ایمان داشتن به خداوند در انجام واجبات و مستحبات و رعایت بایدها و نبایدهایی است که توسط اشخاص برای هدایت انسان به سمت خداوند تعریف شده اند. تلاش برای ایمان داشتن به خداوند می تواند هیچ تاثیری در احساس آرامش و تجربه خوشبختی در دنیا و آخرت نداشته باشد.
اما اگر سعی کنید با دریافت آگاهی صحبح به این احساس برسید که خدا با من است، در آنصورت فراتر از آنچه از ایمان به خداوند داشتن انتظار دارید، دریافت خواهید کرد.
داستان خدا با من است
این قسمت از سریال زندگی با کمک خداوند اختصاص دارد به تجربه یکی از دوستانمان در سایت تناسب فکری که ساکن کشور آمریکا هستند و با هدایت خداوند به سایت تناسب فکری هدایت شدند و با استمرار در دریافت و درک آگاهی ها نتایج عالی کسب کردند که خواندن آن به باورپذیر شدن نگرش خداوند با من است کمک خواهد کرد.
آگاهی از کمک خداوند در زندگی انسانها باعث گسترش و نفوذ حضور خداوند به عنوان حامی و هدایت کننده ما در زندگی می شود.
شنیدن درباره خداوند و همچنین صحبت کردن درباره خداوند همان توجه به خداوند است که بارها در قرآن به آن توصیه شده است.
داستان خداوند با من است درباره معجزاتی است که در زندگی لاله عزیز رخ داده است که آگاهی از آن بسیار الهامبخش خواهد بود.
بیشتر ما انسانها از دوران کودکی به دنبال پیدا کردن چراغ جادو و غول درون آن هستیم تا بتوانیم به خواسته های خود برسیم.
تقریبا همه انسانهای کره زمین می خواهند با رسیدن به آن خواسته ها به احساس خوب و خوشبختی برسند.
من در اینجا دوست دارم برای بار چهارم که در طول سه و سال نیمی که ساکن این سایت هستم به شغلی که توسط تمرین دوره زندگی با طعم خدا به صورت خواسته در من ایجاد شد و آرزوی آن را داشتم و تازه به دستش آورده ام، برای شما صحبت کنم:
در این میان من مجبورم برگردم به شش ماه گذشته تا بتوانم برای افرادی که کوچکترین شک و شبهه ای درباره شرایط احساس خوب دارند، مطلب را واضح تر بیان کنم.
به عقیده من: «احساس خوب داشتن کلید یا ورد باز شدن درهای آرزوهاست»
من میخواهم از اشتیاق و ذوق و شوقم برای به دست آوردن خواسته ام بگویم که چگونه آن را به دست آوردم.
احساس من در طول این شش ماه، نتیجه نهایی خواسته شغلی مرا رقم زد. احساس ایمان قوی من این تجربه را به سمتم آورد. داستان من کمی طولانی است ولی حقیقی و آموزنده است. اگر فرصت دارید تا پایان با من بمانید.
*لطفا جمله هایی که با « خدا با من است…» شروع میشود را سه بار بخوانید تا حس کنید من چه ارتباطی با خدا برقرار کردم، در لحظاتی که جز او فرد دیگری نمیتوانست مرا در آغوش بکشد:
ماه اگوست ۲۰۲۳:
من در شغلی که از طریق تمرین جلسه پنجم دوره زندگی با طعم خدا به دست آورده بودم، حدود هفت ماهی مشغول کار بودم. همه چیز خوب بود غیر از اخلاق رییسم.
رییسم Luis فردی مضطرب و بی نهایت غیر متعادل بود. او همیشه از من سوالات زیادی میکرد و آنقدر سر چیزهای کوچک به من گیر میداد که حتی خودش از من خسته تر میشد. چون خیلی حافظه خوبی هم نداشت، مرتب سوالات تکراری میکرد. کار به جایی رسید که حتی اشتباهات خودش را در کار تقصیر من می انداخت. هر موقع بیشتر عصبی میشد، کارها بدتر پیش می رفت.
مثلا چون کلیه اش سنگ ساز بود، سایز سنگهایش بزرگتر میشد و چندین بار رفت جراحی کرد، خانمش مجبور شد از کار بیکار شود؛ چون باید کمرش را عمل میکرد. مشتریهای ما بیشتر بهش گیر میدادند و خلاصه هرروز شرایط برای من سخت تر از قبل میشد.
وقتی یک روز نمی آمد سر کار، فضا پر از ارامش و شادی بود. این را همه بچه های تیمش هم مثل من می گفتند. من چندین بار بهش گفتم « آخه تو چرا آنقدر اضطراب داری؟ » جواب میداد که من همیشه اینجوری بودم.
من دو هفته آخر آگوست شروع کردم به پیدا کردن شغل جدید دیگری، چون احساس کردم نمیتوانم با این شرایط در آنجا ادامه بدهم.
بعد متوجه شدم که چقدر برای همین سمت شغلی که من دارم، شرکتهای دیگر حقوق بیشتری به مهندسانشان میدهند. من با ناراحتی و دلخوری و برای فرار از وضعیت روحی و احساسی ام به دنبال شغل دیگری گشتم؛ ولی این اتفاق منفی منجر به اتفاق مثبتی شد که من از بالاتر بودن حقوقها در همین سمت در شرکتهای دیگر مطلع شدم.
با خودم گفتم که:
«خدا با من است…چون توسط وسیله ای به نام Luis من همین شغل را با حقوق بیشتر جایی دیگری میتوانم پیدا کنم»
چون کیفیت کارم بالا بود، شروع کردم به نوشتن خواسته ام اما شغلم را با یک درجه ارتقا شغلی نوشتم:
مهندس ارشد حسابرس املاک و مجتمع های مسکونی Senior Property Accountant . حالا آنچه که از یک شرایط عالی می خواستم، شد یک برگه آچاری که دو طرف آن از خواسته ام پر شده بود.
کاغذ دو طرف پر شده خواسته ام را لوله کردم و چسب زدم و آن را در استوانه آرزوهایم انداختم. هرروز تمرین تجسم و فکر کردن به آن را انجام دادم و خودم را به خدا سپردم.
ماه سپتامبر ۲۰۲۳:
آنقدر Luis فشار روحی را بر من سخت کرد که یکبار که صداش را بالا برد، من هم بالا بردم. هر چی اصرار کرد که تو اشتباه کردی، من زیر بار نرفتم چون خودش ایمیل اشتباه به صاحب آن مجتمع فرستاده بود و من را مقصر میدانست.
واقعا دوست داشتم او در آن روز میمرد، چون خیلی عصبی و غیر منطقی حرف میزد.
با استاد یک جلسه نیم ساعتی مشاوره تلفنی گرفتم.
استاد بهم گفت که «دلایل عصبانیت Luis را برای خودت منطقی نکن. ارزش خودت را بلد شو. هرگز درباره او با کسی حرف نزن. اگر ایرادی ازت گرفت جوابش را نده. اگر درخواست کمک کرد، کمکش کن. اگر درباره اش فکر کردی از یک کش پول برای تنبیه خودت استفاده کن. حتی وقتی مطمئنی Luis اشتباه کرده، ازش معذرت خواهی کن تا خودت بزرگ بشی. آرامش تو مهمتر از دفاع کردنت است.»
بعد از عمل به حرفهای استاد اوضاع کمی بهتر شد و دریای طوفانی تا مدتی آرامش گرفت، ولی چون Luis فرد غیر متعادلی بود این آرامش گاهی بالا و پایین میشد. در کل برای من تمرین خوبی بود.
من پیش خودم گفتم که:
«خدا با من است چون خدا استاد را وسیله ای سر راه من قرار داده که تا پیدا کردن شغل ارتقا داده شده، در ارامش باشم و تمرین برخورد با یک فرد عصبی، فوق العاده مضطرب و غیر متعادل را یاد بگیرم.»
ماه اکتبر ۲۰۲۳:
مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم؛ ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. چون خانه مورد علاقه ام را که باز از طریق همین تمرین خریدم، به دست آورده بودم در این ماه جابجا شدیم و اسباب کشی کردیم.
همین جابجایی کمی حال و هوای من راتغییر داد. چون هر وقت فرصت داشتم، مرخصی می گرفتم و خانه ام را میچیدم.
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون باانکه Luis هرروز مرا تحت فشار روحی میگذارد، من میتوانم در خانه آرزوهایم زندگی کنم. آنگونه که دوست دارم خانه ام را بچینم و از داشتنش احساس شکر گزاری بی نهایت داشتم.»
باانکه مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم، احساس میکردم که ندای درونی ام بهم میگوید تو فقط تلاش کن و ادامه بده.
ماه نوامبر۲۰۲۳:
مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. این داستان مرتب تکرار میشد و من بایست میرفتم برای چکاپ سالیانه پیش دکتر زنان.
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون مطمینم که باز هم مثل همیشه سالم هستم و خانه و ماشین از آن خودم دارم و خانواده ای سالم در کنارم.»
ماه دسامبر ۲۰۲۳:
من مجبور هستم که از اینجا به بعد تاریخها را برای شما هممسیرانم بنویسم، چون هماهنگی بعضی اتفاقها یا بهتر بگویم، معجزه ها حایز اهمیت زیادی است:
۱۸ دسامبر دکتر زنانی که پیشش مراجعه کردم، بهم تلفن زد و گفت: «آزمایشهای تو نشان میدهد که تو سرطان سینه داری و باید خیلی سریع عمل جراحی کنی. چون تومار تو استیج یک هست و اگر سریع عمل نکنی آن تومار پخش می شود و کل بدنت را فرا میگیرد. » من اصلا از این خبر، خوشحال نشدم و زدم زیر گریه اما…
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون پسرم رفته بود خانه خواهرم در ایالت دیگری و سه روز بعد میامد. خوشحال شدم که پسرم نبود که من را ناراحت ببیند و متوجه بیماری من بشود.»
من از تمامی sick days استفاده کردم تا بعد از کمتر از یک هفته تاریخ عمل را ۸ ژانویه ۲۰۲۴ گرفتم. سریع موضوع را به Luis گفتم و بهش گفتم که دکتر جراح گفته که از ۴ تا ۸ هفته بعد از عمل جراحی، نمیتوانم کار کنم چون باید در دوران نقاهت به سر ببرم.
با آنکه خیلی از شنیدن خبر داشتن سرطان و عمل سریع جراحی، ناراحت شدم آنهم در روزهای آخر سال که بایست گزارش سالیانه برای تمامی مجتمع های مسکونی که پرونده هایش زیر دستم بود را میدادم، اما
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون می توانم حدود یک تا دو ماه از Luis و کار کردن با او دور باشم و استراحت کنم و همچنان فرصت دارم که دنبال کار بگردم.»
متاسفانه پایه هزینه عمل به تنهایی توسط دکتر جراح معادل حقوق یکسال من بود و چون تازه خانه خریده بودیم و مثلا مبلها را عوض کرده بودیم، یخچال و ماشین لباسشویی نو خریده بودیم، چون این خانه آنها را نداشت و غیره، خیلی برای من و همسرم هزینه اش زیاد و غیر قابل پرداخت بود.
با همه نگرانیها من ته دلم یک ندای قوی از ارامش وجود داشت. از همسرم قول گرفتم که به غیر از او و خواهرانم موضوع بیماری من به فردی گفته نشود مخصوصا خانواده همسرم.
۱۹ دسامبر همسرم که موقع رانندگی به محل کارش مشغول دعا و راز و نیاز با خدا به خاطر شرایط من بوده، فکری به ذهنش میرسد و به من تلفن میزند. خوب یادمه که بهم تلفن زد و گفت: «می خوای بریم ایران هم پدر و مادرت را می بینی و خواهر هایت را و هم عمل میکنی و برمیگردی. لطفا با خواهرت تماس بگیر ببین هزینه آنجا چقدر می شود. اگر هماهنگ شد با هم بریم ایران و برگردیم.»
من یکدفعه بال در آوردم چون مادرم چند سالی هست مریض است و مخصوصا ۵ سال پیش ایران دیده بودمش. برای افرادی که من را دنبال نمی کنند بگویند که مادر من متاسفانه چند سال افسردگی شدید و اضطراب دارد. او الزایمر گرفته ویکسالی هست که دیگر قدرت تکلم، کنترل ادرار و غیره را ندارد.
من و خواهرانم برایش پرستار گرفتیم که بیایید چند ساعتی در روز او را حمام ببرد و بابام که ۸۱ ساله اش است از مادرم که ۷۴ ساله اش است مواظبت میکند با اینکه هر دو زانوهایش را هم بابام عمل کرده است.
من با خواهرم تماس گرفتم و متوجه شدم که کل هزینه عمل در ایران برای من یک شصتم پایه هزینه آمریکا می شود.
ما از طریق واتس اپ با دکتر جراح قرار گذاشتیم و قرار شد من بیام ایران.
همسرم شروع کرد به خریدن بلیط و گرفتن مرخصی و ما پایه سفر رفت و برگشت را روی ۶ هفته گذاشتیم.
من با ذوق و شوق به Luis پیشنهاد دادم که همکارانم را آموزش میدهم تا وقتی من ۸ هفته نیستم، کارم را انجام دهند. او خوشحال شد و گفت خودت مدیریت کن.
من با ذوق و شوق بیشتری دنبال شغل مورد علاقه ام گشتم. همین که همسرم بلیط را تهیه کرد، انگار برای من مثل یک رفتن به عروسی خوشحال کننده بود.
با خودم گفتم که:
«خدا با من است من نمیدانستم چه جوری برای مدتی هم که شده دور از کار ومخصوصا Luis باشم و واقعا قلبا دوست داشتم، مامانم را ببینم مخصوصا وقتی توی مکالمه واتس اپ تصویری فقط بهم نگاه میکرد؛ خیلی دلم برایش تنگ میشد.»
واقعا آن موقع بود که فهمیدم خدا پیشم نیست، خدا در حضورم هم نیست بلکه بالاتر از آن، من خودم را روی شانه های خدا حس کردم و خدا فقط در مسیر رو به جلو و نور گام برمیداشت.
به همسرم گفتم :« دلم می خواهد من با خدا از شب تا صبح حرف بزنم و بگریم به خاطر اینهمه لطف و بزرگواری. »
۲۲ دسامبر ۲۰۲۳:
یک خانم آمریکایی به اسم آشا از طریق LinkedIn بهم پیغام داد که من شغل senior property accountant را در شرکتمان دارم. اگر دوست داری بهم پیام بده. باورم نمیشد چون جمعه بود و آخرین روز کاری من قبل از تعطیلات کریسمس بود. سریع بهش جواب دادم و او شرایط را برام فرستاد:
- این شغل حقوقش بالاتر از حقوق من بود؛ شغلش یک درجه ارتقا داده شده و دقیقا همونی بود که من میخواستم.
- مسیرش تا خانه ما ۲۰ دقیقه بود، یک پارک در ۵ دقیقه ای آن بود که میتوانم قبل یا بعد از سر کار رفتن، با فایلهای پیاده روی در آن پارک به پیاده روی بپردازم.
- دو روز باید برم شرکت و سه روز میتوانم از خانه کار کنم و با صدای بلند فایلها را گوش کنم، بعلاوه نرم افزار جدیدی که میخواستند بیاورند در شرکت چیزی بود که من یکسال کارکردن با آن را بلد بودم، تجربه اش را داشتم و خود افراد آنها آن را نمیدانستند و برایشان جدید بود.
- آنها از شغلی که من میخواستم برایش apply کنم تا شغلهای درجات بالاتر، عکس فرد را با بیوگرافی کاری او در سایت میگذاشتند.
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون بعد از این همه جواب منفی شنیدن در مصاحبه ها، میتوانم با این کار، هم برای عمل به ایران بروم و هم موقع برگشتن از ایران، سر کار جدیدی بروم.»
۵ تا ۸ ژانویه ۲۰۲۴:
من تمامی آموزشها را به همکارانم که Luis انتخابشون کرده بود، دادم.
هر روز یک حسی بهم می گفت که وسایلت را از شرکت ببر خونه. من آنقدر اینکار را کردم که روز آخر کاریم که ۵ ام ژانویه بود هیچ وسیله ای درشرکت نداشتم، حتی اینه ای که همیشه جلوم می گذاشتم. من رفتم با Luis خداحافظی کنم؛ ولی او گفت بعد می بینمت و من توی دلم با خودم گفتم بعید می دونم که ببینمت.
در این سه روز من ۳ تا مصاحبه داشتم که همه را آشا هماهنگ میکرد و شرکت خانم آشا تقریبا هر دفعه در هر مصاحبه از من بیشتر خوششان می آمد، مخصوصا در مصاحبه آخر، من را بردند و با صاحب شرکت که CEO بود آشنا کردند.
تنها چیزی که از من پرسیدند زمان شروع کارم بود. من جواب دادم که :« ۲ هفته میروم مسافرت و دو هفته بعد به شرکت قبلیم میگویم که کار جدیدی پیدا کردم و بعد از ۴ هفته میتوانم بیام در این کار به شرکت شما. »
خیلی از زمان طولانی شدن یکماه خوششان نیامد، ولی من هم نمیخواستم بگویم که عمل جراحی سرطان دارم چون آن موقع فکر میکردند که من نمی توانم به خاطر درمانم و یا شیمی درمانی کردن برایشان خوب کار کنم و مهره خوبی باشم.
با خودم گفتم که:
« خدا با من است… چون خودم را به او سپرده ام و روی شانه های او، جایم امن است. »
۱۰ تا ۱۲ ژانویه ۲۰۲۴:
من و همسرم مجبور شدیم پسرم را در هتلی نزدیک دانشگاه بگذاریم تا پسرم به تنهایی در خانه از تنها بودن دچار کمبود روحی و عواطفی نشود. البته این کار، هزینه زیادی بهمراه داشت؛ ولی ما میخواستیم خیالمان راحت شود.
من چندین نوع غذا برای پسرم درست کردم و ازش خواستیم که هفته ای یکبار بیاید به خانه سر بزند. من حتی گوشی تلفن خودم را پیش پسرم گذاشتم تا اگر شرکت آشا خواست با من تماس بگیرد، بتواند.
ما وارد ایران شدیم و روز جمعه بود.
وقتی از فرودگاه امام خمینی به سمت خانه خواهرم در تهران می رفتیم، پسرم با همسرم تماس گرفت و گفت که تصادف کرده است. من ماشین خودم را به او داده بودم. پسرم تقریبا کل مسیر که حدود یکساعت و نیمی بود؛ داشت با همسرم حرف میزد. من واقعا ناراحت شدم ولی چون پسرم غیر از ترس و غیر منتظره بودن این حادثه، اتفاقی برایش نیافتاده بود
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون حتی یک خراش کوچک به پسرم که الان فرسنگها از من دور است، نیافتاده است. درست است پسرم تک و تنها در یک کشور غریب است، ولی من او را به خدا سپرده ام؛ پس نگران اش نمیشوم.»
۱۳ ژانویه ۲۰۲۴:
ما به سمت شهرستان راه افتادیم تا من و همسرم بریم پیش مامانم اینا و من عمل جراحیم را آنجا که خواهرم از اینترنت دکتر جراح را پیدا کرده بود، انجام دهم.
وقتی رسیدم دم خانه بابام، با تعجب دیدم که بابای من درحالیکه شلوارک پوشیده بود در را باز کرد، خیلی تعجب کردم ولی بعد از چند ثانیه متوجه شدم که پاهایش پانسمان است و روی آنها جوراب نازکی پوشیده بود که من ناراحت نشوم.
وقتی ازش پرسیدم فهمیدم که همان روز صبحش یک کتری ابجوش روی پاهایش ریخته بود؛ چون بابای من دستش گاهی میلرزد و زانویش کمی پرانتزی است بنابراین نتوانسته بود که کنترل کاملی روی برداشتن کتری داشته باشد.
خیلی خوشحال نشدم، ولی بخیر گذشته بود. وقتی وارد اتاق شدم مامانم را دیدم روی مبل نشسته. من فقط یادمه که از سطح قالی به پاهای مامانم نگاه کردم و وقتی به زانوهایش رسیدم، افتادم روی آنها و تا مدتها گریستم. اصلا در حال خودم نبودم.
بعد متوجه شدم که پرستار مامانم دارد من را به زور از مامانم جدا میکند و مرتب بهم میگفت: « لاله، مامانت دارد گریه میکند؛ لطفا بلند شو. » باورم نمی شد کسی که آلزایمر داردو اصولا هیچ کس را نمی شناسد، دختر خودش را بشناسد؛ ولی مامانم داشت همزمان با من گریه میکرد.
او من را شناخته بود و دچار احساسات شده بود. بعد دیدم همسرم و بابام هم دارند گریه می کنند. شاید صحنه فیلم درام بود، ولی من از دیدن دوباره مامانم احساس خوشحالی فوق آلعاده داشتم.
هم مسیرانی که مامانشون ازشون دور است و یا فوت کرده، فقط میتوانند حس من را در آن لحظه درک کنند. تا پدر و مادرمان زنده هستند؛ بریم ببینیمشون چون بعدا ممکن است دیر باشد: Later is too late
با اینکه خودم سرطان داشتم و بابام پاهاش سوخته بود و سوختگی آن هم درجه دو بود، ولی
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون کتری پر آب جوش می توانست روی مامانم که توی آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بود، بریزد. اصلا ممکن بود که روی صورت بابام بریزد. بابت همین رحمی که خدا بهشون کرده بود شاکر بودم. بعلاوه، بابت سرطانی که باعث شد بیام مامانم را ببینم، بسیار سپاسگزار.»
۱۴ تا ۱۷ ژانویه ۲۰۲۴:
چون من و همسرم عجله ای به ایران آمده بودیم، با پاسپورتهای ایرانی تاریخ گذشته وارد شدیم؛ بنابراین می بایست در اولین فرصت؛ هم آنها را و هم کارت ملی و ثنا و غیره را به روز می کردیم. دکتر جراح من هم ازم خواسته بود که کلی آزمایش قبل از جراحی بدم، چون همه آنها پیش نیاز عمل جراحی بود.
من به تنهایی تصمیم گرفتم که غیر از خواهرهایم کسی از بیماری و عمل جراحی من خبر دار نشود، حتی بابام؛ بنابراین به بهانه کارهای پاسپورت و غیره با اسنپ از خانه صبحها میزدیم بیرون و گاهی شب یا عصر می آمدیم خانه.
احساس کردم بابام به حد کافی فشار روحی روش است، چون می بایست به مامانم غذا می داد، او را دستشویی میبرد، پوشکش را عوض میکرد، پاهایش هم که حسابی سوخته بود و خیلی برای تعویض پانسمان اذیت می شد. همسرم مرتب برای تعویض پانسمان کمک بابام میکرد، ولی باز بابام درد داشت و آن را تحمل میکرد.
البته آنقدر از آمدن ما به خانه اش خوشحال بود که حد نداشت. پسرم هم هر شب از واتس اپ برای تصادفش تلفن میزد به همسرم و راجع به اینکه پلیس چی گفته و یا جریمه اش چی شده و بیمه خسارتش را میده تا نه؛ حرف میزد.
من خیلی از خودم تعجب کرد چون اصلا نگران پسرم و یا مامانم و بابام نبودم بلکه آنقدر شاد بودم چون هم از کار کردن آزاد شده بودم و هم از اینکه دیدار تازه کرده بودم. هر جایی هم می رفتیم من با هر فردی سر صحبت باز می کردم و شوخی می کردم.
همسرم خیلی اضطراب داشت هم برای عمل من و هم برای شرایط پسرم و مرتب بهم گوشزد میکرد که: «آنقدر با افراد گرم نگیر و حرف نزن، بگذار کارمون زود تموم بشود و بریم.» ولی من گوشم بدهکار نبود حتی با آقایی که می خواست در محضر برگه اجازه همسر را برای من برای گرفتن پاسپورت، صادر کند شوخی می کردم.
پسرم مرتب بهم میگفت که Luis به گوشیم پیام میدهد که لاله کی برمیگردی. جالب است که Luis توی عمرش یک کار مثبت کرد و وقتی پسرم آمده بود بعد از یک هفته به خانه سر بزند؛ دیده بود پشت در یک گلدان گل بهمراه یک کارت چاپ شده از طرف شرکت است. پسرم کمی تعجب کرده بود چون از جریان من خبر نداشت، ولی همه را از طریق واتس اپ برام فرستاد. این تنها موقعی بود که از این عمل Luis من خیلی خوشحال شدم.
روز ۱۷ ژانویه من عمل کردم و اصلا اضطرابی نداشتم. آنقدر دکتر جراح من هم خوش اخلاق بود که وقتی به هوش آمدم، آمد بالای سرم و حالم را پرسید. خیلی برام با ارزش بود چون در کنار هزینه ای که ازم گرفت انسانیت والایی هم داشت.
او چند دقیقه بعد آمد و بهم گفت: «ما حتی غدد لنفاوی تو را چک کردیم خدا راشکر پاک بود و تو میتوانی الان بری توی بخش.» من آنقدر از این ارزش دادن دکتر نسبت به مریضش راضی بودم که حدی ندارد.
حتی پرستاری که آمد من را از روی تخت جراحی روی تخت بخش بگذارد و من را جابجا کند، با یک پتو و با تمام قوا اینکار را کرد.
واقعا من جونی نداشتم و واقعا حس بیحالی و حالت تهوع بعد از بیهوشی داشتم. خواهرم که تهران بود لطف کرد صبح همان روز عملم قبل از جراحی آمد بیمارستان و مرا دید و خواهر دیگرم بعد از عمل من با یک دسته گل آمد بالای سرم. با آنکه وقتی وارد بخش شدم، دو بار به مدت طولانی تمامی داروهای بی هوشی را بالا آوردم؛ ولی
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون بهم کمک کرد که عمل جراحی من توسط بهترین دکتر جراح در ایران انجام شود. من کنار همزبانان خودم و توی کشور خودم کنارخواهرانم باشم، هزینه بسیار کمی بدم و همسرم بتواند تمام مدت کنارم باشد و من بتوانم دور از کار و رییس مضطربم Luis در آرامش روحی قرار بگیرم.»
۱۸ تا ۲۷ ژانویه ۲۰۲۴:
من با انکه درد داشتم رفتم و پیش خانم آرایشگری که دوست مامانم بود، یک آرایش گرفتم و موهام را حالت دادم و عکس در عکاسی گرفتم. خواهرم خیلی تعجب کرد که: «برای چی این کار را میکنی؟» من گفتم که: « برای شغلم که قرار است بهم خبر بدهند؛ عکس توی سایت می گذارند و من دوست دارم برای آن پیشاپیش، آماده باشم.» خواهرم تعجب کرد، ولی حرفی بهم نزد.
بعلاوه، من توانستم توی این مدت پاسپورت و بقیه مدارکم را دریافت کنم؛ فقط چون بابام و دیگران خبر از عمل جراحیم نداشتند؛ خیلی اوضاع برام سخت بود. من مجبور بودم که لباسهای آستین دار و یقه بسته بپوشم. بعد از ۱۵ دقیقه برم دراز بکشم و درد را به روی خودم نیاورم که کسی ازافراد فامیل متوجه نشود که من عمل کرده ام.
البته هنوز هم خیلی خوشحالم که غیر از همسر و خواهرانم، کسی از موضوع خبر نداشت؛ چون مثلا اگر بابام می فهمید ممکن بود هوای من را بیشتر میداشت، ولی چون نگران من می شد و چون سن بالایی دارد ممکن است به هر فردی که میرسید بگوید. بعد فامیل ما هم که از کاه کوهی میساختند و من به جای کنار امدن روی بیماریم با تمرینهای ذهنیم، به جای شفای الهی ممکن بود حتی به لقای الهی بپیوندم.
پسرم مرتب بهم میگفت که Luis به گوشیم پیام می دهد که لاله کی بر می گردی. توی این فاصله چندین بار دکترم را دیدم. پانسمانهایم برداشته شد و دکتر گفت که اجازه دارم با هواپیما سفر کنم و به آمریکا برگردم.
من و همسرم تصمیم گرفتیم که بلیط خودمون را عوض کنیم و زمان برگشت خودمون را تغییر دهیم. آنقدر بلیط گران شده بود که مجبور شدیم هر کدام اضافه هم پول بدهیم. بعدا متوجه شدیم که بازیهای آسیایی فوتبال در قطر برگزار می شده و به خاطر همین بلیطها گران شده بود و هواپیمای ایران قطر هواپیمای بزرگی بود. با آنکه از نظر روحی حس خاصی بعد از عمل از پدر و مادرم نگرفتم چون آنها اطلاعی نداشتند، ولی
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون توانستم سلامتی دوباره ام را در کشورم در کنار خواهرانم دور از پسرم (که اصلا نمیدانست من سرطان و عمل دارم چون بهش نگفتیم که نگران نشود) به دست آوردم. عمل جراحی به بهترین شکل انجام شد. پسرم دور از ما خودش با تصادفش کنار آمد و رشد کرد. من توانستم عکس برای شغل جدیدم بگیرم و همه چیز آماده است.»
آنقدر خوشحال بودم که بعد از دو هفته با مامانم اینا خداحافظی کردم و رفتم تهران پیش خواهرم تا هم کمی قبل از سفرم به آمریکا استراحت کنم و هم کمی با او وقت بگذارنم و هم با دوری مامانم اینا کنار بیایم.
۲۸ تا ۳۱ ژانویه ۲۰۲۴:
پسرم مرتب بهم می گفت که Luis به گوشیم پیام میدهد که لاله کی بر می گردی. واقعا Luis فرد مضطربی بود. من دقیقا بعد از ۲۱ روز وارد آمریکا شدم. توی این مدت فقط یکبار به پسرم تلفن زدم و آن هم شب آخر بود. خیلی خوشحال شدم که به عنوان یک مادر، به جای نگران بودن برای پسرم، فقط براش دعا کردم و او را به خدا سپرده بودم.
با آنکه پسرم، هر شب گریه میکرد و از دلتنگی بهمون تلفن میزد، من با آرامش باهاش حرف میزدم. موقعی که پسرم ما را از فرودگاه برداشت ما رفتیم هتل. من واقعیت بیماریم را به او گفتم و دلیل نگفتنم را. او خوشحال شد از اینکه درکش کرده بودم، ولی کلا از شنیدن آن خبر خوشحال نشد.
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون گاهی لازم است پسرم اتفاقها را بعد از پایان انجام آنها و نتیجه مثبت نهایی، بشنود تا درک کند که من به عنوان مادر روی او بار نگرانی بیشتر از درسش و تصادفش نگذاشتم.»
۱ تا ۲ فوریه ۲۰۲۴:
ما هتل را تحویل دادیم. من ماشین خودم را دیدم که خیلی صدمه دیده بود. در لحظه ورودم به خانه، به خانم آشا تلفن زدم. او گفت که جراحی داشته و تازه سر کار آمده و واقعا خبر نداشت که آیا واقعا شرکتشون من را می خواهند یا نه. فردای آن روز هم دوباره به خانم آشا تلفن زدم، ولی او چیز خاصی بهم نگفت.
من دوباره شروع کردم به دنبال کار گشتن در عین حالی که درد داشتم و دکتر بهم کتابی که خودش تدوین کرده بود را داده بود تا بخوانم و می بایست طبق آن مواد غذایی خاصی را بخورم و نرمشهای خاصی را انجام دهم. خیلی درد داشتم و مرتب از طریق واتس اپ با دکتر در ارتباط بودم. خیلی از نگرفتن خبری از شرکت آشا خوشحال نشدم، ولی خبری در روز یکم فوریه گرفتم که:
*روز یکم فوریه رییس Luis بهم پیام داد که :«لاله دیگر Luis اینجا در این شرکت کار نمی کند. او از این شرکت رفته، اگر Luis بهت پیام داد جوابش را نده به جای آن به من پیام بده.» *
به خودم گفتم که:
«خدا با من است چون با آنکه من ظاهرا شغل شرکت آشا را نگرفتم، ولی همین که « نه » را هنوز بهم نگفته اند، جای امید واری هست، ولی حالا که فهمیدم Luis دیگر در شرکت ما نیست؛ داشتم از خوشحالی بال در میاوردم.»
میخواستم برقصم، ولی دست سمت جراحی شده ام درد میکرد. همسرم هم خیلی خوشحال شد چون بهم گفت اگر یک درصد تا ۳ هفته دیگر کار جدیدی نگیری، خیالت راحت است که اگر سر کار قبلیت برگردی، Luis دیگر آنجا نیست که اذیت بشوی.
۳ تا ۸ فوریه ۲۰۲۴:
من هرروز دنبال شغل می گشتم. مرتب مصاحبه می گرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. این داستان مرتب تکرار می شد. من با خودم گفتم که بهتر است به خانم آشا پیام بدهم، ولی او جواب نداد. بعد تصمیم گرفتم که به آن خانم و آقای رییسی که باهام مصاحبه کرده بودند، ایمیل بدهم. آنها مودبانه نوشتند که: «خیلی از دیدن تو خوشحال شدیم، اگر در آینده تو را خواستیم بهت خبر می دهیم.» با انکه خیلی خوشحال نشدم که شغل را نگرفتم، ولی
به خودم گفتم که:
«خدا با من است چون با انکه با مرخصی بدون حقوق رفتم ایران، ولی خانواده ام را دیدم. عملم با موفقیت تمام انجام شد. آجازه دارم که سه هفته در خانه بمانم و کار نکنم. الان در حال نرمش کردن و پیاده روی هستم. من همچنان فرصت دارم شغل جدیدی بیابم.»
حسم بهم میگفت که لاله، خوشحال باش. با آنکه اصلا دوست نداشتم سر کار قبلیم برگردم، ولی به خودم گفتم حتی اگر هم یک درصد برگردم، دیگر از Luis در آنجا خبری نیست.
۸ تا ۲۱ فوریه ۲۰۲۴:
من هرروز دنبال شغل میگشتم. روز ۱۲ فوریه به خانمی که رییس Luis بود، پیام دادم که من روز ۲۶ فوریه یعنی دو هفته بعد سر کار میایم. پیش خودم گفتم که او حداقل بداند که من واقعا سر کارم بر می گردم. بعد هم حس کردم که اگر کار جدیدی پیدا کردم، دوباره تماس می گیرم که نمی آیم؛ ولی فرصت شاغل بودن را از خودم نگیرم.
روز ۲۰ فوریه بود و فقط ۶ روز دیگر مانده بود به اینکه بروم سر کار در شرکت قبلی. به همسرم که ارتباط نزدیک روحی به من دارد، تلفن زدم که حس ات راجع به کارم چیه؟ او گفت حسش این است که من سر کار قبلیم بر می گردم.
ولی واقعا حس خودم این نبود. یک نگاهی به اتاق کارم و لپ تاپ و مانیتورهای کارم انداختم و رفتم و خودم را مشغول دعا خواندن کردم. بعد از داشتن یک مصاحبه تلفنی، حدود ساعت ۲ ظهر خانم آشا بهم تلفن زد و بهم پیشنهاد کار داد. من شاخ در آوردم و گفتم فلانی توی جواب ایمیل اش برام نوشته بود که فرد دیگری را گرفتید و من را نمی خواهید.
خانم آشا خندید و گفت : «من مسئول قراردادها هستم و ما تو را می خواهیم. آیا هنوزم دوست داری بیایی توی شرکت ما کار کنی؟» من وقتی مطمئن شدم که شوخی ندارد، سریع قبول کردم.
اصلا نمی دونستم چه کار کنم از خوشحالی. اصلا باور کردنی نبود. با خودم گفتم: «اگر خدا بخواهد کوه ها را میتواند جابجا کند تا تو و من به هدفت برسی. اینکه ۱۲ روز بعد از نخواستنت، باز تو را می خواهند یعنی خواست و اراده خدا بالاترین است.»
بعد از ۶ ماه نوشتن برگه آرزوی شغل جدیدم و تمرین ذهنی روی آن از طریق همین صفحه. شغلم را به دست آوردم. رفتم برگه را آوردم، برای پسرم تمرین را توضیح دادم و کل دو روی برگه را کامل خواندم.
وای باورم نمیشد، حتی توی جزییات نوشته بودم که رییسم خانم باشد که الان بود. سریع ایمیلهای آشا را یکی بعد از دیگری جواب می دادم. او بعد از هر ایمیل به گوشیم هم پیام میداد که ایمیل را گرفته و کلی ازم تشکر میکرد. Background check همان روز انجام شد. فرداش رفتم برای Drug test ودوباره آشا مرتب ایمیل و پیام تشکر می داد.
روز ۲۱ فوریه به خانم رییس Luis پیام دادم که فردا میام شرکت تا باهات حضوری حرف بزنم. با کمک پسرم ۲ مانیتور، لپ تاپ، کیبورد، موس و غیره را توی جعبه هایش گذاشتیم و بسته بندی کردیم و همه را توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم.
جالب است همان شب خواهرم که تهران است، بهم تلفن زد و بهم گفت: «لاله، می خواستم بهت بگویم که در طول ۵ سالی که ندیدمت؛ وقتی آمدی ایران، خیلی تغییر کرده بودی. خیلی راحت احساساتت را بیان می کردی و خیلی فرد قوی شده بودی.»
ازش پرسیدم که قبلش من را چطور می دیده. او جواب داد که من همش مضطرب و نگران به نظر می رسیدم. این هماهنگی به این صورت یک جورایی دیوانه ام کرده بود. واقعا دیوانه وار خوشحال بودم.
با آنکه ۲۰ روز از سفرم طول کشید و من از آنهمه مصاحبه ها یکی بعد از دیگری؛ خسته شدم، ولی به خودم گفتم که خداوند بهم نشان داد که:
« خدا با من است چون ساکن سایت تناسب فکری بودن بعد از سه سال و نیم نتیجه اش میشه سلامتی دوباره من با کمترین هزینه، بیشترین رشد اجتماعی و اخلاقی، دیدار خانواده در زمان نیاز با حمایت همسر، پیدا کردن شغل مناسب و رشد جهشی عالی پسرم. پس به دست آوردن جسمم همچنان مثل یک معجزه الهی و به راحتی قابل انجام است. لاله، فقط توکل کن.»
واقعا بعید میدونم اگر کسی تا اینجا ی تمرین من را خوانده باشد، و به این دوره یا دوره های دیگر رایگان و غیر رایگان ایمان نیاورده باشد. من که خودم هنوز برام این همه هماهنگی رگباری، غیر قابل هضم است ولی میدانم واقعی است چون آنها را زندگی کردم. ساده و شدنی است. پیچیدگی ندارد.
۲۲ فوریه ۲۰۲۴:
رفتم شرکت. وقتی با خانم رییس Luis حرف زدم، با انکه خیلی از خبر ترک کردن من و رفتنم خوشحال نشد ولی گفت: «هر جوری خودت صلاح میدانی عمل کن. ما نمی توانیم مجبورت کنیم بیای سر کار دوباره.»
من رفتم همکارانم را دیدم و به همه سلام کردم. جالب است که موقع خروج رییس قبلیم دوید و از روی میز کارم، بهم یک بسته شکلات قلب داد که از روز ولنتاین که ۱۴ فوریه بود برای من آنجا گذاشته بود. من اصلا نباید تا ۳ سال طبق دستور پزشکم، شکلات بخورم و این شکلات هم نهایتا قیمتش ۲ دلار است؛ ولی خیلی از به یاد بودن من وقتی حتی آنجا نبودم، خوشحال شدم.
همان روز عصر خانم آشا به طور رسمی برایم ایمیل و پیام تشکر داد که سه شنبه روز ۲۷ فوریه ساعت ۱۰ صبح در شرکت می بینمت.
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون هنوز انسانهایی هستند که محبت و عشق را ارایه میدهند مثل رییس قبلیم. همسرم وقتی خبر شغل جدیدم را شنید بهم گفت که این هماهنگی فقط کار خالق یکتا است، چون اگر موقع برگشت از ایران فورا سر کار میرفتی، خیلی اذیت میشدی. خدواند آنقدر دوستت داشته که گذاشته ۳ هفته دوران نقاهت تو تمام شود و بعد تو بری سر کار.»
۲۳ فوریه ۲۰۲۴:
من ایمیل دادم به استاد عطار روشن و ایشون قبول کردند که تلفنی با من حرف بزنند. من دوست داشتم که علاوه بر نوشتن دریافت درخواستم، ایشون صدای هیجان و ذوق و شوقم را شخصا بشنوند. واقعا به قول استاد این رگبار معجزات الهی غیر از توکل و ایمان من و سپردن من به خدای توانا و ادامه دادن مسیر، از چه منبع دیگری می توانست بیاید؟
با خودم گفتم که:
«خدا با من است چون من الان اینجا پیش شما عزیزان در سایت تناسب فکری هستم.»
دوستدار و خواهر کوچکتر همیشگی شما، لاله
تمرین
۱- به نظر شما در داستان لاله عزیز چه مواردی جالب توجه و الهام بخش بود؟!
۲- چه ویژگی هایی در لاله عزیز مشاهده کردید که باعث خلق همزمانی های مناسب برای پیش برد مسائل زندگی شده است؟
منتظر خواندن نوشته های شما هستم
همراه همشگی شما: رضا عطارروشن
امتیاز 4.37 از 49 رای
با دیگران به اشتراک بگذارید تا امتیاز بگیرید!
جمعه بیست و مهم مارچ بیست بیست و چهار:
سپاسگزار خداوندی هستم که همواره با من هست
سلام و درود به دوستان مسیر رشد و تغییر و استاد عزیزم که با عمل کردن به الهاماتشان و تهیه این فایلها منشا تغییرات بسیار زیادی در من شده اند
دوره زندگی با کمک خداوند – قدم ۱۲من ایمان دارم که خداوند با من هست
قبل از نوشتن راجع به داستان تاثیرگزار لاله عزیز، میخواهم راجع به کلمه «ایمان» بنویسم
در ابتدای این جلسه با «ایمان داشتن به خداوند » جملاتی مطرح شد وقتی که برای بار دوم متن را میخواندم یک لحظه صبر کردم و از خودم پرسیدم که این « ایمان » یعنی چی ؟ «ایمان داشتن به خدا» که همه اش راجع بهش شنیدی!؟!
من مثل همیشه رفتم دنبال سرچ ریشه ای کلمه که ببینم معنی این لغت چیست!
ایمان یعنی اعتقاد
ایمان یعنی باور و اطمینان و ریشه آن از ئ(أ) و ن هست
ایمان داشتن یعنی ایمن کردن و در امن و امان قرار دادن و در سر پناه بودن
ایمان داشتن یعنی بی بیم داشتن یعنی بدون ترس داشتن مثلا پول داشته باشی و داری توی خیابان راه میروی و پایت به گلدان بیرون مغازه بخورد خیالت راحت هست که به آسانی هزینه اش را پرداخت میکنی و نگران هم نیستی!
أ م ن یعنی ایجاد اطمینان و آرامش در قلبی و خویشتن ؛ یعنی از بین رفتن ترس و اضطراب
ایمان یعنی یک باور قلبی
ایمان داشتن به چیزی یعنی در رفتار و اعمالت آن را نشان بدهی نه اینکه در کلام بیان کنی
ایمان داشتن یعنی اطمینان خاطر داشتن
حالا که ایمان داشتن چیز قابل لمسی نیست و میشود فقط انرا درک کرد از خودم پرسیدم که حالا افرادی که مثلا به نظرت به چیزی یا کسی ایمان داشته اند را نام ببر و اینکارو کردم
و بعد از خودم پرسیدم حالا رفتارشون چجوری بوده که تو فهمیده ای اون فرد ایمان داشته است؟
گفتم مثلا من به محصولات شرکت اپل ایمان دارم که همواره در تلاش جهت بهبود محصولشان و ساده تر کردن کارها هست و برای همین هر وقت که توی استفاده از محصولات اپل به مشکل بخورم سریع متوجه میشوم که من یکجایی از مسیر را اشتباه رفته ام وگرنه اپل همیشه کارش را درست انجام میدهد
و یا من به ایلان ماسک و کارهایی که کرده است ایمان دارم که همیشه دارد یک مشکلی که بقیه فکر میکنند قابل حل نیست را حل میکند
یا من به سیستم بسته بندی وسایل در کانادا ایمان دارم و بارها شده است که وسیله ای را برای اولین بار خریده ام و میخواهم انرا از جعبه در بیاورم و یا سر هم نصب کنم و وقتیکه کار با زور زدن جلو میرود به خودم میگویم مهرداد اینجا کارشون درست هست و همه چیز را خیلی راحت بسته بندی میکنند و یا امکان نصب وسایل قطعا باید راحت باشد چون اون شرکت دارد محصولش را اینجا میفروشد و یک فرد بیسواد هم باید بتواند این وسیله را نصب کند وگرنه بهشون اجازه فروش نمیدهند!
و اونوقت به خودم میگویم زور نزن باید کار راحتتر انجام بشود و بعد از مدتی راه ساده تر را یاد میگیرم و وسیله را نصب میکنم و یا از بسته بندی خارج میکنم.
ایمان داشتن میتواند نسبت به وسیله ای و یا شخصی باشد و یا حتی نسبت به توانایی یک فرد باشد
اینکه من به اینکه میتوانم بخوانم و بنویسم و یا رانندگی کنم ایمان دارم و حتی اگر تمام مردم دنیا بیایند و بهم بگویند مهرداد تو نمی توانی رانندگی کنی من نمیترسم و استرس هم نمیگیرم چون خودم که میدانم میتوانم رانندگی کنم
مثلا همسرم به اینکه من براحتی با وسایل الکتریکی و کامپیوتر میتوانم سر و کله بزنم و حتی اگر اون را تا به حال ندیده باشم میتوانم براحتی کار با اون را یاد بگیرم و یا مشکل را حل کنم ایمان دارد!
بارها شده که در محیط کارش به مشکل فنی با کامپیوتر خورده اند و کسی نتوانسته انرا حل کند و به بقیه همکارانش گفته مهرداد میتواند مشکل را حل کند و بمن زنگ زده است و من پس از کمی بررسی راجع به اون وسیله یا نرم افزار راه حل را برایشان فرستاده ام!! مهسا بهم گفته که خیالم راحت هست که مشکل فنی را تو حل میکنی
و یا من خیالم راحت هست که اگر یکدفعه سی نفر مهمان سر زده وارد خانه ام بشوند مهسا براحتی و با سرعت وسایل پذیرایی از آنها را فراهم میکند و این یعنی من به این ویژگی اش ایمان دارم و خیالم راحت هست
بچه ها به والدین شان ایمان دارند و فکر میکنند که هر چیزی که اونها بهشون بگویند قطعا درست هست.
بارها پیش آمده که من به یکی از بچه های فامیل چیزی گفته ام و سریع بهم گفته که نه تو اشتباه میکنی پدرم میگوید اینجوری باید باشد و اون درست میگوید بعد که بچه بزرگتر میشود و مدرسه میرود اینبار به حرف معلمش بیستر از حرف والدینش ایمان دارد و بارها خودم دیده ام که بچه به والدینش گفته شما اشتباه میگوید خانم معلمم اینجوری گفته و اون درسته!!!
بعد که بزرگتر شدیم تحت تاثیر دوستان و هم سن و سالان خودمون و تلویزیون و روزنامه قرار گرفته ایم و هر چیزی که اونها بهمون بگویند را باور کنیم
و یا حتی یکی را بعنوان الگو در نظر میگیریم و فقط حرفهایی که اون فرد بهمون میزند را باور میکنیم!!!
من مثلا حرفهایی که استاد راجع به لاغری با ذهن در دوره گفتند را باور کردم و نتیجه اش را دیدم و وقتی برای دیدن پدر و مادرم ایران رفته بودم هر وقت گرسنه میشدم به اندازه نیازم غذا میخوردم و اونها بارها بهم گفتند اشتباه میکنی باید حتما روزی سه وعده غذا بخوری و … حتی پدرم از حرفهای دکتر ها برایم مطلب میگفت که این شیوه تغذیه ات غلط هست و یا حتی راجع به بیماری های ارثی صحبت میکردند ولی من نتیجه لاغری گرفته بودم و هر وقت گرسنه ام میشد غذا میخوردم و به حرف اونها کاری نداشتم چون باور داشتم که این راه درست هست و خیالم راحت بود
از خودم پرسیدم که نشانه ایمان داشتن به چیزی یا کسی چیست؟
چجوری میفهمیدم که فردی به چیزی ایمان دارد؟
جواب دادم که کسی که به چیزی ایمان داشته باشد آرامش قلبی دارد و هیچ چیزی نمیتواند او را در اون زمینه ناراحت کند و یا بترساند
وقتی به چیزی ایمان داری یعنی نسبت به اون موضوع شک نداری مثلا اینکه من مالک این موبایلی که دارم باهاش تایپ میکنم هستم ولی مثلا در شرکت قبلی به رییسم در مواردی ایمان نداشتم که من را ساپورت میکند چون چند تا نمونه ازش دیده بودم (البته با همه اینجوری رفتار میکرد)
من به مواردی که تا حالا راجع به ایمان به خدا شنیدم که باید فلان کارها را انجام بدهی تا با ایمان باشی اصلا کاری ندارم چون حداقل من ازشون نتیجه ای نگرفتم و بعد گفتم بروم ببینم خداوند خودش چه نظری راجع به ایمان دارد
پس متوجه شدم که ایمان داشتن به حرف زدن نیست باید قلبی باشد و تحت هر شرایطی اون رفتار را نشان بدهی مثلا کارمندان مثل خود من ایمان داریم که اگر هر روز صبح تا عصر سر کار برویم آخر ماه حقوق دریافت میکنیم ولی من مثلا هنوز نسبت به بعضی از توانایی های خودم ایمان ندارم
وقتی به چیزی ایمان نداری یعنی نسبت به اون شک داری حالا میتواند این موضوع ایمان داشتن به توانایی خودت باشد و یا حضور خداوند!
من اگر نسبت به چیزی شک داشته باشم و ترس و نگرانی داشته باشم یعنی نسبت به اون مورد ایمان ندارم همونجوری که خداوند در قرآن گفته مومنین افرادی هستند که نه ترسی دارند و نه غمی دارند
بعد اگر بخواهم ایمان داشتن به خدا را برای خودم معنی کنم اینجوری میشود که من از وجود و حضور خداوند و حمایت اون خیالم راحت باشد و استرس نداشته باشم و پشتم قرص باشد که خداوند همواره حامی من هست و به این موضوع شک نداشته باشم
بعد که دوباره داشتم برای بار چندم متن را میخواندم دیدم دقیقا استاد همین را در پاراگراف دوم نوشته اند که :
پس کلید ایمان داشتن همان رسیدن به این احساس هست که خداوند با من هست که اسم همین قدم هم همین میباشد
حالا برویم سراغ داستان تاثیرگزار لاله عزیز؛
ولی قبلش میخواهم از استاد عزیزم تشکر کنم که این داستان را اینجا قرار داده اند، چون ما با مثال دیدن و شنیدن و خواندن یاد میگیریم و با پیدا کردن الگوها و نشانه ها و مثالها موارد را برای ذهن مون منطقی میکنیم و من همیشه تلاش میکنم که تمام کامنتها را بخوانم و دوستان عزیزم وقتی از نتایج شون بیان میکنند و یا اتفاقات و معجزات زندگی شان مینویسند برای من باور پذیرتر میشود که این حرفها صحیح هست (دقیقا اینها را استاد در جلسه تکمیلی بیان کردند)
برداشت من از داستان لاله عزیز:
من از انجایی که ایشان را دنبال میکنم همون موقعی که این متن را در دوره زندگی با طعم خدا قرار دادند خواندم و بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم و با هر هماهنگی که خداوند برایشان ایجاد کرده بود اشک ریختم و بارها متنشان را مطالعه کردم و خداراشکر که استاد عزیز دوباره این داستان را اینجا قرار دادند
اگر بخواهم کل متن را در یک جمله خلاصه کنم فقط میتوانم بگویم که
« لاله عزیز قانون را در عمل زندگی کردند»
با توجه به معانی کلمه ایمان که در بالاتر نوشتم با اطمینان میتوانم نتیجه بگیرم که لاله عزیز ایمان قلبی اش به خداوند را زندگی کرده اند
ایشان ایمانی را از خودشان بمن نشان دادند که انرا در عمل زندگی کرده اند و بمن نشان دادند که مهرداد برای تو هم میشود همانگونه که برای لاله شده است !
ایشان ایمانی را بمن نشان دادند که یک انسان بدون اتفاقات و شرایط بیرونی ، تحت بدترین شرایطی که برایش رخ داده باشد باز هم میتواند خالق زندگیش باشد همونجوری که خودش میخواهد
ایشان ایمانی را بمن نشان دادند که میشود برگی در باد نبود که مسایل زندگی تو را به هر جهت ببرد!
ایشان ایمانی را بمن نشان دادند که یک انسان فقط دو تا چیز را میتواند در تمام طول زندگیش کنترل کند ۱- نگرش ۲- رفتار و اقدامات
و بقیه موارد زندگی از دستان ما خارج هست و فقط توانایی کنترل این دو تا مورد را داریم و تحت هر شرایطی که باشیم اگر اینها را کنترل کنیم در نهایت اوضاع به نفع ما خواهد بود
ایشان ایمانی را بمن نشان دادند که ناشی از شجاعت بالای ایشان در برخورد با مسایل بود، کسی که شجاعانه و مسوولانه با مسایل زندگی اش روبرو میشود و از آنها فرار نمیکند و میرود و اونها را حل میکند
ایشان ایمانی بهم نشان دادند که وقتی به خداوند ایمان داشته باشی و شکی بهش نداشته باشی تو را هدایت میکند از راحتترین و ساده ترین مسیرهایی که به فراتر از خواسته هایت میرسی! ایشان تحت نظر بهترین دکترها سلامتی شان را بدست اوردند و دوران نقاهت شان را استراحت کردند و کار جدید و با حقوق بالاتر پیدا کردند و به دیدن خانواده شان رفتند و بعد از سالها اونها را دیدند
ایشان ایمانی بهم نشان دادند که لحظه ای به خداوند و حمایتش شک نداشتند و هر اتفاقی که برایش می افتاد ایشان به پلن خداوند اعتماد داشتند و به برنامه ریزی خداوند اعتقاد داشتند
ایشان ایمانی را بهم نشان دادند که ناشی از رسوخ تمرینات دوره ها در وجودشان و شخصیت شان بود و با اتفاقات ناخواسته زندگی شان دچار استرس نمیشدند و این ناشی از استمرار و تلاش در باقی ماندن در این مسیر الهی هست
ایشان ایمانی را بهم نشان دادند که براحتی توانسته بودند نجواهای ذهنی شان را کنترل کنند اینکه خانه بخری و کلی هزینه برای اون انجام بدهی و کار جدید پیدا کنی و بعد از نظر سلامتی دچار مشکل بشوی قطعا مثل همه انسانها صدای نجواهای ذهنی بلند میشود ولی اگر ایمان قلبی داشته باشی اونوقت صدای نجواها بسیار ضعیف خواهد بود و این ناشی از استمرار داشتن در دادن ورودی های صحیح به ذهن هست
ایشان ایمانی را بمن نشان دادند که خداوند برایت میتواند هم دکتر بشود و هم پرستار و هم همسر و هم محافظ فرزندت و … بشرط کنترل ذهن. اینکه نیاز به پارتی بازی ندارم و خداوند خودش تمام کارها را برایم انجام میدهد
ایشان ایمانی را بمن نشان دادند که وقتی قلبا به خداوند ایمان داشته باشی، اون هم تمام کاینات را به خدمتت در می آورد تا کارها را برایت براحتی انجام بدهد
ایشان ایمانی را بمن نشان دادند که وقتیکه قلبا به خدا ایمان داشته باشی با خودت در صلح هستی و وقتی با خودت در صلح باشی، تمام انسانها دوست دارند بهت کمک کنند مثل همان خانمی که در رادیولوژی بودند و جوری با لاله عزیز ارتباط دوستی برقرار کردند که بعد از عمل بالای سرشان بودند و کلی به بقیه سفارش ایشان را کردند
ایشان ایمانی را بمن نشان دادند که نباید عجله داشت برای رسیدن به خواسته ها و خواسته ها هر چقدر بزرگ از نظر من، براحتی و فراتر از انتظارم در زمان درست وارد زندگیم میشود
ایشان آرامش درونی خودش را در الویت قرار دادند اصلا مهم نبود که رییسش بداخلاقی میکند و یا بیمار شده است و یا فرزندش هزاران کیلومتر دورتر نیاز به کمک دارد برایش الویت فقط آرامش خودش بود و به نظرم همین رمز موفقیتش همین آرامش و کنترل ذهنش بود
ایشان برخلاف مادران ایرانی که من میشناسم الویت را به فرزندان و بقیه میدهند و همیشه در حال تلاش هستند که بقیه را راضی کنند و مشکلات بقیه را برطرف کنند در ابتدا و با هر اتفاق ناخواسته ای فقط با باور اینکه « خداوند با من هست » در هر موضوعی دنبال نکته مثبت بودند و احساس شون را خوب میکردند.
بعنوان خواننده وقتی که متن را میخواندم پس از هر موضوعی از ایشان من هم دچار نگرانی میشدم ولی ایشان بلافاصله نوشته بودند که « خدا با من هست … » و این به من خواننده آرامش میداد ، هر چند که میپرسیدم اخه چجوری؟؟؟
اینکه اینقدر روی خودشان کار کرده بودند که رابطه فوق العاده ای با همسرشان داشتند و ایشان در تمام موارد حامی و پشتیبانشان بود و حتی ایده مسافرت به ایران هم بهشان پیشنهاد دادند
اینکه با وجود عمل و دردهای پس از آن باز هم میروند ارایشگاه تا آماده عکس گرفتن برای وبسایت شرکتی بشوند که هنوز پیشنهاد کاری بهشان نداده است نشانه ایمان ایشان به خلق موقعیتهایی که میخواسته بوده است
من تمام کامنتهای دوستان را خواندم و در پاسخ های لاله عزیز به تک تک دوستان کلی نکات جدیدی نهفته بود که بسیار لذت بردم و دقیقا وقتی این موارد را در کامنتم مینوشتم یاد پروسه خرید خانه ام افتادم.
من هم در ماه اکتبر سال بیست بیست و سه خانه خریدم و همون ماه اسباب کشی کردیم و خودمون خانه مان را اونجوری که میخواستیم تزیین کردیم.
دقیقا چند ماه قبل (درست قبل از مسافرت به ایران و دیدن خانواده ام) شرکت بهم گفت بهت نیاز نداریم و بعد از برگشتن از ایران هم صاحبخانه ام بهم گفت که میخواهد خانه را بفروشد و ما باید دنبال خانه باشیم و من چون کار نداشتم واجد شرایط دریافت وام نبودم ولی فقط با کنترل ذهن و نشان دادن ایمانم به خداوند آرامش داشتم
دو تا مسافرت به امریکا رفتیم و جاده ساحلی زیبای سانفرانسیسکو به لس انجلس را با ماشین آخرین مدل فورد اج با تمام اپشنها ( که کرایه کرده بودم) رانندگی کردیم و از لحظه لحظه مسیر لذت بردیم
و کنار ساحل همه جا می ایستادم و پاهایم را در موجهای آب قرار میدادم و لذت میبردم و نسیم ملایم دریا پوست بدنم را نوازش میکرد (همون گونه که در تمرین نوار زمان نوشته بودم و خواسته بودم)
و بعد دقیقا یکماه بعد از مسافرت در سپتامبر کار پیدا کردم و واجد شرایط دریافت وام شدم و اول اکتبر خانه را قرار داد بستم و انتهای همان ماه اسباب کشی کردیم و دو ماه بعد هم ماشین فورد چند سال کارکرده ولی مشابه همان اپشنهایی که کرایه کرده بودم را خریدم
و اتفاقا کمتر از دوماه قبل شرکتم را خودخواسته تغییر دادم ( تقریبا همزمان با لاله عزیز) چون میخواستم با چالش های جدیدی مواجه بشوم و اینبار هم سمت بالاتر با حقوق بالاتر در شرکت بسیار بزرگتر بین المللی
داستان زندگی لاله و ایمان عملی ایشان بمن دوباره تاکید کرد که قانون بدون تغییر خداوند همواره کار میکند و من برای خلق خواسته هایم بایستی ایمان خودم را نشان بدهم و به چطور و چگونه رسیدن به خواسته ها کاری نداشته باشم چون اون وظیفه من نیست! وظیفه من ایمان قلبی داشتن هست و بقیه کارها وظیفه خداوند هست
از لاله عزیز سپاسگزارم که این بخش از زندگیشان را به اشتراک گذاشتند و باعث شدند که درک بهتری از قانون داشته باشم و نشان دادند که با استمرار و استقامت براحتی میشود ایمان قلبی را ساخت و بعد هم بقیه کارها را خداوند فراتر از انتظارمان انجام میدهد
از استاد عزیزم هم باز هم سپاسگزارم که با به اشتراک گذاشتن داستان لاله عزیز، باعث شدند که الگوها و مثالهای بهتری از عمل به قانون و داشتن ایمان قلبی را بیینم و لمس کنم و درک بهتری پیدا کنم
و در نهایت اینکه هیچ عذر و بهانه ای نباید داشته باشم برای ادامه این مسیر.
چون این راه ، ساده ترین و اسان ترین و تنها راه رسیدن به خواسته هایمان هست
منتظر خبرهای عالی من باشید
شاد و رو به رشد باشید
سلام و درود خدمت دوست و همراه مسیر رشد و پیشرفت سرکار خانم سحر عزیز
سپاس از شما بابت پیامی که برایم نوشتید
اتفاقا چند روز قبل که بهم پاسخ دادید، قصد داشتم که برای شما بنویسم ولی فراموش کردم و
بعد، در زمان درست که از نظر کاری تحت فشار بودم، و برای کنترل نجواهای ذهنی دنبال راهکار میگشتم،
مجددا به این پیام شما هدایت شدم و دوباره متن خودم را خواندم و با انگیزه و امید و با ایمان بیشتری به مسیرم ادامه دادم
سپاسگزارم بابت پیامی که نوشتید چون در زمان درست بهم انگیزه حرکت دادید
امیدوارم بزودی با رسیدن به خواسته هایتان و به اشتراک گذاشتن انها در سایت، باعث ایجاد انگیزه مضاعف در من و بقیه دوستان بشوید
شاد و رو به رشد باشید