 

      کدوم تثبیت فکر می کردم وقتی برسم به وزن ایده آل می تونم به زندگی برسم و متناسب باشم اما رسیدنی در کار نبود من دوسال تلاش کردم فقط وزنم بالا نره ،از غذاها می ترسیدم ،هر چی خوردم همش کالری رو حساب کردم ،از چاق شدن می ترسیدم از خودم بد میومد له شده بودم ،عشق تموم زندگیمو از دست دادم ،ورزش رو، توی کلاس بدنم خالی می کرد ،کم می‌آوردم دکتر فقط بهم قرص میداد ولی من درست نشدم ورزش رو برای همیشه رها کردم ،رزیم غذایی بزرگترین ظالم دنیاست 

      دوسال هر روز فقط فکر کردم چی بخورم و کی بخورم مثل یک آدم کوکی ببخشید اینو می گم گاهی حس می کردم مثل حیوان شدم فقط به خوردن فکر می کردم ،من عاشق خانواده هستم بدون همسرم دوست نداشتم غذا بخورم اما رژیم منو از همسرم دور کرده بود چون من باید توی ساعت برنامه غذا می خوردم تنها غذا می خوردم انگار زهر بود برای من ولی تحمل کردم 

      همیشه گرسنه بودم واصلا سیر نمی شدم موقع میان وعده کلی هویج و خیار با میوه می خوردم با غذا کلی سالاد می خوردم از گرسنگی می ترسیدم حس بدی داشتم حالم بد بود روزگار تیره و تار بود فقط یادتون باشه خوش تیپ و خوش هیکل ،فقط از خوش تیپی من  خنده مال زمانی بود که کسی می گفت وای چقدر خوش تیپی ،همش همین بود ولی کسی از حال من خبر نداشت 

      داغون داغون بودم و هیچ وقت به آرامش نرسیدم 

      به جایی رسیدم که از خودم متنفر شدم چون فقط زندگی من شده بود فکر به خوردن 

      به خدا گفتم لطفا منو از این حال و هوا نجات بده گفتم به من انسانیت رو برگردون ،من اشرف مخلوقات تو هستم چرا باید همش درگیر خوردن باشم، آخه تو که منو برای خوردن نیافریدی خلاصه خیلی حالم بد بود ولی خوش تیپ 

      آخه بابا من باید راضی می بودم ،من باید خوش حال می بودم ولی نبودم توی آینه حتی همش حس می کردم باید وزنم رو کم کنم اصلا راضی هم نبودم 

      همین طوری روزها می گذشت و من با خودم و با خدا حرف میزدم و گله داشتم یک جای کار لنگ میزد 

      ناگهان فکری زد بسرم ،فکر کردم مغزم یک چیزی کم داره که همش می خواد بخوره ،مثلا شاید یک ویتامین یا نمیدونم ،باز رسیدم به جایی که من مشکل دارم نمیدونستم کجای کار خرابه همشو از بی عرضگی خودم میدیدم ای بابا چرا من هیچ وقت سیر نمی شدم 

      دنبال کار مغز رفتم دنبال یک چیزی که بخورم مغزم سیر بشه

      خیلی گشتم مطالب مختلف اولین چیزی که منو متحیر کرد این بود که توی عده ی بی شماری که چاق هستند و وزن کم می کنند حالا به هر روشی جز با ذهن ۹۸ درصد برگشت داره برام حیرت انگیز بود پس مغزم مشکل نداره یک جای کار خرابه باز خوندم راجب تمام رژیم ها یی که وجود داره ،طب سنتی ،طب اسلامی ،غذاهی مختلف کشورهای دنیا دوباره فکر کردم  رژیم ها یک اشکالی داره کدوم درسته اما نه با خوندن فراوان فهمیدم آدم های مختلف رزیم های مختلفی داشتند و شکست خوردن 

      بالاخره آرزو ی من و دعاهام جواب داد و پیدا کردم لاغری با ذهن برای من معجزه بود ،من بی‌عرضه و بی اراده و شکمو نبودم من راه رو اشتباه رفتم 

      شروع کردم به خوندن و کار کردن دوره ی رایگان وای از خوش حالی توی پوست خودم نمی گنجیدم برای همه تعریف کردم که بالاخره پیدا کردم من مقصر روزهای بد زندگیم نبودم من راه رو بلد نبودم ،داشتم یاد می گرفتم حالم خوب شده بود توی روزهای بد حالی بعد دوسال سختی تا قبل از پیدا کردن دلیل دوباره وزنم برگشته بود این بار بیشتر از قبل ،برای همه گفتم می خوام چکار کنم ولی کسی حرف منو نفهمید که هیچ دوباره برگشتم سر خونه ی اول جاری جان گفت بیا بریم ولی دیگه هیچ ایمانی به رزیم نداشتم ولی رفتم دوره ی رایگان منو آماده کرده بود من با لطف خدا و تلاش راه رو پیدا کردم دوباره هم نتونستم برگردم پیش دکتر از ۱۷ خرداد شروع کردم به خوندن بدون نوشتن فقط مطلب خوندم و تأثیرش رو هم دیدم در عرض ۱۳ رو ۲ کیلو ۸۵۰ گرم کم کرده بودم 

      الان باور دارم راهم درسته اخه میدونید من الان ساناز ۷۴ کیلویی شاد و پر انرژی هستم که می تونه دنیا رو عوض کنه ولی قبلا ساناز خوش تیپ با ۵۸ کیلو وزن ولی غمگین ناراحت ،بی عرضه ،له‌ شده بودم 

      حالا می دونم چطوری باید زندگی کنم می خوام برم دنبال آرزوهام یک جای کوچیک هم برای کاهش وزن اون عقبها گذاشتم 

      الان دیگه فکر نمی‌کنم چی بخورم، این بزرگترین آروزی منه البته کامل نیست چون جناب منفی باف در کمین است ولی من عالیم من میدونم ۶ سال عادت‌های زشت خوردن رو باید کم کم عوض کنم من مطمئنم همه چی درست میشه چون خداوند دست منو گرفت آورد اینجا خدایا عاشقتم 

      راستی از جاری خانم بگم الان توی تناسب هستند ولی متاسفانه ترس از خوردن دارن و ترس از چاقی ،می دونید بزرگترین آرزوشون چیه ؟اینه که یک دفعه این قدر غذا بخورن که سیر بشن ،خیلی دوست دارم دوباره بهشون بگم بیان اینجا ولی می ترسم این‌بار برای کسی تعریف کنم خیلی برام عزیز هستند دوست دارم ایشون هم از اسارت رژيم خارج بشن و همون غذا رو با لذت بخورن نه با ترس کاش می شد 

      من الان خیلی کم غذا می خورم از رژیم هم کمتر ولی سیر میشم با چند لقمه فکر می کنم مغزم دیگه گرسنه نیست ،چشمم دیگه گرسنه نیست ،الان عالیم 

      ببخشید خیلی پرحرفی کردم این قدر چیزهای خوبی کسب کردم دوست دارم همه رو براتون بگمشرمنده سر شما رو بدرد آوردم 

      استاد گرامی با تمام وجود از شما سپاسگزارم که برادرانه آنچه آموختید در اختیار ما قرار دادید درپناه ایزد منان سربلند باشید 

      از همه ی شما عزیزان سپاسگزارم که مطلب منو خوندید همین طور که دست نوشته های شما قوت قلبی برای من بود امیدوارم نوشته ی من هم به شما عزیزان کمکی کرده باشه 

      در امان خدا باشید 

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی مشاهده امتیاز دهندگان
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار Sanaz 🌺
      1403/03/25 05:59
      مدت عضویت: 1247 روز
      امتیاز کاربر: 13186 سطح ۴: هنرجوی مبتدی
      دیدگاه فنی
      محتوای دیدگاه: 1,759 کلمه

      به نام خالق زیبایی ها 

      با عرض سلام و ادب خدمت استاد بزرگوارم و دوستان همراهم. 

      چند وقت پیش یک عکسی از خودم دیدم که نشون میداد من از زمان کودکی چاق بودم .

      خودم تعجب کردم این عکس پیش زندایی من بود که الان حدودا سی و اندی ساله در سوئد زندگی می کنن .

      وقتی خودمو دیدم پی بردم که منم از دوران کودکی اضافه وزن داشتم و فراموش کرده بودم .

      مادرم ،هم از دوران کودکی چاق بود ولی مادربزرگ و پدر بزرگم متناسب بودن .

      الان که خوب فکر می کنم می بینم طرز تفکر مادربزرگم باعث این رویکرد بوده چون همیشه از افتخاراتش داشتن فرزند چاق بوده .

      تنها حس بد و خاطره ی بدی که از دوران کودکی دارم این بوده که همیشه داییم ،شکمم رو محکم فشار میداد و می پرسید اینا چیه و تا وقتی نمی گفتم اضافیه منو رها نمی کرد و خیلی دردناک بود برام و زود میگفتم .

      قبل از آشنایی با سایت تناسب فکری بهش به عنوان یک خاطره بد نگاه می کردم ولی الان میگم یک فرمول اشتباه و چاق برای من بوده .

      این ذهنیت از دوران کودکی باعث شده من از وجود خودم متنفر باشم و خودمو چاق ببینم و توی ذهنم چاقی نقش ببنده .

      دیگه از دوران کودکی خاطره ای ندارم تا نوجوانی و دوران دبیرستان که اولین بار یک سفر به گنبد کاووس داشتیم و اونجا یکی از دختران فامیل متناسب بود و به من و خواهرم گفت شما چاقید .

      من با قد ۱۶۳ ،یادمه اونجا وزن کردم ۶۴ بودم و خواهرم ۶۰ کیلو بود .

      الان به نظرم چاق نبودم ولی این شروع تمام گرفتاری‌های من شد .

      وقتی برگشتیم با خواهرم شروع کردیم به رژیم اون زمان که گوشی و اینترنت نبود و اطلاعات ذهنی ما اندک بود .

      شروع کردیم به کم کردن غذا ،صبح ها یک لقمه نان و پنیر می خوردیم ،می رفتیم دبیرستان و ناهار یک کفگیر برنج و شام یادم نمیاد نداشتیم فکر کنم .

      خیلی زود متناسب شدیم و من به قدر زیاد که انگار تمام عضلات رو هم از دست دادم و شدم پوست و استخوان .

      بعد از اون برگشتیم به زندگی سابق و خواهرم بلافاصله چاق تر شد و من چاق نمی‌شدم. 

      خوشحال بودم که چاق نمیشم و روز به روز بیشتر خوردم تا ببینم چاق میشم یا نه که بالاخره چاق شدم و برگشت .

      چون به چاقی فکر کردم و منتظرش شدم .

      توی خانواده فقط همون مادربزرگ عزیزم بود که نگران چاقی ما بود و همش می گفت لباس عروسی به تنتون زشته و چاقی و اینا ،اون زمان ۱۸ ساله بودم .

      دیگه هیچ کسی یادم نیست در این‌باره چیزی گفته باشه یا مسخره کرده باشه .

      فقط خودم ناراحت بودم چون متاسفانه دوستانم همگی قد کوتاه و اندامی متناسب داشتن و من قد بلندتر و با اندامی درشت .

      از اونا بزرگتر دیده می شدم و همیشه پشتم رو خم می کردم هم بدلیل داشتن سینه های بزرگ هم هیکل بزرگ تا اینکه متوجه شدم پشتم دچار خمیدگی شده .

      خلاصه زمان عروسی شد و متأسفانه لباس دلخواهم پیدا نمی شد و مجبور شدم لباسم جاریم که اونم برام تنگ بود و گشادش کردن بپوشم .

      چقدر غمگین بودم که برای لباس عروسی می رفتم و چیزی سایزم نمی شد .

      از رفتن و خرید خجالت می کشیدم و دیگه حاضر نشدم برم و گفتم همون لباس عروسی جاریم خوبه و همونو پوشیدم .

      بعد از ازدواج یادمه به سرعت چاق تر شدم ،تمام غذاهایی رو که درست می کردم و می موند خودم می خوردم و یک فرمول اشتباهم ،هم این بود که ازدواج آدمو چاق می کنه .

      الان میدونم که مشکل من این بود که نمی تونستم غذا کم درست کنم و زیاد درست می کردم و می گفتم من دستم به کم نمیره در حالی که الان میدونم این بخاطر فرمول اشتباه هست که ترس از گرسنگی و کمبود هست .

      خلاصه باردار شدم و فرزند اولم دنیا اومد ،اونجا دیگه به اوج چاقی رسیدم و بعد از زایمان ،شروع کردم به کم خوردن .

      بعد از زایمانم ۸۵ کیلو شدم و با ترک شام و پیاده روی رسید به ۷۵ و ثابت شد .

      همسرم همیشه می گفت تو خوبی و هیچ وقت برای من نگرانی درست نکرد واقعا ازش سپاسگزارم .

      اون زمان همکاری داشت که حسابی لاغر شده بود و دید که من دارم خیلی تلاش می کنم و نتیجه نمی گیرم ازش پرسیده بودو ایشون پیش دکتری که رفته بود معرفی کرد و من رفتم پیشش .

      خیلی زود نتیجه گرفتم و لاغر شدم .

      بعد از چند وقت و بدون اینکه متوجه بشم دیدم برگشتم سرجام .

      جالبه که میدونم چطوری لاغر شدم ولی یادم نمیاد چطوری چاق شدم .

      با خودم گفتم ، آره چون رژیم تثبیت نگرفتی چاق شدی و گرنه هیچ وقت چاق نمی شدی .

      بعداز اون ماجرا همین طوری با کم کردن غذا و بالا و پایین کردن خوردن ها ،کمی وزن کم می کردم و باز برمی گشت .

      تمام ناامیدی ،غم ،بی عرضگی و بدوبیراه که به خودم  می گفتم و با خدا هم که همیشه درگیر بودم .

      دیگه خجالت می کشیدم از همسرم درخواست دکتر تغذیه کنم .

      فکر می کردم اون منو بی اراده و …. میدونه .

      تلاش های مکرر و بی نتیجه باعث شده بود از خودم و اندامم متنفر باشم .

      مشکل خرید رفتن و خرید کردن و مهمانی که عذاب جهنم برام داشت .

      هر وقت جایی دعوت بودم ، حتی یک ناهار ساده من افسرده می شدم که چاقم و چی بپوشم .

      عروسی که دیگه نگو 😔😔😔😔😔

      از وقتی فضای مجازی رونق گرفت ،شروع کردم به خوندن انواع و اقسام رژیم ها .

      من تنها مشکلم رو از غذاها می دونستم و بی عرضگی خودم ،که نمی تونم جلوی شکمم رو بگیرم یعنی نمی شد واقعا نمی شد .

      خام خواری و کالری شماری و نخوردن شام رو همش داشتم .

      ولی بخاطر اینکه از همسرم خجالت می کشیدم هیچ وقت درخواست پول که برم دوباره دکتر ،یا دارو بخرم یا وسیله ورزشی و گن و اینا رو نداشتم .

      خودم با تلاش های زیاد و سختی مثل یویو بالا و پایین می کردم در حد دو یا سه کیلو .

      تا اینکه بعد از تولد پسر دومم که کلاس ورزش می رفتم (اون زمان تفریحی بود برای من ) مربی من گفت تو کارت خوبه و می تونی مربی بشی و فقط وزنت رو باید کم کنی ،آدرس یک دکتر رو داد تا برم پیشش ،رفتم و بعد از چند بار شکست و خوردن دارو و برنامه رژیم به تناسب اندام ایده آل رسیدم .

      ولی متاسفانه کاهش وزن باعث شد ورزش که تفریح و سرگرمی من بود و باهاش انرژی می گرفتم رو به خاطر ضعف شدید کنار بذارم چون بدنم واقعا نمی کشید و توی کلاس خسته می شدم دیگه سرحال نمی شدم .

      خیلی از فرمول های اشتباه رو هم متاسفانه از کلاس های ورزشی دارم چون اونجا خانومها با هم حرف می زنن و اطلاعات غلط غذایی و هر کی داره چکار می کنه و منم بکنم رواج داره .

      دیدن چاقی همدیگه و توجه به چاقی اونم به شدت زیاد مخصوصا وقتی جلوی آینه ورزش می کنی .

      خیلی از فرمول های اشتباه مغزم رو هم از ورزش دارم .

      تا یک زمانی ورزش تفریح من بود بهم انرژی میداد ولی الان متاسفانه شده یک فرمول اشتباه ،الان ورزش می کنم ذهنم میگه برای لاغریه و باید بهش ثابت کنم نه این علاقه ی من بوده و هست .

      ولی کافیه چند قدم بیشتر بردارم تا فرمول برام رونمایی بشه .

      آخرین باری که وزن کم کردم و به نتیجه ی دلخواه رسیدم سال ۹۵ بود فکر کنم وزنم شده بود ۵۹ کیلو ولی راضی نبودم، دوست داشتم بشه ۵۸ .

      به مدت دوسال با رنج و درد و سختی فراوان وزنم رو نگه می داشتم، اضافه میشد مثلا یکی ،دو کیلو باز کمش می کردم .

      ولی دیگه خسته شدم .

      توی دوسالی که اندامم به مراتب خوب بود مثلا ۵۹تا ۶۱ ولی هیچ وقت راضی نبودم .

      نه مشکل اعتماد به نفسم درست بود ،هنوز برای خرید مشکل داشتم ،هنوز خودمو چاق می دیدم ،هنوز موقع مهمونی ها برام سخت بود برم ،لباس خریدن سخت بود و حتی با لاغری مشکلات من برطرف نشد .

      خسته و کلافه ،نا امید از خودم بدم میومد یعنی متنفر بودم.  خدایا مگه میشه ،مگه داریم ، مگه من بنده تو نیستم چرا اینکار رو با من می کنی ،از خدا گله داشتم ،تلاش می کردم ولی هیچ چیزی درست نمی شد.

      من تغییر نداشتم و خوب نبودم ،اندامم خوب بود ولی من خراب بودم ،روحم در فشار بود .

      از اینکه میدیدم آدمها مشغول انجام کارهای مهم هستن و زندگی من فقط می گذره و درگیر خوردن و نخوردن هست ناراحت بودم .

      ذهنم جایی دیگه کار نمی کرد .

      هیچ توانایی در خودم نمیدیدم آخه کسی که همش داره فکر خوردن می کنه ،کی می تونه فکر دیگه بکنه .

      متاسفانه این فکر خوردن و نخوردن رو به بچه هام انتقال دادم و الان از پرسیدن اونا که چی بخوریم حسابی کلافه و داغون میشم .

      خیلی وضع روحی بدی داشتم ،دیگه بدنم مشکلم نبود ،درگیر مغزم شدم .

      دوست داشتم برای یک ساعتم شده به  غذا فکر نکنم ولی نمی شد .

      با برنامه دکتر آخری هم که ساعتی بود ،ساعتم شد جزو مشکلات دیگه ام .

      هر قدمی که برداشتم برای لاغری یک فرمول اشتباه به من اضافه کرد .

      خسته درمانده و ناامید شدم گفتم خدایا شدم مثل حیوانات فقط فکر خوردن هستم .یعنی تو منو آفریدی که فقط بخورم و بخوابم .

      می خوردم یک جور افسردگی داشتم ،نمی خوردم یک جور زمزمه های دیوانه کننده .

      تا اینکه خدا کمکم کرد ،یک آن فکر کردم چیزی در مغزم کمبود دارم .

      گفتم حتما یک ویتامین توی مغزم کمه .

      شروع کردم به سرچ کردن توی نت برای مغز و مشکلات مغزی .

      هر روز مطلب های مختلف میومد یادم نیست چی شد یا چی سرچ کردم که لاغری با ذهن رودیدم و وارد شدم .

      اون موقع ها هر چی توش لاغری بود ،می خوندم ،فرقی نداشت .

      به هر چیزی چنگ می زدم .

      اونجا بود که بخاطر لطف و مهربانی خدای مهربان با این سایت آشنا شدم و اصلا یک چیزی هایی یاد گرفتم خیلی عجیب و غریب .

      یادمه مثل الان که برای کسی که از لاغری با ذهن خبر نداره بگی با تعجب نگاهت می کنه ،منم اونطوری بودم .

      ترس داشتم و مطلب می خوندم ،جرات ورود نداشتم ،متن می خوندم و نظر دوستان .

      خیلی دوسش داشتم تمام زندگی من بودو این همه انسان که شبیه من بودن .

      به لطف خداوند مهربانم با این سایت و استاد عزیز آشنا شدم و بعد از چند ماه وارد سایت شدم تا بتونم فایل ها رو ببینم .

      خدایا از تو بخاطر تمام خوبی ها و مهربانی هایت سپاسگزارم. 

      استاد عزیزم از شما هم بخاطر این آموزش های فوق‌العاده بی نهایت سپاسگزارم. 

      با آرزوی اینکه تمام انسان هایی که دوست دارن متناسب بشن با این سایت و آموزش ها آشنا بشن .

      پر حرفی کردم ببخشید .

      در پناه حق باشید 🙏🌷

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 15 از 3 رأی مشاهده امتیاز دهندگان
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم