0

جلسه ششم: طبیعی بودن لاغری

ذهن ناخودآگاه قدرت تخیل
اندازه متن

به نام خداوند مهربان

زمانی که آرزوی لاغر شدن را از طریق ورود به ذهن ناخودآگاه ابراز می کنید، تا زمانی که لاغر شوید وابسته به این است که از نظر شما لاغر شدن تا چه حد آسان و در دسترس باشد.

بدین معنی که اگر آرزوی لاغر شدن و تحقق آن برایتان عادی و طبیعی باشد، بی شک خیلی زودتر لاغر می شوید.

اگر احساس می کنید لاغر شدن سیری طبیعی و باورپذیر ندارد، بی تردید هرگز لاغر نخواهید شد.

مهم نیست چه میزان اضافه وزن دارید یا چند سال است درگیر چاقی هستید حتی اهمیت ندارد چند سال دارید یا از نظر وضعیت حرکتی در چه شرایطی هستید، اگر بتوانید این نگرش که (لاغر شدن امری ساده و طبیعی می باشد) را وارد ذهن ناخودآگاه خود کنید، تردید نداشته باشید نه تنها لاغر می شوید بلکه به تناسب اندام ایده آل می رسید.

هماهنگی احساس و منطق

اگر در حال خواندن این مطالب هستید بدین معنی است که نیروی درون شما به طبیعی بودن لاغر شدن ایمان دارد، اگر چنین نبود به این سایت یا این دوره هدایت نمی شدید.

بنابراین از نظر درونی به طبیعی بودن لاغر شدن ایمان دارید اما ناهماهنگی بین احساس و منطق شما که عقیده دارد چاقی ژنتیکی است، چاقی بخاطر کم تحرکی است، چاقی به خاطر مصرف مواد غذایی و …. است سبب شده است که با اینکه سالهاست برای لاغر شدن تلاش می کنید اما نتیجه مطلوب و دائمی کسب نکنید.

در روش لاغری با ذهن ایجاد هماهنگی بین احساس طبیعی بودن لاغر شدن با منطق غیرعادی بودن لاغر شدن رمز موفقیت و شگفتی ساز شدن است.

برای این منظور ابتدا لازم است درباره لاغر شدن خود فکر کنید، که با انجام تمرین پاسخ به پرسش های روزانه خودبخود به لاغر شدن فکر می کنیم.

سپس باید پای تخیلات را به مسیر لاغر شدن باز کنیم که از طریق تجسم شبانه و قبل از خواب لاغر شدن بر اساس تصویر انتخابی خود به شکل عالی این مرحله را انجام می دهیم.

بدین شکل ما احساس لاغر شدن را در خود گسترش می دهیم تا جایی که میزان احساس طبیعی بودن لاغر شدن بر منطق غیرطبیعی بودن لاغر شدن غلبه کند.

در این صورت تصاویر ذهنی چاقی که از گذشته به واسطه طبیعی بودن چاق شدن در ذهن ناخودآگاه خود ایجاد کرده ایم با تصاویر تناسب اندام که از طریق تجسم و پاسخ به پرسش ها ایجاد کرده ایم جایگزین شده و مغز برنامه چاقی جسم را متوقف کرده و در مقابل برنامه لاغری جسم را آغاز می کند.

اهمیت احساس لاغری

اگر خودتان احساس کنید که آرزوی لاغر شدن تان غیرطبیعی است، هرگز نمی توانید لاغرشدن را تجربه کنید.

مهم نیست چقدر تا کنون تلاش کرده اید یا بعد از این چند بار دیگر از طریق روش های مختلف برای لاغر شدن اقدام خواهید کرد، به یک دلیل ساده، شما هرگز لاغر نخواهید شد.

همه افراد چاق، احساس چاقی را درک و تجربه کرده اند. همه ما بارها احساس چاق تر شدن را تجربه کرده ایم و بعد از مدتی چاق تر شده ایم. پس واضح است که چاق تر شدن ما در گرو شکل گیری احساس چاقی در ذهن بوده است.

بنابراین برای لاغر شدن نیز باید قبل از اینکه از نظر جسمی لاغر شوید احساس لاغری را در ذهن خود ایجاد و گسترش دهید.

شاید تصور عموم این باشد که برای لاغر شدن باید میزان یا تنوع غذای مصرفی را تغییر داد اما واقعیت این است که برای لاغر شدن تنها باید احساس لاغری را جایگزین احساس چاقی در ذهن ناخودآگاه کنید.

به محض اینکه احساس لاغری وارد ذهن ناخودآگاه تان شود هر تغییر یا اصلاحی در رفتار، واکنش های و ترغیب های شما نیاز باشد به سادگی و خودبخودی ایجاد خواهد شد تا رفتار و اعمال شما هماهنگ با آرزوی تان شود.

بنابراین برای لاغر شدن فقط توجه خود را بر ایجاد احساس لاغری در ذهن ناخودآگاهتان متمرکز کنید.

تصویر تناسب اندام ایده آل خود را هر شب از طریق تجسم در معرض ورود به ذهن ناخوداگاه قرار دهید و هر روز از طریق پاسخ به پرسش های لاغری به رشد و گسترش احساس لاغری در منطق ذهنی بپردازید. به این ترتیب احساس لاغری را در وجود خود گسترش می دهید و تحقق رؤیای لاغری برای شما طبیعی خواهد شد.

طبیعی بودن لاغری

فایل صوتی را با دقت گوش کنید.

منتظر خواندن نوشته های شما هستم

همراه همشگی شما: رضا عطارروشن

زمانی که دیدگاه های ثبت شده در این جلسه به ۱۵۰ دیدگاه برسد جلسه بعدی قرار داده می شود.

با دادن ستاره به این مطلب امتیاز بگیرید.

امتیاز 4.62 از 63 رای

https://tanasobefekri.net/?p=45244
172 نظر توسط کاربران ثبت شده است.
اندازه متن بخش نوشتن دیدگاه:

دیدگاهتان را بنویسید

اندازه متن دیدگاه ها
      آواتار مژگان نوحی
      1403/07/15 13:09
      مدت عضویت: 78 روز
      امتیاز کاربر: 4485 سطح ۳: کاربر پیشرفته
      دیدگاه فنی
      محتوای دیدگاه: 1,779 کلمه

      سلام استاد روشن عزیز امروز اولین روز دومین ماه حضور من در سرزمین لاغرهاست بهشته بهشت 

      استاد به شرافتم قسم اونقدر این لاغر شدن و ماندن الان تو ذهن من راحت شده که  یقیین دارم به یکسال  نمیکشه من این چهل کیلو اضافه وزن یا به قول شما ده حلب روغن چهار کیلویی رو به راحتی آب خوردن زمین میزارم همون طوری که الان دو حلب شو تو این یکماه حضورم پیش شما زمین گذاشتم 

      استاد روشن عزیز وقتی داشتید داستان اون خونه رو تعریف کردید با تمام وجود یاد خودم و اتفاقی که در مورد خرید ویلایی در لاهیجان شمال برای خودم افتاد افتادم

      این داستان مو به مو که تعریف میکنم واقعیه و تجربه ی شخصی منه

      سال ۱۳۹۹ بود و من در بدترین حالت جسمی در میان جلسات شیمی درمانیم برای درمان سرطان سینه گرید دو از نوع بدخیم بودم 

      سالها بود که تک برادر من پول ارث ما خواهرا رو نمی‌داد و خونه پدریم رو بزور تصاحب کرده بود از سال ۷۱

      یه مدت هم من ازش شکایت کردم و مأمور بردم ولی زورم بهش نرسید خلاصه گذشت یهویی اون سال نمی‌دونم چی شد برادرم تصمیم گرفت خونه دو طبقه پدری مارو در تهران بفروشه و سهم ما خواهرا رو بده خودشم دو سهم میبرد چون پسر بود 

      خلاصه یه مبلغ ناچیزی به هر کدوم از ما رسید این مبلغ اونقدر ناچیز بود که نمیشد باهاش حرکت خاصی زد 

      منم بهتون گفتم بعد دوار شدن به سرطان کلا دیدگاهم و نوع نگاهم به لذت بردن از زندگی تغییر کرده بود و همیشه دوست داشتم و بعد این بیماری بیشتر دوست داشتم که یه خونه ی هر چند کوچک تو یه روستا که یک طرفش دریا باشه و یک طرفش جنگل با کلی مرغ و خروس درحیاطش بگیرم 

      فکر کنم جلسه چهارم شیمی درمانیم هم بود و من خیلی نمی‌تونستم تو ماشین تو سفرهای طولانی بشینم و همش حالت تهوع و استفراغ و اسهال بهم دست میداد 

      خلاصه به همسرم گفتم ببین من می‌خوام یا این پول یه چنین ویلایی تو شمال بخرم و اون فقط خندید و منو مسخره کرد گفت تو دیوونه ای مژگان با این پول حتی اندازه ی یک دستشویی  هم نمیتونی بخری 

      و بمن و پسرم گوشزد. کرد که ببینید  من به یه شرطی میبرمتون شمال که دیگه همین رو جای مسافرتی که قرار بود ببرمتون بزارید و دیگه از من انتظار مسافرت نداشته باشید

      اولش هر چی ویلا نزدیک رودبار و شفت بود و نشون کرده بودم تو دیوار و شیپور رفتیم اونجا ،چون برای من نزدیکیش به کرج خیلی مهم بود 

      یکی هم تو شفت پیدا کردیم ولی شالیزار برنج دقیقا کنارش بود و شدیداً بوی برنج میومد بعدش رفتیم شهر رشت اونجا هم چند تا دیدم ولی تو دل شهر بود و با آنچه تو رویاهام دیده بودم و تصور کرده بودم فرق داشت من دنبال زندگی شهری نبودم اگه بودم که همین الانشم خونه تو کرج داشتیم 

      من از شهر گریزون بودم و دلم یه جای دنج روستایی میخواست 

      همونجا بود که یهو چشمم به یه آگهی سمت روستای اطراف لاهیجان درست روبروی دریا و جنگل خورد ولی مبلغش بالاتر از موجودی ما بود 

      در ضمن بگم این وسط چون مدت زمان زیادی تو ماشین و جلوی آفتاب بودم حالت تهوع استفراغ و اسهال گرفته بودم و به شدت حالم بد بود و همه جا رو تیره و تار می‌دیدم و رنگم مثل گچ سفید شده بود ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم که همسرم پشیمون نشه و مارو اونجا هم ببره چون من ته ذهنم یقیین داشتم من بدون خرید ویلا تو این سفر به خونه برنمی‌گردم 

      خلاصه بدون توجه به این اختلاف مبلغ موجودی ما با مبلغ ویلایی که تو آگهی دیوار دیدم  به همسرم گفتم میشه بریم اونجا رو هم ببینیم ازونجایی که همسرم هم مثل من همیشه عاشق لاهیجان و تمیزی این شهر بود راضی شد که بریم و این آخرین گزینه ی دیدن ما بود چون همسرم و خودم و پسرم هم  خسته شده بودیم 

      خلاصه رفتیم و من به محض دیدن ویلا و موقعیتش دیدم این دقیقا همون ویلای تصورات من بود که قبلا تو ذهنم دیده بودمش حتی وسایل داخل ویلا هم همگی لوکس و خوشگل بودند و نمی‌دونید چه ذوقی اون لحظه بهم دست داد 

      صاحب ویلا مرد ثروتمند و متمکنی از اصفهان بود و من نذاشتم همسرم خیلی صحبت کنه و خودم با صاحب ویلا در حضور همسرم صحبت کردم و بهش گفتم که چقدر من این ویلا و این آرامش رو نیاز دارم و مبلغمون بزور به این حد میرسه و من مقداری طلا دارم اونارو هم بفروشم نهایت به این مقدار پول میرسم ولی گفتم پولم نقده نقده

      صاحب ویلا که خودش سازنده ی ویلا های بسیاری اون اطراف بود پرسید برای چی اینجا رو میخوای همون موقع دستمال سرم رو بدون ترس برداشتم و اون آقا کله کچل بدون یه تار موی من رو  دید و بهش گفتم من سرطان دارم و دکترم گفته زندگی در چنین جای آرامش بخشی در روستا برات خیلی خوبه و به روند درمانی کمک میکنه

      همونجا بود که یهو به طرز معجزه آسایی اون آقا  گفت من این ویلا رو با تمام وسایل داخلش به شما میدم فقط اون mp3 روی ماهواره رو برمیدارم همه چیز از تلویزیون یخچال فرشها مبل دو تا کولر گازی دو تا بخاری کوچک و کمد ها و پرده ها تخت تشک بالشت‌ها  حتی تمام ظرف و ظروف که همه برند دسینی بودند تا قابلمه و .‌…همه و همه رو برای ما گذاشت یک خونه ویلایی کاملا مبله 

      اونقدر فرش اون خونه قشنگ بود که من ساعتها محو دیدن فرش شده بودم یه فرش شبیه دستبافت سرمه ای رنگ پر از نقش و نگار خوشگل با مبلهای سرمه ای راحتی مخمل براق

      من همون موقع مبلغی بعنوان بیعانه به اون آقا دادم که دیگه خونه رو به کسی نشون نده 

      حالا مدام همسر من با آرنجش میزد پهلوی من و یواشکی به من می‌گفت مژگان اینقدر سریع اعتماد نکن پول بیعانه رو نده ولی من کار خودم رو میکردم من تو چشمای اون آقا و طرز حرف زدنش حس اینکه میتونم بهش اعتماد کنم داشتم

      اون آقا هم شدیداً برای از دست ندادن خرید یک ویلای بزرگتر دیگری پول نقد  لازم بود منم پول رو تو سفر بعدی برایش بردم و معامله جوش خورد و من صاحب خونه ای  قولنامه ای شدم که حتی بعد تحویل خونه به آقاهه گفتم این کلید تا هر زمان که دوست داشتید اینجا باشید تا جای دیگر ساکن بشید و اون آقا ازین پیشنهاد من کلی ذوق کرد و گفت اگه فقط همسرتون بود هرگز این معامله رو انجام نمی‌دادم چون خیلی بدبین بود همسرم نسبت به این آقا و فکر میکرد کلکی در پس  این معامله خواهد بود

      چند وقت بعدم یکی از همسایه ها که خدا خیرش بده دنبال گرفتن سند برای خونه ی خودش بود گفت می‌خوابید من که این راه رو میرم برای همه ی همسایه های اون شهرک که خونه هاش یک متراژ و همه شبیه هم بودند سند بگیرم و ما هم قبول کردیم و گروه تشکیل دادیم و مبلغی به اون آقا دادیم و اون برای همه سند گرفت 

      با گرفتن سند یهو خونه ی ویلایی من که ویوی ابدی به چمنزارها داره قیمتش چندین برابر شد 

      و اینگونه شد که من الان خونه ی ویلایی سند دار نقلی با همه ی امکانات و وسایل داخلش رو دارم و پولی که بابتش دادم حتی پول وسایلش هم نبود چه برسه به ویلایی نوساز که دقیقا حتی پنجره هاش همونه که من همیشه آرزوش رو داشتم پنجره های بلند یکدست ایستاده که کشویی هستند و براحتی بدون برخورد به پرده کرکره ای که داره باز میشه 

      ویوی اتاق خوابم به یه مرغزار پر از مرغ و خروس و اردک هست که من با صدای اینا از خواب پا میشم و با اجازه همسایه وقتایی که اونجام من بهشون غذا میدم و همش مرغ و همسایه ها میان تو حیاط ما 

      درست در پنج قدمی دریا هستیم و پشت سرمون جنگل هست همون چیزی که تو رویاهام آرزوی داشتنش رو داشتم 

      و بعد همسرم به من چی بگه خوبه گفت مژگان تو خر شانسی 

      خریدن چنین ویلایی با اینهمه وسیله داخلش محال بود عین معجزه میمونه و منم بهش گفتم که من همیشه بهت میگم آدم خوش شانسی هستم 

      حتی همسرم اومد با دوستای بنگاه دارش صلاح مشورت کرد و همه میگفتن یه ریگی اون آقا تو کفشش داره مگه میشه با این قیمت 

      الان چهار پنج سال از خرید ویلا میگذره 

      جالبه من هنوز با همسر اون آقای فروشنده تو اینستاگرام دوستم و همش میگه ترو خدا مژگان اصفهان اومدید به ویلای ما تو اصفهان بیایید ما خوشحال میشیم 

      و قراره ما یکروز به خونه شون بریم و دوستی مون ادامه داره

      این بود رسیدن به تصور من از داشتن خونه ای روستایی با مرغ و خروس نزدیک دریا و جنگل که با تجسم ذهنی بهش به راحتی تو یک سفر یا مبلغ ناچیز رسیدم 

      الان لاغری با ذهنم برای من همچین حالتی رو داره 

      این ماه هفت کیلو لاغر کردم یقیین دارم ماه بعدم که از امروز شروع شده همین خواهد بود و من براحتی آب خوردن متناسب میشم اصلا این لاغری با ذهن تو ذهن من شده یکی از آسانترین و لذت بخش ترین کارهای دنیا 

      دارم باهاش عشق میکنم لذت میبرم کیف میکنم سر خوشم سبک بالم سبک شدم روحم میخواد پرواز کنه بعضی وقتا از خوشحالی این تناسب که دارم بهش روز به روز میرسم میخوام بلند فریاد بزنم 

      میخوام بلند از خدا از ته وجودم تشکر کنم

      بگم خدا من نوکرتم تو چقدر خوبی تو چقدر عشقی 

      من بنده ی گناهکار تو که خیلی هم خطا و اشتباه تو زندگی داشتم رو دستمو گرفتی و داری راه نشونم میدی

      خدا تو اومدی تو قلبم تو روحم تو وجودم من تورو تو همه چیز میبینم 

      خدایا این بیداری روحی خدایی رو تو در وجودم جوونه زدی تو دستمو گرفتی گذاشتی تو این بیداری همیشگی قلبی 

      که الان لاغر کردن که همیشه برام سخت‌ترین کار دنیا بود شده سهل ترین کار دنیا 

      دارم به سرعت رو جنبه های خدایی روحم کار میکنم 

      اصلاکم کم تنها هدفم تناسب نیست فهمیدم من کلی کار دارم رو خودم رو روحم رو ذهنم باید کار کنم و باید به خدا نزدیک و نزدیکتر بشم 

      و همه ی این اتفاقات و این معجزه ها تو زندگیم بعد از دست دادن عزیزانم بعد گرفتن  سرطان بعد کلی بالا پایین شدنها تو زندگیم بعد احساس افسردگی غمگینی ناامیدی داره رخ میده 

      وا داده بودم خسته بودم یهو گفتم خدا تو همه کسم رو ازم گرفتی منو همه جوره امتحان کردی 

      دست منو بگیر خدااا گریه میکردم و فریاد میزدم تو خونه تنها بودم 

      یهویی بعد اون بود که معجزه های خداوند یکی یکی تو زندگیم ظاهر شد و من الان اینجام 

      شاید حضورم هم در اینجا باید می‌بود که هم خودم درست بشم هم روحم هم جسمم 

      هم نقطه نور و مشوق و جرقه ای برای کسی بشم 

      باورتون نمیشه قبلا نوشتن برای من اونقدر سخت بود هیچ وقت نمی نوشتم 

      و الان کلمات خود به خود جاری میشن 

      و تو تلگرام بارها شما دوستان بهم پیام دادید مژگان نوشته هات بسیار زیباست به دلمون میشینه و یا به کسی امید دادم 

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 39 از 8 رأی مشاهده امتیاز دهندگان
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار مژگان نوحی
      1403/07/22 10:58
      مدت عضویت: 78 روز
      امتیاز کاربر: 4485 سطح ۳: کاربر پیشرفته
      محتوای دیدگاه: 81 کلمه

      ممنونم الهام جان 

      چقدر همیشه بمن لطف داری و همیشه وجودتون و همراهی تون رو در کنارم احساس میکنم و چقدر این حس لذت بخشه که دوستانی پیدا کردم که حواسشون به من و نوشته ها و احساسات من هست و راهنما ی من و با تجربه تر از من هستند و از حرفاشون آگاهی محض بمن دست میده و لذت میبرم از این همنشینی با اعضای اینجا 

      بابا اینجا اگه بهشت نیست پس کجاست 

      من خوابم یا بیدارم الهام جان 

      شک میکنم بعضی وقتا 

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی مشاهده امتیاز دهندگان
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار مژگان نوحی
      1403/07/21 10:51
      مدت عضویت: 78 روز
      امتیاز کاربر: 4485 سطح ۳: کاربر پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 244 کلمه

      سلام الهام جان عزیزم هم مسیر من در این بهشت که نمی‌دونم چطوری به اینجا یهویی هدایت شدم 

      بازم در اوج گریه و تنهایی تو خونه بودم که شروع کردم با خدای خودم دردو دل کردن و حتی گله مندی 

      که خدا بسه دیگه مگه من چه گناهی کردم که پدرو مادرم منو تو پیری بدنیا آوردند و خیلی زودم ازم گرفتیشون 

      من هنوز بوی پیراهن گل گلی مادرم رو بو میکنم الهام جان 

      چون من از مادرم سیر نشده بودم که خدا ازم گرفتش 

      هنوز تو چند تا مشکلی بزرگ پیراهنش رو گذاشته بودم تا بوش نره و به وقت دلتنگی بوش میکردم البته نمی‌دونم چی شد تصمیم گرفتم اون لباس رو بندازم بره 

      آره تو راست میگی خدا دقیقا جایی معجزاتش رو نشون میده که تسلیم محض خودش شده باشی معمولا هم لحظه ی آخر یهو میاد دستتو میگیره 

      من یکبار دیگه م اینو در رسیدن به عشقم همسرم تجربه کرده بودم که خدا دستمو گرفت و مارو بهم رسوند 

      الهام اتفاقا تنها دوره ای که وقتی اسم دوره ها رو دیدم خیلی مشتاقش شدم همین دوره ی زندگی با کمک خداوند بود اگه شرایط مالی م یه روزی اجازه بده حتما خیلی ذوق شو دارم فعلا نمیتونم از همسرم درخواستی بکنم طفلک فروش مغازه ش و دخل و خرج زندگی و گذروندن درمان من بهش خیلی فشار آورده و صلاح نمی‌دونم 

      خیلی خوشحال و شاد شدم الهام جان که پیامم خیلی ها رو به معجزه الهی ایمان بخشیده 

      ایکاش استاد خودش این متن رو اگه صلاح می‌دونه همون بخش براتون بزاره

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 10 از 2 رأی مشاهده امتیاز دهندگان
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار مژگان نوحی
      1403/07/19 10:13
      مدت عضویت: 78 روز
      امتیاز کاربر: 4485 سطح ۳: کاربر پیشرفته
      محتوای دیدگاه: 33 کلمه

      حسن آقا حتما رویای زندگی روستایی رو دنبال کنید 

      خیلی زندگی تو چنین جایی آرامش بخشه 

      پر از حس خوب ،طبیعت طلوع و غروب خورشید صدای مرغ و خروسها و اردک‌ها و غذا دادن بهشون 

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار مژگان نوحی
      1403/07/17 18:46
      مدت عضویت: 78 روز
      امتیاز کاربر: 4485 سطح ۳: کاربر پیشرفته
      محتوای دیدگاه: 85 کلمه

      سلام آقای شهبازی 

      واقعا تو دفتر شکرگذاریت از من تشکر کردی

      خدایا شکرت ،حسن آقا نمیدونید چقدر با این پیامتون منو خوشحال کردید اصلا نمی‌تونید تصورش رو هم بکنید 

      انرژی مضاعفی تو قلبم تو روحم تزریق شد ذوق کردم 

      دو تا عکس از حیاط ویلایی که خریدم در حال غذا دادن به مرغ و خروسها تو گروه تلگرامی فرستادم ولی اگه کمه تو گروه بگید که از داخل ویلا هم براتون عکس بفرستم 

      تا تصورتون کامل بشه من برای اینکه ریا نشه یوقت از وسایل و داخل ویلا  عکس نفرستادم

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی مشاهده امتیاز دهندگان
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار مژگان نوحی
      1403/07/15 14:46
      مدت عضویت: 78 روز
      امتیاز کاربر: 4485 سطح ۳: کاربر پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 84 کلمه

      سلام پروین جان 

      واقعا از دیدگاه قشنگت نسبت به تناسب و زندگی خوشحال شدم 

      چقدر قشنگ گفتی رسیدن به اون تخیل باید عادی و طبیعی باشه تو ذهن ما 

      مثل همین لاغری که اینقدر برای خودمون تو ذهنمون آسانش کردیم 

      از زمانی که تو ذهنم لاغر شدن آسان شد و اینو باور قلبی کردم که لاغر شدن با ذهن آسانترین کار دنیاست 

      و از بس این جمله رو استاد روشن تکرار کرده 

      رفته تو مخم و باورش کردم 

      باور همانا و رسیدن به لاغری هر روزه همانا 

      به همین راحتی و آسانی 

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 20 از 4 رأی مشاهده امتیاز دهندگان
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار مژگان نوحی
      1403/07/15 14:16
      مدت عضویت: 78 روز
      امتیاز کاربر: 4485 سطح ۳: کاربر پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 100 کلمه

      سلام مریم جان 

      اونجا که گفتی مهم نیست خواسته ی من چطوری در این دنیا ساخته میشه من نمی‌دونم ولی خدای آگاه بر کل کائنات راه خودشو باز می‌کنه 

      خیلی خیلی قشنگ بود همینه 

      تو بخواه خدا خودش راه رو برات باز می‌کنه 

      من لاغری دائمی  رو خواستم خدا منو اینجا فرستاد 

      من ویلا خواستم خدا بهم داد

      من عاشق پسر داییم که سطح زندگیشون زمین تا آسمان از ما بالاتر بود شدم و بعد ده سال جنگیدن به عشقم رسیدم و الان بیست و پنج ساله  باهاش دارم  با عشق زندگی میکنم 

      فقط کافیه که قلبا بخواهیم و به خدا. توکل کنیم و حرکت کنیم نشینیم

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 10 از 2 رأی مشاهده امتیاز دهندگان
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم