0

چگونه به ویروس کرونا مبتلا نشویم

اندازه متن

سلام به استادعزیزودوستان
من نگران هیچ چیزی نیستم همه چیزبرای من فوق العادس

خداوندامن بسیارخوشحال وسپاسگزارم که به لطف آموزشهای استادعزیزم روزهاولحظاتم رادرآرامش وشادی ولذت بردن اززندگی سپری می کنم

من واقعابه خودم تبریک میگم که به آموزشهای استادعزیزم عمل کرده ام وروزبه روزدارم نتایج عالی اون رامی بینم ونشانه اش هم اینه که …
دیروزبادخترم رفتیم بیرون،جایی که من کار داشتم نزدیک مغازه ایی بودکه دخترم وسایل ورزشی خودش راازاونجاتهیه می کند دخترم گفت مامان بریم من یه لباس ورزشی جدیدبخرم ومن از زمانی که یادگرفته ام که توجهاتم به نکات مثبت زندگی باشدهدایت الله رابه وضوح وبه طورقوی احساس می کنم

دخترم لباس راانتخاب کردو گفت میشه یه باکس توپ هم بخرم قبلا یه باکس حدود۳۵بودالان ۱دونه توپ حدود۳۵بوددخترم گفت مامان ولش کن نمیخادبخریم خیلی گرون شده حسم به طورواضح وقوی به من گفت بخر

خلاصه خریدم وازفروشنده خواستم بهمون تخفیف بددفروشنده گفت من فعلاهمیناراباهمین قیمت دارم وفکرنمی کنم که دیگه حالاحالاهاجنس جدیدبیارم اگرهم بیارم قیمتش ۴برابرمیشد

پرسیدم چرا،فروشنده گفت خانم مثل اینکه خبرنداری ۲ماهه که فرودگاههای چین رفت وآمدنیست به خاطرک……

ومن اون لحظه ناگهان خنده ام گرفت وحسابی به خودم تبریک گفتم که خودم رادرگیرموضوعات منفی نمی کنم وباخودم گفتم واقعامدتهاست که این موضوع هست ومن ازش خبرنداشتم

واین موضوع باعث شدکه درراه بازگشت به خونه شروع کردم به سپاسگزاری ازخداوندعزیزم که من راهدایت کردبه سایت استادرضاعطارروشن ودرادامه سپاسگزاریهایم استادعزیزم رادعامیکردم وازخداوندم برای ایشون وهمه عزیزانشون سلامتی وموفقیت آرزوکردم
استادواقعاراست میگیدنتیجه توجه نکردن مابه این موضوعات منفی،اینه که ماآرامش داری

خدایاشکرت که هرلحظه وهرروزداردافکارم وزندگیم ازهرنظرعالی میشد

من واقعابسیارخوشحال وسپاسگزارم که خداوندعزیزم درخواب وبیداری نگهبان من است ودرتمام کارهاوتصمیماتم من راهدایت
می کندمن از زمانی که بادوره های استادعزیزم آشناشده ام ودارم به سبک جدید زندگی می کنم واقعا دارم از زنده بودنم واززندگی کردنم لذت می بردم خدااااایاشکرت

استادواقعاازشماسپاسگزارم،من بسیارخوشبختم

با دادن ستاره به این مطلب امتیاز بگیرید.

امتیاز 4.80 از 5 رای

https://tanasobefekri.net/?p=20447
10 نظر توسط کاربران ثبت شده است.
اندازه متن بخش نوشتن دیدگاه:

دیدگاهتان را بنویسید

اندازه متن دیدگاه ها
      امتیاز کاربر: 895 سطح ۲: کاربر متوسطه
      محتوای دیدگاه: 611 کلمه

      سلام استاد عزیز
      واقعا ازتون ممنونم که توی هر مرحله ای با انرژی مثبت وعالی خودتون به ما هم انرژی میدید .این چند وقت من دچار استرس بودم اما فایل اول شما رو در مورد کرونا که دیدم خیلی حالم بهتر شد وهر وقت فکرم مشغول میشد میگفتم امید به خدا .
      وامشب با دیدن فایل دومتون حالم خیلی بهتر شد .راستش من با اینکه توی دوره های دیگه این تمرین رو داشتم که ورودیهای منفی واخبار رو حذف کنم ولی این چند روز به کل یادم رفته بود و خوب همه اخبار کرونا رو پیگیری میکردم وبعد از دیدن فایل اول به خودم اومدم گفتم داری چیکار میکنی چرا به خودت استرس وادد میکنی تو دیگه هر چی رو باید بدونی میدونی ،میدونی چطور وقتی بهداشت ر و رعایت کنی ابتلا به این ویروس خیلی کم میشه .وخوب همه اونهایی هم که مبتلا میشن که شرایطشون انقدر حاد نمیشه .پس توکل کن به خدا اگر قرار به زنده موندن تو وخانواده ات باشه هیچ اتفاقی نمی افته .امشب به مواردی که برای خودم شانس به حساب می اوردم فکر کردم .
      چند روز پیش باید برای ثبو نام دبستان پسرم میرفتم تمام مدارک رو گذاشته بودم و از در خونه بیرون رفتم که یکه خواهر شوهرم گفت مگه اینارو نمیخواستی ببری و گفتم خوب شد بهم گفتی وگر نه مجبور بودم تا اونجا برم ودوباره برگردم .
      یک بار که با همسرم میرفتیم توی یک مییر تکراری که هر هفته باید این مسیر رو میرفتیم وهمسرم همیشه تند میرفت ولی یک شب با سرعت فکر کنم ۵۰ یا ۶۰ اون مسیر رو میرفتم وشاید هم کمتر و داشتیم با هم صحبت میکردیم که یک کامیون با سرعت زیاد به سمت ما اومد ومارو از جاده به پایین منحرف کرد طوری که چرخهای عقب وجلو سمت راست ماشین با هم از توی رینگ در اومد وحتی رینگها کج شد ولی چون سرعت ما تند نبود خداروشکر اتفاق خاصی نیفتاد واین خواست خدا بود که ما سرعتمون یواش باشه وحتی اینکه شاید باید مدتی رو توی جاده متوقف میشدیم که جلوی اتفاق دیگه ای گرفته بشه .
      یکبار در مسیر به تهران به طور اتفاقی یکباره همسرم تصمیم گرفت از جاده ساوه بره وبعد از اون فهمیدیم که تصادف زنجیره ای خبلی شدیدی در جاده تهران اتفاق افتاد.
      پسرم ۶ ماهه بود که به قشم رفتیم و به جزیره هنگام رفتیم اونجا چند تا خانواده بیشتر زندگی نمیکردند چند تا تخت گذاشته بودن وغذا ویکسری صنایع دستی با صدف میفروختند .من پسدم رو روی اون تختها گذاشتم تا یه کم دوی اونجا استراحت کنه برگشتم به سمت روبرو وپشتم به سمت بچه ام بود بعد از یخورده وقت اقایی که روبروی من روی یک تخت نشسته بود گفت بچه ت .که مک به قول همسرم مثل عقاب لباسهای بچه ام رو بین زمین وتخت چنگ زدم واون رو که از تخت پایین افتاده بود قبل از رسیدن به زمین گرفتم .انقدر حرکت من سریع بود حتی بدون اینکه قبلش دیده باشم که بچه ام داره میفته فقط با یک کلمه اون اقا نمیدونم چرا ناخوداگاه خم شدم وچنگ زدم ولباسهای اون رو از کمر گرفتم .که اگر می افتاد با وجود اینکه کوچک بود وچهار دست وپا میرفک لا صورت توی اون ماسه می افتاد وحتما چشماش اسیب جدی میدید .اون روز خودم رو خیلی مادر زرنگی فرض کردم اما الان میفهمم که ایک کار خدا بوده نه زرنگی من
      واز موردهای اینچنینی خیلی زیاد در زندگی من بوده وحتما خواهد بود .وخیلی از اونها انقدر جزئی بوده که من یادم نیست یعنی به اونها توجهی نداشته ام که در ذهنم بماند .وهمه را براساس شانس وباهوشی خودم دیدم .ولی از امروز سعی میکنم با همه اونها توجه داشته باشم .
      ازتون ممنونم استاد

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم