0

من ایمان دارم که خدا با من است (قدم ۱۲)

خدا با من است
اندازه متن

ایمان داشتن به خداوند در انجام واجبات و مستحبات و رعایت بایدها و نبایدهایی است که توسط اشخاص برای هدایت انسان به سمت خداوند تعریف شده اند. تلاش برای ایمان داشتن به خداوند می تواند هیچ تاثیری در احساس آرامش و تجربه خوشبختی در دنیا و آخرت نداشته باشد.

اما اگر سعی کنید با دریافت آگاهی صحبح به این احساس برسید که خدا با من است، در آنصورت فراتر از آنچه از ایمان به خداوند داشتن انتظار دارید، دریافت خواهید کرد.

اخطاریه

داستان خدا با من است

این قسمت از سریال زندگی با کمک خداوند اختصاص دارد به تجربه یکی از دوستانمان در سایت تناسب فکری که ساکن کشور آمریکا هستند و با هدایت خداوند به سایت تناسب فکری هدایت شدند و با استمرار در دریافت و درک آگاهی ها نتایج عالی کسب کردند که خواندن آن به باورپذیر شدن نگرش خداوند با من است کمک خواهد کرد.

آگاهی از کمک خداوند در زندگی انسانها باعث گسترش و نفوذ حضور خداوند به عنوان حامی و هدایت کننده ما در زندگی می شود.

شنیدن درباره خداوند و همچنین صحبت کردن درباره خداوند همان توجه به خداوند است که بارها در قرآن به آن توصیه شده است.

داستان خداوند با من است درباره معجزاتی است که در زندگی لاله عزیز رخ داده است که آگاهی از آن بسیار الهامبخش خواهد بود.

بیشتر ما انسانها از دوران کودکی به دنبال پیدا کردن چراغ جادو و غول درون آن هستیم تا بتوانیم به خواسته های خود برسیم.

تقریبا همه انسان‌های کره زمین می خواهند با رسیدن به آن خواسته ها به احساس خوب و خوشبختی برسند.

من در اینجا دوست دارم برای بار چهارم که در طول سه و سال نیمی که ساکن این سایت هستم به شغلی که توسط تمرین دوره زندگی با طعم خدا به صورت خواسته در من ایجاد شد و آرزوی آن را داشتم و تازه به دستش آورده ام، برای شما صحبت کنم:

در این میان من مجبورم برگردم به شش ماه گذشته تا بتوانم برای افرادی که کوچکترین شک و شبهه ای درباره شرایط احساس خوب دارند، مطلب را واضح تر بیان کنم.

به عقیده من: «احساس خوب داشتن کلید یا ورد باز شدن درهای آرزوهاست»

من میخواهم از اشتیاق و ذوق و شوقم برای به دست آوردن خواسته ام بگویم که چگونه آن را به دست آوردم.

احساس من در طول این شش ماه، نتیجه نهایی خواسته شغلی مرا رقم زد. احساس ایمان قوی من این تجربه را به سمتم آورد. داستان من کمی طولانی است ولی حقیقی و آموزنده است. اگر فرصت دارید تا پایان با من بمانید.

*لطفا جمله هایی که با « خدا با من است…» شروع میشود را سه بار بخوانید تا حس کنید من چه ارتباطی با خدا برقرار کردم، در لحظاتی که جز او فرد دیگری نمیتوانست مرا در آغوش بکشد:

خدا با من است

ماه اگوست ۲۰۲۳:

من در شغلی که از طریق تمرین جلسه پنجم دوره زندگی با طعم خدا به دست آورده بودم، حدود هفت ماهی مشغول کار بودم. همه چیز خوب بود غیر از اخلاق رییسم.

رییسم Luis فردی مضطرب و بی نهایت غیر متعادل بود. او همیشه از من سوالات زیادی می‌کرد و آنقدر سر چیزهای کوچک به من گیر میداد که حتی خودش از من خسته تر میشد. چون خیلی حافظه خوبی هم نداشت، مرتب سوالات تکراری می‌کرد. کار به جایی رسید که حتی اشتباهات خودش را در کار تقصیر من می انداخت. هر موقع بیشتر عصبی میشد، کارها بدتر پیش می رفت. 

مثلا چون کلیه اش سنگ ساز بود، سایز سنگهایش بزرگ‌تر میشد و چندین بار رفت جراحی کرد، خانمش مجبور شد از کار بیکار شود؛ چون باید کمرش را عمل می‌کرد. مشتریهای ما بیشتر بهش گیر میدادند و خلاصه هرروز شرایط برای من سخت تر از قبل میشد.

وقتی یک روز نمی آمد سر کار، فضا پر از ارامش و شادی بود. این را همه بچه های تیمش هم مثل من می گفتند. من چندین بار بهش گفتم « آخه تو چرا آنقدر اضطراب داری؟  » جواب میداد که من همیشه اینجوری بودم.

من دو‌ هفته آخر آگوست شروع کردم به پیدا کردن شغل جدید دیگری، چون احساس کردم نمیتوانم با این شرایط در آنجا ادامه بدهم. 

بعد متوجه شدم که چقدر برای همین سمت شغلی که من دارم، شرکت‌های دیگر حقوق بیشتری به مهندسانشان می‌دهند. من با ناراحتی و دلخوری و برای فرار از وضعیت روحی و احساسی ام به دنبال شغل دیگری گشتم؛ ولی این اتفاق منفی منجر به اتفاق مثبتی شد که من از بالاتر بودن حقوق‌ها در همین سمت در شرکت‌های دیگر مطلع شدم.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است…چون توسط وسیله ای به نام Luis من همین شغل را با حقوق بیشتر جایی دیگری میتوانم پیدا کنم»

چون کیفیت کارم بالا بود، شروع کردم به نوشتن خواسته ام اما شغلم را با یک درجه ارتقا شغلی نوشتم: 

مهندس ارشد حسابرس املاک و‌ مجتمع های مسکونی Senior Property Accountant . حالا آنچه که از یک شرایط عالی می خواستم، شد یک برگه آچاری که دو طرف آن از خواسته ام پر شده بود.

کاغذ دو طرف پر شده خواسته ام را لوله کردم و چسب زدم و آن را در استوانه آرزوهایم انداختم. هرروز تمرین تجسم و فکر کردن به آن را انجام دادم و خودم را به خدا سپردم.

خدا با من است

ماه سپتامبر ۲۰۲۳:

آنقدر Luis فشار روحی را بر من سخت کرد که یکبار که صداش را بالا برد، من هم بالا بردم. هر چی اصرار کرد که تو اشتباه کردی، من زیر بار نرفتم چون خودش ایمیل اشتباه به صاحب آن مجتمع فرستاده بود و من را مقصر میدانست.

واقعا دوست داشتم او در آن روز می‌مرد، چون خیلی عصبی و غیر منطقی حرف میزد.

با استاد یک جلسه نیم ساعتی مشاوره تلفنی گرفتم.

استاد بهم گفت که «دلایل عصبانیت Luis را برای خودت منطقی نکن. ارزش خودت را بلد شو. هرگز درباره او با کسی حرف نزن. اگر ایرادی ازت گرفت جوابش را نده. اگر درخواست کمک کرد، کمکش کن. اگر درباره اش فکر کردی از یک کش پول برای تنبیه خودت استفاده کن. حتی وقتی مطمئنی Luis اشتباه کرده، ازش معذرت خواهی کن تا خودت بزرگ بشی. آرامش تو مهمتر از دفاع کردنت است.»

بعد از عمل به حرفهای استاد اوضاع کمی بهتر شد و دریای طوفانی تا مدتی آرامش گرفت، ولی چون Luis فرد غیر متعادلی بود این آرامش گاهی بالا و پایین میشد. در کل برای من تمرین خوبی بود.

من پیش خودم گفتم که:

«خدا با من است چون خدا استاد را وسیله ای سر راه من قرار داده که تا پیدا کردن شغل ارتقا داده شده، در ارامش باشم و تمرین برخورد با یک فرد عصبی، فوق العاده مضطرب و غیر متعادل را یاد بگیرم.»

ماه اکتبر ۲۰۲۳:

مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم؛ ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. چون خانه مورد علاقه ام را که باز از طریق همین تمرین خریدم، به دست آورده بودم در این ماه جابجا شدیم و اسباب کشی کردیم.

همین جابجایی کمی حال و هوای من راتغییر داد. چون هر وقت فرصت داشتم، مرخصی می گرفتم و‌ خانه ام را میچیدم.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون باانکه Luis هرروز مرا تحت فشار روحی میگذارد، من میتوانم در خانه آرزوهایم زندگی کنم. آنگونه که دوست دارم خانه ام را بچینم و از داشتنش احساس شکر گزاری بی نهایت داشتم.»

باانکه مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم، احساس میکردم که ندای درونی ام بهم می‌گوید تو فقط تلاش کن و ادامه بده.

ماه نوامبر۲۰۲۳:

مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. این داستان مرتب تکرار میشد و من بایست میرفتم برای چکاپ سالیانه پیش دکتر زنان.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون مطمینم که باز هم مثل همیشه سالم هستم و خانه و ماشین از آن خودم دارم و خانواده ای سالم در کنارم.»

خدا با من است

ماه دسامبر ۲۰۲۳:

من مجبور هستم که از اینجا به بعد تاریخ‌ها را برای شما هم‌مسیرانم بنویسم، چون هماهنگی بعضی اتفاق‌ها ‌‌یا بهتر بگویم، معجزه ها حایز اهمیت زیادی است:

۱۸ دسامبر دکتر زنانی که پیشش مراجعه کردم، بهم تلفن زد ‌‌و گفت: «آزمایش‌های تو نشان میدهد که تو سرطان سینه داری و باید خیلی سریع عمل جراحی کنی. چون تومار تو استیج یک هست و اگر سریع عمل نکنی آن تومار پخش می شود و کل بدنت را فرا می‌گیرد. » من اصلا از این خبر، خوشحال نشدم و زدم زیر گریه اما…

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون پسرم رفته بود خانه خواهرم در ایالت دیگری و سه روز بعد میامد. خوشحال شدم که پسرم  نبود که من را ناراحت ببیند و متوجه بیماری من بشود.»

من از تمامی sick days استفاده کردم تا بعد از کمتر از یک هفته تاریخ عمل را ۸ ژانویه ۲۰۲۴ گرفتم. سریع موضوع را به Luis گفتم و بهش گفتم که دکتر جراح گفته که از ۴ تا ۸ هفته بعد از عمل جراحی، نمیتوانم کار کنم چون باید در دوران نقاهت به سر ببرم.

با آنکه خیلی از شنیدن خبر داشتن سرطان و عمل سریع جراحی، ناراحت شدم آنهم در روزهای آخر سال که بایست گزارش سالیانه برای تمامی مجتمع های مسکونی که پرونده هایش زیر دستم بود را میدادم، اما

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون می توانم حدود یک تا دو ماه از Luis و کار کردن با او دور باشم و استراحت کنم و ‌همچنان فرصت دارم که دنبال کار بگردم.»

متاسفانه پایه هزینه عمل به تنهایی توسط دکتر جراح معادل حقوق یکسال من بود و چون تازه خانه خریده بودیم و مثلا مبلها را عوض کرده بودیم، یخچال و‌ ماشین لباسشویی نو خریده بودیم، چون این خانه آنها را نداشت و غیره، خیلی برای من و همسرم هزینه اش زیاد و غیر قابل پرداخت بود.

با همه نگرانیها من ته دلم یک ندای قوی از ارامش وجود داشت. از همسرم قول گرفتم که به غیر از او و خواهرانم موضوع بیماری من به فردی گفته نشود مخصوصا خانواده همسرم.

۱۹ دسامبر همسرم که موقع رانندگی به محل کارش مشغول دعا و راز و نیاز با خدا به خاطر شرایط من بوده، فکری به ذهنش می‌رسد و به من تلفن میزند. خوب یادمه که بهم تلفن زد و گفت: «می خوای بریم ایران هم پدر و مادرت را می بینی و خواهر هایت را و هم عمل میکنی و برمیگردی. لطفا با خواهرت تماس بگیر ببین هزینه آنجا چقدر می شود. اگر هماهنگ شد با هم بریم ایران و برگردیم.»

من یکدفعه بال در آوردم چون مادرم چند سالی هست مریض است و مخصوصا ۵ سال پیش ایران دیده بودمش. برای افرادی که من را دنبال نمی کنند بگویند که مادر من‌ متاسفانه چند سال افسردگی شدید و اضطراب دارد. او الزایمر گرفته و‌یکسالی هست که دیگر قدرت تکلم، کنترل ادرار و غیره را ندارد.

من و خواهرانم برایش پرستار گرفتیم که بیایید چند ساعتی در روز او را حمام ببرد و بابام که ۸۱ ساله اش است از مادرم که ۷۴ ساله اش است مواظبت میکند با اینکه هر دو زانوهایش را هم بابام عمل کرده است. 

خدا با من است

من با خواهرم تماس گرفتم و‌ متوجه شدم که کل هزینه عمل در ایران برای من یک شصتم پایه هزینه آمریکا می شود.

ما از طریق واتس اپ با دکتر جراح قرار گذاشتیم و قرار شد من بیام ایران.

همسرم شروع کرد به خریدن بلیط و گرفتن مرخصی و ما پایه سفر رفت و برگشت را روی ۶ هفته گذاشتیم.

من با ذوق و شوق به Luis پیشنهاد دادم که همکارانم را آموزش میدهم تا وقتی من ۸ هفته نیستم، کارم را انجام دهند. او خوشحال شد و گفت خودت مدیریت کن.

من با ذوق و شوق بیشتری دنبال شغل مورد علاقه ام گشتم. همین که همسرم بلیط را تهیه کرد، انگار برای من مثل یک رفتن به عروسی خوشحال کننده بود.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است من نمیدانستم چه جوری برای مدتی هم که شده دور از کار و‌مخصوصا Luis باشم و واقعا قلبا دوست داشتم، مامانم را ببینم مخصوصا وقتی توی مکالمه واتس اپ تصویری فقط بهم نگاه می‌کرد؛ خیلی دلم برایش تنگ میشد.»

واقعا آن موقع بود که فهمیدم خدا پیشم نیست، خدا در حضورم هم نیست بلکه بالاتر از آن، من خودم را روی شانه های خدا حس کردم و خدا فقط در مسیر رو به جلو و نور گام برمیداشت.

به همسرم گفتم :« دلم می خواهد من  با خدا از شب تا صبح حرف بزنم و بگریم به خاطر اینهمه لطف و بزرگواری. »

۲۲ دسامبر ۲۰۲۳:

یک خانم آمریکایی به اسم آشا از طریق LinkedIn بهم پیغام داد که من شغل senior property accountant را در شرکتمان دارم. اگر دوست داری بهم پیام بده. باورم نمیشد چون جمعه بود و آخرین روز کاری من قبل از تعطیلات کریسمس بود. سریع بهش جواب دادم و او شرایط را برام فرستاد:

  • این شغل حقوقش بالاتر از ‌حقوق من بود؛ شغلش یک درجه ارتقا داده شده و دقیقا همونی بود که من میخواستم.
  • مسیرش تا خانه ما ۲۰ دقیقه بود، یک پارک در ۵ دقیقه ای آن بود که‌ میتوانم قبل یا بعد از سر کار رفتن، با فایلهای پیاده روی در آن پارک به پیاده روی بپردازم.
  • دو روز باید برم شرکت و سه روز میتوانم از خانه کار کنم و با صدای بلند فایلها را گوش کنم، بعلاوه نرم افزار جدیدی که میخواستند بیاورند در شرکت چیزی بود که من یکسال کارکردن با آن را بلد بودم، تجربه اش را داشتم و خود افراد آنها آن را نمیدانستند و برایشان جدید بود.
  • آنها از شغلی که من میخواستم برایش apply کنم تا شغلهای درجات بالاتر، عکس فرد را با بیوگرافی کاری او در سایت میگذاشتند.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون بعد از این همه جواب منفی شنیدن در مصاحبه ها، میتوانم با این کار، هم برای عمل به ایران بروم و هم موقع برگشتن از ایران، سر کار جدیدی بروم.»

خدا با من است

۵ تا ۸ ژانویه ۲۰۲۴:

من تمامی آموزشها را به همکارانم که Luis انتخابشون کرده بود، دادم.

هر روز یک حسی بهم می گفت که وسایلت را از شرکت ببر خونه. من آنقدر اینکار را کردم که روز آخر کاریم که ۵ ام ژانویه بود هیچ وسیله ای درشرکت نداشتم، حتی اینه ای که همیشه جلوم می گذاشتم. من رفتم با Luis خداحافظی کنم؛ ولی او گفت بعد می بینمت و من توی دلم با خودم گفتم بعید می دونم که ببینمت.

در این سه روز من ۳ تا مصاحبه داشتم که همه را آشا هماهنگ می‌کرد و شرکت خانم آشا تقریبا هر دفعه در هر مصاحبه از من بیشتر خوششان می آمد، مخصوصا در مصاحبه آخر، من را بردند و با صاحب شرکت که CEO بود آشنا کردند.

تنها چیزی که از من پرسیدند زمان شروع کارم بود. من جواب دادم که :« ۲ هفته می‌روم مسافرت و دو هفته بعد به شرکت قبلیم میگویم که کار جدیدی پیدا کردم و بعد از ۴ هفته میتوانم بیام در این کار به شرکت شما. »

خیلی از زمان طولانی شدن یکماه خوششان نیامد، ولی من هم نمیخواستم بگویم که عمل جراحی سرطان دارم چون آن موقع فکر می‌کردند که من نمی توانم به خاطر درمانم و یا شیمی درمانی کردن برایشان خوب کار کنم و مهره خوبی باشم.

با خودم گفتم که:

« خدا با من است… چون خودم را به او سپرده ام و روی شانه های او، جایم امن است. »

۱۰ تا ۱۲ ژانویه ۲۰۲۴:

من و همسرم مجبور شدیم پسرم را در هتلی نزدیک دانشگاه بگذاریم تا پسرم به تنهایی در خانه از تنها بودن دچار کمبود روحی و عواطفی نشود. البته این کار، هزینه زیادی بهمراه داشت؛ ولی ما میخواستیم خیالمان راحت شود.

من چندین نوع غذا برای پسرم درست کردم و ازش خواستیم که هفته ای یکبار بیاید به خانه سر بزند. من حتی گوشی تلفن خودم را پیش پسرم گذاشتم تا اگر شرکت آشا خواست با من تماس بگیرد، بتواند.

ما وارد ایران شدیم و روز جمعه بود.

وقتی از فرودگاه امام خمینی به سمت خانه خواهرم در تهران می رفتیم، پسرم با همسرم تماس گرفت و گفت که تصادف کرده است. من ماشین خودم را به او داده بودم. پسرم تقریبا کل مسیر که حدود یکساعت و نیمی بود؛ داشت با همسرم حرف میزد. من واقعا ناراحت شدم ولی چون پسرم غیر از ترس و غیر منتظره بودن این حادثه، اتفاقی برایش نیافتاده بود

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون حتی یک خراش کوچک به پسرم که الان فرسنگها از من دور است، نیافتاده است. درست است پسرم تک و تنها در یک کشور غریب است،  ولی من او را به خدا سپرده ام؛ پس نگران اش نمیشوم.»

خدا با من است

۱۳ ژانویه ۲۰۲۴:

ما به سمت شهرستان راه افتادیم تا من و همسرم بریم پیش مامانم اینا و من عمل جراحیم را آنجا که خواهرم از اینترنت دکتر جراح را پیدا کرده بود، انجام دهم.

وقتی رسیدم دم خانه بابام، با تعجب دیدم که بابای من درحالیکه شلوارک پوشیده بود در را باز کرد، خیلی تعجب کردم ولی بعد از چند ثانیه متوجه شدم که پاهایش پانسمان است و روی آنها جوراب نازکی پوشیده بود که من ناراحت نشوم.

وقتی ازش پرسیدم فهمیدم که همان روز صبحش یک کتری ابجوش روی پاهایش ریخته بود؛ چون بابای من دستش گاهی میلرزد و زانویش کمی پرانتزی است بنابراین نتوانسته بود که کنترل کاملی روی برداشتن کتری داشته باشد. 

خیلی خوشحال نشدم، ولی بخیر گذشته بود. وقتی وارد اتاق شدم مامانم را دیدم روی مبل نشسته. من فقط یادمه که از سطح قالی به پاهای مامانم نگاه کردم و وقتی به زانوهایش رسیدم، افتادم روی آنها و تا مدتها گریستم. اصلا در حال خودم نبودم.

بعد متوجه شدم که پرستار مامانم دارد من را به زور از مامانم جدا میکند و مرتب بهم میگفت: « لاله، مامانت دارد گریه میکند؛ لطفا بلند شو. » باورم نمی شد کسی که آلزایمر داردو اصولا هیچ کس را نمی شناسد، دختر خودش را بشناسد؛ ولی مامانم داشت همزمان با من گریه می‌کرد. 

او من را شناخته بود و دچار احساسات شده بود. بعد دیدم همسرم و بابام هم دارند گریه می کنند. شاید صحنه فیلم درام بود، ولی من از دیدن دوباره مامانم احساس خوشحالی فوق آلعاده داشتم.

هم مسیرانی که مامانشون ازشون دور است و یا فوت کرده، فقط می‌توانند حس من را در آن لحظه درک کنند. تا پدر و مادرمان زنده هستند؛ بریم ببینیمشون چون بعدا ممکن است دیر باشد:  Later is too late

با اینکه خودم سرطان داشتم و بابام پاهاش سوخته بود و سوختگی آن هم درجه دو بود، ولی

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون کتری پر آب جوش می توانست روی مامانم که توی آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بود، بریزد. اصلا ممکن بود که روی صورت بابام بریزد. بابت همین رحمی که خدا بهشون کرده بود شاکر بودم. بعلاوه، بابت سرطانی که باعث شد بیام مامانم را ببینم، بسیار سپاسگزار.»

خدا با من است

۱۴ تا ۱۷ ژانویه ۲۰۲۴:

چون من و همسرم عجله ای به ایران آمده بودیم، با پاسپورتهای ایرانی تاریخ گذشته وارد شدیم؛ بنابراین می بایست در اولین فرصت؛ هم آنها را و هم کارت ملی و ثنا و غیره را به روز می کردیم. دکتر جراح من هم ازم خواسته بود که کلی آزمایش قبل از جراحی بدم، چون همه آنها پیش نیاز عمل جراحی بود.

من به تنهایی تصمیم گرفتم که غیر از خواهرهایم کسی از بیماری و عمل جراحی من خبر دار نشود، حتی بابام؛  بنابراین به بهانه کارهای پاسپورت و غیره با اسنپ از خانه صبحها میزدیم بیرون و گاهی شب یا عصر می آمدیم خانه.

احساس کردم بابام به حد کافی فشار روحی روش است، چون می بایست به مامانم غذا می داد، او را دستشویی میبرد، پوشکش را عوض می‌کرد، پاهایش هم که حسابی سوخته بود و خیلی برای تعویض پانسمان اذیت می شد. همسرم مرتب برای تعویض پانسمان کمک بابام می‌کرد، ولی باز بابام درد داشت و آن را تحمل می‌کرد.

البته آنقدر از آمدن ما به خانه اش خوشحال بود که حد نداشت. پسرم هم هر شب از واتس اپ برای تصادفش تلفن میزد به همسرم و راجع به اینکه پلیس چی گفته و یا جریمه اش چی شده و بیمه خسارتش را میده تا نه؛ حرف میزد.

من خیلی از خودم تعجب کرد چون اصلا نگران پسرم و یا مامانم و بابام نبودم بلکه آنقدر شاد بودم چون هم از کار کردن آزاد شده بودم و هم از اینکه دیدار تازه کرده بودم. هر جایی هم می رفتیم من با هر فردی سر صحبت باز می کردم و شوخی می کردم.

همسرم خیلی اضطراب داشت هم برای عمل من و هم برای شرایط پسرم و مرتب بهم گوشزد می‌کرد که: «آنقدر با افراد گرم نگیر و حرف نزن، بگذار کارمون زود تموم بشود و بریم.» ولی من گوشم بدهکار نبود حتی با آقایی که می خواست در محضر برگه اجازه همسر را برای من برای گرفتن پاسپورت، صادر کند شوخی می کردم. 

پسرم مرتب بهم میگفت که Luis به گوشیم پیام میدهد که لاله کی برمیگردی. جالب است که Luis توی عمرش یک کار مثبت کرد و‌ وقتی پسرم آمده بود بعد از یک هفته به خانه سر بزند؛ دیده بود پشت در یک گلدان گل بهمراه یک کارت چاپ شده از طرف شرکت است. پسرم کمی تعجب کرده بود چون از جریان من خبر نداشت، ولی همه را از طریق واتس اپ برام فرستاد. این تنها موقعی بود که از این عمل  Luis من خیلی خوشحال شدم.

روز ۱۷ ژانویه من عمل کردم و اصلا اضطرابی نداشتم. آنقدر دکتر جراح من هم خوش اخلاق بود که وقتی به هوش آمدم، آمد بالای سرم و حالم را پرسید. خیلی برام با ارزش بود چون در کنار هزینه ای که ازم گرفت انسانیت والایی هم داشت.

او چند دقیقه بعد آمد و بهم گفت: «ما حتی غدد لنفاوی تو را چک کردیم خدا راشکر پاک بود و تو میتوانی الان بری توی بخش.» من آنقدر از این ارزش دادن دکتر نسبت به مریضش راضی بودم که حدی ندارد.

حتی پرستاری که آمد من را از روی تخت جراحی روی تخت بخش بگذارد و من را جابجا کند، با یک پتو و با تمام قوا اینکار را کرد. 

واقعا من جونی نداشتم و واقعا حس بیحالی و حالت تهوع بعد از بیهوشی داشتم. خواهرم که تهران بود لطف کرد صبح همان روز عملم قبل از جراحی  آمد بیمارستان و مرا دید و خواهر دیگرم بعد از عمل من با یک دسته گل آمد بالای سرم. با آنکه وقتی وارد بخش شدم، دو بار به مدت طولانی تمامی داروهای بی هوشی را بالا آوردم؛ ولی

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون بهم کمک کرد که عمل جراحی من توسط بهترین دکتر جراح در ایران انجام شود. من کنار همزبانان خودم و توی کشور خودم کنارخواهرانم باشم، هزینه بسیار کمی بدم‌ و همسرم بتواند تمام مدت کنارم باشد و من بتوانم دور از کار و رییس مضطربم Luis در آرامش روحی قرار بگیرم.»

خدا با من است

۱۸ تا ۲۷ ژانویه ۲۰۲۴:

من با انکه درد داشتم رفتم و پیش خانم آرایشگری که دوست مامانم بود، یک آرایش گرفتم و موهام را حالت دادم و عکس در عکاسی گرفتم. خواهرم خیلی تعجب کرد که: «برای چی این کار را میکنی؟» من گفتم که: « برای شغلم که قرار است بهم خبر بدهند؛ عکس توی سایت می گذارند و من دوست دارم برای آن پیشاپیش، آماده باشم.» خواهرم تعجب کرد، ولی حرفی بهم نزد.

بعلاوه، من توانستم توی این مدت پاسپورت و بقیه مدارکم را دریافت کنم؛ فقط چون بابام و دیگران خبر از عمل جراحیم نداشتند؛ خیلی اوضاع برام سخت بود. من مجبور بودم که لباسهای آستین دار و یقه بسته بپوشم. بعد از ۱۵ دقیقه برم دراز بکشم و درد را به روی خودم نیاورم که کسی ازافراد فامیل متوجه نشود که من عمل کرده ام.

البته هنوز هم خیلی خوشحالم که غیر از همسر و خواهرانم، کسی از موضوع خبر نداشت؛ چون مثلا  اگر بابام می فهمید ممکن بود هوای من را بیشتر میداشت، ولی چون نگران من می شد و چون سن بالایی دارد ممکن است به هر فردی که میرسید بگوید. بعد فامیل ما هم که از کاه کوهی میساختند و من به جای کنار امدن روی بیماریم با تمرین‌های ذهنیم، به جای شفای الهی ممکن بود حتی به لقای الهی بپیوندم.

پسرم مرتب بهم میگفت که Luis به گوشیم پیام می دهد که لاله کی بر می گردی. توی این فاصله چندین بار دکترم را دیدم. پانسمانهایم برداشته شد و دکتر گفت که اجازه دارم با هواپیما سفر کنم و به آمریکا برگردم.

من و همسرم تصمیم گرفتیم که بلیط خودمون را عوض کنیم و زمان برگشت خودمون را تغییر دهیم. آنقدر بلیط گران شده بود که مجبور شدیم هر کدام اضافه هم پول بدهیم. بعدا متوجه شدیم که بازیهای آسیایی فوتبال در قطر برگزار می شده و به خاطر همین بلیط‌ها گران شده بود و هواپیمای ایران قطر هواپیمای بزرگی بود. با آنکه از نظر روحی حس خاصی بعد از عمل از پدر و مادرم نگرفتم چون آنها اطلاعی نداشتند، ولی

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون توانستم سلامتی دوباره ام را در کشورم در کنار خواهرانم دور از پسرم (که اصلا نمیدانست من سرطان و عمل دارم چون بهش نگفتیم که نگران نشود) به دست آوردم. عمل جراحی به بهترین شکل انجام شد. پسرم دور از ما خودش با تصادفش کنار آمد و رشد کرد. من توانستم عکس برای شغل جدیدم بگیرم و همه چیز آماده است.»

آنقدر خوشحال بودم که بعد از دو هفته با مامانم اینا خداحافظی کردم و رفتم تهران پیش خواهرم تا هم کمی قبل از سفرم به آمریکا استراحت کنم و‌ هم کمی با او وقت بگذارنم و هم با دوری مامانم اینا کنار بیایم.

خدا با من است

۲۸ تا ۳۱ ژانویه ۲۰۲۴:

پسرم مرتب بهم می گفت که Luis به گوشیم پیام میدهد که لاله کی بر می گردی. واقعا Luis فرد مضطربی بود. من دقیقا بعد از ۲۱ روز وارد آمریکا شدم. توی این مدت فقط یکبار به پسرم تلفن زدم و آن هم شب آخر بود. خیلی خوشحال شدم که به عنوان یک مادر،  به جای نگران بودن برای پسرم، فقط براش دعا کردم و او را به خدا سپرده بودم.

با آنکه پسرم، هر شب گریه می‌کرد و از دلتنگی بهمون تلفن میزد، من با آرامش باهاش حرف میزدم. موقعی که پسرم ما را از فرودگاه برداشت ما رفتیم هتل. من واقعیت بیماریم را به او گفتم و دلیل نگفتنم را. او خوشحال شد از اینکه درکش کرده بودم،  ولی کلا از شنیدن آن خبر خوشحال نشد.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون گاهی لازم است پسرم اتفاق‌ها را بعد از پایان انجام آنها  و نتیجه مثبت نهایی، بشنود تا درک کند که من به عنوان مادر روی او بار نگرانی بیشتر از درسش و تصادفش نگذاشتم.»

۱ تا ۲ فوریه ۲۰۲۴:

ما هتل را تحویل دادیم. من ماشین خودم را دیدم که خیلی صدمه دیده بود. در لحظه ورودم به خانه، به خانم آشا تلفن زدم. او گفت که جراحی داشته و تازه سر کار آمده و واقعا خبر نداشت که آیا واقعا شرکتشون من را می خواهند یا نه. فردای آن روز هم دوباره به خانم آشا تلفن زدم، ولی او چیز خاصی بهم نگفت.

من دوباره شروع کردم به دنبال کار گشتن در عین حالی که درد داشتم و دکتر بهم کتابی که خودش تدوین کرده بود را داده بود تا بخوانم و می بایست طبق آن مواد غذایی خاصی را بخورم و‌ نرمشهای خاصی را انجام دهم. خیلی درد داشتم و‌ مرتب از طریق واتس اپ با دکتر در ارتباط بودم. خیلی از نگرفتن خبری از شرکت آشا خوشحال نشدم، ولی خبری در روز یکم فوریه گرفتم که:

*روز یکم فوریه رییس Luis بهم پیام داد که :«لاله دیگر Luis اینجا در این شرکت کار نمی کند. او از این شرکت رفته،  اگر Luis بهت پیام داد جوابش را نده به جای آن به من پیام بده.» *

به خودم گفتم که:

«خدا با من است چون با آنکه من ظاهرا شغل شرکت آشا را نگرفتم، ولی همین که « نه » را هنوز بهم نگفته اند، جای امید واری هست، ولی حالا که فهمیدم Luis دیگر در شرکت ما نیست؛ داشتم از خوشحالی بال در میاوردم.»

میخواستم برقصم، ولی دست سمت جراحی شده ام درد می‌کرد. همسرم هم خیلی خوشحال شد چون بهم گفت اگر یک درصد تا ۳ هفته دیگر کار جدیدی نگیری، خیالت راحت است که اگر سر کار قبلیت برگردی، Luis دیگر آنجا نیست که اذیت بشوی.

خدا با من است

۳ تا ۸ فوریه ۲۰۲۴:

من هرروز دنبال شغل می گشتم. مرتب مصاحبه می گرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. این داستان مرتب تکرار می شد. من با خودم گفتم که بهتر است به خانم آشا پیام بدهم،  ولی او جواب نداد. بعد تصمیم گرفتم که به آن خانم و آقای رییسی که باهام مصاحبه کرده بودند، ایمیل بدهم. آنها مودبانه نوشتند که: «خیلی از دیدن تو خوشحال شدیم، اگر در آینده تو را خواستیم بهت خبر می دهیم.» با انکه خیلی خوشحال نشدم که شغل را نگرفتم، ولی

به خودم گفتم که:

«خدا با من است چون با انکه با مرخصی بدون حقوق رفتم ایران، ولی خانواده ام را دیدم. عملم با موفقیت تمام انجام شد. آجازه دارم که سه هفته در خانه بمانم و کار نکنم. الان در حال نرمش کردن و پیاده روی هستم. من همچنان فرصت دارم شغل جدیدی بیابم.»

حسم بهم میگفت که لاله، خوشحال باش. با آنکه اصلا دوست نداشتم سر کار قبلیم برگردم، ولی به خودم گفتم حتی اگر هم یک درصد برگردم، دیگر از Luis در آنجا خبری نیست.

۸ تا ۲۱ فوریه ۲۰۲۴:

من هرروز دنبال شغل میگشتم. روز ۱۲ فوریه به خانمی که رییس Luis بود، پیام دادم که من روز ۲۶ فوریه یعنی دو هفته بعد سر کار میایم. پیش خودم گفتم که او حداقل بداند که من واقعا سر کارم بر می گردم. بعد هم حس کردم که اگر کار جدیدی پیدا کردم، دوباره تماس می گیرم که نمی آیم؛ ولی فرصت شاغل بودن را از خودم نگیرم.

روز ۲۰ فوریه بود و فقط ۶ روز دیگر مانده بود به اینکه بروم سر کار در شرکت قبلی. به همسرم که ارتباط نزدیک روحی به من دارد، تلفن زدم که حس ات راجع به کارم چیه؟ او گفت حسش این است که من سر کار قبلیم بر می گردم.

ولی واقعا حس خودم این نبود. یک نگاهی به اتاق کارم و لپ تاپ و مانیتورهای کارم انداختم و رفتم و خودم را مشغول دعا خواندن کردم. بعد از داشتن یک مصاحبه تلفنی، حدود ساعت ۲ ظهر خانم آشا بهم تلفن زد و بهم پیشنهاد کار داد. من شاخ در آوردم و‌ گفتم فلانی توی جواب ایمیل اش برام نوشته بود که فرد دیگری را گرفتید و من را نمی خواهید.

خانم آشا خندید و گفت : «من مسئول قراردادها هستم و ما تو را می خواهیم. آیا هنوزم دوست داری بیایی توی شرکت ما کار کنی؟» من وقتی مطمئن شدم که شوخی ندارد، سریع قبول کردم.

اصلا نمی دونستم چه کار کنم از خوشحالی. اصلا باور کردنی نبود. با خودم گفتم: «اگر خدا بخواهد کوه ها را می‌تواند جابجا کند تا تو و من به هدفت برسی. اینکه ۱۲ روز بعد از نخواستنت، باز تو را می خواهند یعنی خواست و اراده خدا بالاترین است.»

خدا با من است

بعد از ۶ ماه نوشتن برگه آرزوی شغل جدیدم و تمرین ذهنی روی آن از طریق همین صفحه. شغلم را به دست آوردم. رفتم برگه را آوردم، برای پسرم تمرین را توضیح دادم ‌و کل دو روی برگه را کامل خواندم.

وای باورم‌ نمیشد، حتی توی جزییات نوشته بودم که رییسم خانم باشد که الان بود. سریع ایمیل‌های آشا را یکی بعد از دیگری جواب می دادم. او بعد از هر ایمیل به گوشیم هم پیام میداد که ایمیل را گرفته و کلی ازم تشکر می‌کرد. Background check همان روز انجام شد. فرداش رفتم برای Drug test و‌دوباره آشا مرتب ایمیل و پیام تشکر می داد.

روز ۲۱ فوریه به خانم رییس Luis پیام دادم که فردا میام شرکت تا باهات حضوری حرف بزنم. با کمک پسرم ۲ مانیتور، لپ تاپ، کیبورد، موس و غیره را توی جعبه هایش گذاشتیم و بسته بندی کردیم و همه را توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم.

جالب است همان شب خواهرم که تهران است، بهم تلفن زد و بهم گفت: «لاله، می خواستم بهت بگویم که در طول ۵ سالی که ندیدمت؛ وقتی آمدی ایران، خیلی تغییر کرده بودی. خیلی راحت احساساتت را بیان می کردی و خیلی فرد قوی شده بودی.»

ازش ‌پرسیدم که قبلش من را چطور می دیده. او جواب داد که من همش مضطرب و نگران به نظر می رسیدم. این هماهنگی به این صورت یک جورایی دیوانه ام کرده بود. واقعا دیوانه وار خوشحال بودم.

با آنکه ۲۰ روز از سفرم طول کشید ‌‌و‌ من از آنهمه مصاحبه ها یکی بعد از دیگری؛ خسته شدم، ولی به خودم گفتم که خداوند بهم نشان داد که:

« خدا با من است چون ساکن سایت تناسب فکری بودن بعد از سه سال و‌ نیم نتیجه اش میشه سلامتی دوباره من با کمترین هزینه، بیشترین رشد اجتماعی و اخلاقی، دیدار خانواده در زمان نیاز با حمایت همسر، پیدا کردن شغل مناسب و رشد جهشی عالی پسرم. پس به دست آوردن جسمم همچنان مثل یک معجزه الهی و به راحتی قابل انجام است. لاله، فقط توکل کن.»

واقعا بعید میدونم اگر کسی تا اینجا ی تمرین من را خوانده باشد، و به این دوره یا دوره های دیگر رایگان و غیر رایگان ایمان نیاورده باشد. من که خودم هنوز برام این همه هماهنگی رگباری، غیر قابل هضم است ولی میدانم واقعی است چون آنها را زندگی کردم. ساده و شدنی است. پیچیدگی ندارد.

خدا با من است

۲۲ فوریه ۲۰۲۴:

رفتم شرکت. وقتی با خانم رییس Luis حرف زدم، با انکه خیلی از خبر ترک کردن من و رفتنم خوشحال نشد ولی گفت: «هر جوری خودت صلاح میدانی عمل کن. ما نمی توانیم مجبورت کنیم بیای سر کار دوباره.»

من رفتم همکارانم را دیدم و به همه سلام کردم. جالب است که موقع خروج رییس قبلیم دوید ‌و از روی میز کارم، بهم یک بسته شکلات قلب داد که از روز ولنتاین که ۱۴ فوریه بود برای من آنجا گذاشته بود. من اصلا نباید تا ۳ سال طبق دستور پزشکم، شکلات بخورم و این شکلات هم نهایتا قیمتش ۲ دلار است؛ ولی خیلی از به یاد بودن من وقتی حتی آنجا نبودم، خوشحال شدم.

همان روز عصر خانم آشا به طور رسمی برایم ایمیل و پیام تشکر داد که سه شنبه روز ۲۷ فوریه ساعت ۱۰ صبح در شرکت می بینمت.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون هنوز انسان‌هایی هستند که محبت و عشق را ارایه می‌دهند مثل رییس قبلیم. همسرم وقتی خبر شغل جدیدم را شنید بهم گفت که این هماهنگی فقط کار خالق یکتا است، چون اگر موقع برگشت از ایران فورا سر کار میرفتی، خیلی اذیت میشدی. خدواند آنقدر دوستت داشته که گذاشته ۳ هفته دوران نقاهت تو تمام شود و بعد تو بری سر کار.»

۲۳ فوریه ۲۰۲۴:

من ایمیل دادم به استاد عطار روشن و ایشون قبول کردند که تلفنی با من حرف بزنند. من دوست داشتم که علاوه بر نوشتن دریافت درخواستم، ایشون صدای هیجان و ذوق و شوقم را شخصا بشنوند. واقعا به قول استاد این رگبار معجزات الهی غیر از توکل و ایمان من و‌ سپردن من به خدای توانا و ادامه دادن مسیر، از چه منبع دیگری می توانست بیاید؟

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون من الان اینجا پیش شما عزیزان در سایت تناسب فکری هستم.»

دوستدار و خواهر کوچکتر همیشگی شما، لاله

اخطار

تمرین

۱- به نظر شما در داستان لاله عزیز چه مواردی جالب توجه و الهام بخش بود؟!

۲- چه ویژگی هایی در لاله عزیز مشاهده کردید که باعث خلق همزمانی های مناسب برای پیش برد مسائل زندگی شده است؟

منتظر خواندن نوشته های شما هستم

همراه همشگی شما: رضا عطارروشن

با دادن ستاره به این مطلب امتیاز بگیرید.

امتیاز 4.36 از 39 رای

https://tanasobefekri.net/?p=42798
برچسب ها:
74 نظر توسط کاربران ثبت شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

اندازه متن دیدگاه ها
      آواتار لاله
      1403/02/29 19:40
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 294 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام آزاده جان

      ممنونم از تشویق و تبریک زیبای شما. این باعث تشویق من در ادامه مسیر میشود. وقتی میخواهیم دوستان خودمون را بشناسیم؛ باید در سختی و گرفتاری باشیم تا خود واقعی آنها را بشناسیم؛ چون در راحتی و خوشحالی که همه باما رابطه خوبی دارند. وقتی میخواهیم اعضای فامیل و آشناها را بشناسیم یا؛ باید باهاشون سفر برویم یا؛ باید باهاشون معامله کنیم یا؛ باید در غربت باشیم تا خود واقعی آنها را در آن موقعیتها بشناسیم و آنها خود واقعی شون را به ما نشان دهند، چون انسانها خودشون را زیر نقابهای مختلف پنهان میکنند.

      اینکه خدا با ماست به قول شما و از ما جدا نیست؛ کاملا برای ما واضح است، ولی وقتی ما در سختی می افتیم، وقتی در بیماری گرفتار میشویم، وقتی خدا به همسر و فرزندانمان یا پدر و مادرهای ما رحم میکند؛ آن موقع واقعا تفاوت وجود خدا در خودمون را درک میکنیم.

      او هست و همیشه پیش ماست، ولی ما به خاطر نیازمون درکمون و دیدمون میشه تمرکز روی خدا و وجودمان میشه پر از خداوند؛ آن موقع در هر سختی راحتی؛ در هر چالشی شکرگذاری؛ در هر بلایی برکتی؛ در هر بیماری پیشرفت ذهنی و غیره میبینیم. انگار بیناتر میشویم، چون ما به خدا نزدیک و یا نزدیکتر میشویم. بازهم دوست دارم از شما تشکر کنم، چون گرفتن حمایت از دوستانم من را به سمت جلو راحت تر هل میدهد.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/02/16 19:08
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 878 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام آقای مهرداد ذبیحی

      بسیار سپاسگزارم که لطف کردید و پاسخی به این زیبایی نوشتید. من یکبار کامل پاسخ شما را خواندم و‌فقط گریستم و بار دوم توانستم برای شما پاسخ بنویسم. پاسخ شما مثل یک کلاس درس و یک‌کتاب بود که ریشه ای درس زندگی میداد. مطلب ارامش قلبی و رابطه ایمان را که به طور کامل توضیح دادید، خیلی مهم است چه برای شما که ساکن کانادا هستی و چه برای من که ساکن امریکا هستم ‌وچون برای عزیزان دیگر که ساکن ایران هستند، همه مایل هستیم که ارامش قلبی داشته باشیم. ممنونم از تعریف و تشویق شما، این باعث میشود که من دلگرم شوم و مسیرم را با اشتیاق بیشتری سپری کنم.

      واقعا دوست داشتم که گفتید که خدا می‌تواند برای ما هم دکتر باشد و هم پرستار، هم آموزگار و هم مربی و غیره. « برای من الان بهترین دوست خداست چون یادش بهم ارامش میدهد. » من صبحها بعد از شنیدن یک دعا و‌مناجات سر کار می‌روم. همیشه جلوی اینه با دیدن خودم، خدا را شکر میکنم. « خدا به من بهترین هدیه را داده است که پسرم است. » من خودم را صاحب کهکشان راه شیری میدانم؛ چون با قدرت ذهنم، میتوانم به  هر جایی از آن سفر کنم و سریع به کره زمین برگردم.

      جالب است برای شما بگویم که چند وقت پیش به Luis تکست دادم و حالش را پرسیدم و بهش گفتم که همیشه برای خودش و خانمش دعا میکنم؛ اخه خانمش کمرش را عمل کرده بود، چون شغلش پستچی بود و اینقدر بسته سنگین جابجا کرده بود که بعد از عمل، ۳ ماه میبایست در خانه بستری میشد؛ و بعلاوه خود Luis هم که همیشه در حال عمل جراحی سنگ کلیه بود. جالب بود که فردای انروز که پیام دادم، جوابم را به زیباترین شکل داد. همسرم تعجب کرد که چطور هنوز شماره تلفنش را پاک نکرده ام و ازم سوال کرد که چرا بهش تکست دادم. من به همسرم گفتم:«  چون الان در جایی ایستادم و به موفقیتی رسیدم که باعث آن Luis بود. اگر رفتارهای او نبود، من هرگز فکر تغییر شغل به ذهنم خطور نمیکرد. »

      من با افراد زیادی از کشورهای مختلف برخورد داشته ام و هیچکدام از آنها به اندازه Luis من را اذیت نکرده اند و هر بدی او را با خوبی بی نهایت جواب دادم و گاهی گریه میکردم از آنهمه بدی در وجود یک انسان. ولی الان میبینم شغلی که همه به طور متوسط بین ۵ تا ۷ سال به دست میاورند را من بعد از فقط ۱۰ ماه به دست آوردم و باز از ته قلبم برای Luis دعا کردم تا خدا حفظش کند. تا بدی نباشد ما قدر خوبی را نمیدانیم، تا گرسنه نباشیم قدر سیری را نمیفهمیم و تا چاق نباشیم لاغری ذهنی را کاملا درک نمیکنیم.

      من بسیار آدم منصف و مثبت اندیشی هستم و همواره در حال تعریف از دیگران و سپاسگزاری از آنها هستم. آنقدر سر کار جدیدم با افراد مختلف سلام و  احوالپرسی میکنم که انگار سالهاست، آنها را میشناسم. جالب است که بعضی افراد تا از من خداحافظی نکنند، به خانه نمیروند؛ در صورتیکه آمریکایی‌ها به سردی رفتار معروف هستند. ولی همیشه یک رفتار درست،  رفتارهای درست دیگری را جذب میکند. « از هر دست بدهی از همان دست میگیری. » من خیلی به این جمله اعتقاد دارم.

      اگر فردی اشتباه کند در سر کارم، فقط اشتباه آن را به خودش میگویم آنهم ایمیلی یا از طریق Teams. ولی اگر من اشتباه کنم، همکارانم بعد از متوجه شدن اشتباه من، رییسم و رییس رییسم را هم در ایمیل میگذارند که آنها اشتباهات من را ببینند، ولی من همچنان اشتباه‌های آنها را مخفی نگاه میدارم؛ چون معتقد هستم که بعد از مدتی شناخت، رفتار آنها تغییر پیدا میکند. درهر صورت من تحقیر کسی را نمیپسندم. من از خوبی کردن لذت میبرم و حال خودم خوب میشود.

      خیلی خوشحال شدم که شما هم همزمان با ما، به اتفاق همسرتان مهسا، خانه خریدید. داستان مسافرتهای امریکا ی شما و یافتن شغل جدید با حقوق و سمت بالاتر و ماشین جدیدتان؛ خودش می‌تواند بسیار مثال خوبی از همزمانی ذهن شما با تمرین‌های دوره باشد. اگر ایمان داشته باشیم و ان را با اعتقاد مزین کنیم، ان اطمینان ما را به هدف میرساند.

      چطور امکان پذیر است؟

      منهم واقعا نمیدانم، چون خدا خودش کارها را بر وفق مراد ما پیش میبرد. خیلی هم مهم نیست که چطور بودنش را بدانم، بلکه مهم اتفاق افتادن آنهاست. مثلا من نمیدانم چطور برق تولید میشود ولی میدانم اگر کلیدپریز را بزنم لامپ روشن میشود حالا چطور برق از کلید پریز وارد لامپ میشود و مراحل آن خدشه ای به هدف من که روشن کردن خانه ام است وارد نمیکند.‌

      من شما را در LinkedIn دنبال کردم. امیدوارم بتوانیم در این سایت از طریق تجارب خودمون؛ همه بهم کمک کنیم و از زندگیمون لذت ببریم. شما همسایه ایالت Montana هستید و ما همسایه ایالت کالیفرنیا. خوشحال میشوم که از تجارب شما بیشتر بشنوم. باز هم ممنونم که من را در ادامه مسیر تشویق کردید.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/02/12 04:58
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 640 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام آرزو جان

      خیلی خوشحال شدم که پاسخت را خواندم. حتی خود من با خواندن تک تک این پاسخها، در حال یادگیری هستم. بهت تبریک میگویم که در حرف زدن زبان انگلیسی در حال پیشرفت هستی. فکر میکنم من خیلی خوب بتوانم درکت کنم. البته نمیدانم ساکن چه کشوری هستی؛ ولی خوب من وقتی میخواهم بروم مصاحبه شغلی به زبان انگلیسی، همچنان ساعتها قبلش تمرین میکنم. تلفظ‌ها یم را چک میکنم. مینویسم، تحقیق میکنم و بعد از چندین روز تمرین وارد جلسه میشوم.

      من اینقدر این تمرین‌ها را ادامه داده ام که هفته پیش که ۱۱ جلسه با property managers و رییس آنها داشتم و حتی A/P specialist و رییس او هم بود؛ به اضافه رییس خودم، همه را عین اب خوردن برگزار کردم. نه تنها خبری از استرس و اضطراب بود، بلکه من به عنوان lead، کل جلسه را در دست داشتم. رییسم بارها بهم گفت که :« لاله، خیلی عالی بودی!!! » و حتی بهم راجع به آن ایمیل داد. یک روز هم از یک آقایی که پست بالاتری از خودش داشت، خواست بیاید و در گوشه جلسه من بنشیند و وقت برگزاری آن جلسه یک ساعته؛ کار من را ببیند. من به رییسم گفتم :« من خیلی در عمرم تمرین داشته ام، بنابراین الان آمادگی زیادی دارم، حتی اگر جلسه یهویی باشد. »

      آرزوی عزیز، همه چیز در ادامه دادن و تمرین کردن بدون گذاشتن و قرار دادن و تعیین کردن  زمان خاصی است. واقعا نمی‌دونم چطوری، ولی دوست داشتم با اب طلا بر سر در خانه مان مینوشتم: « رسیدن به هر موفقیتی؛  تنها با ادامه دادن و رها نکردن است. پس ادامه بده. »

      چقدر خوشحال شدم که نوشتی رابطه ات با همسر بردار شوهرت خوب شده است. واقعا بهت تبریک میگویم. قدم اول؛ مهم‌ترین قدم است و آن شجاعت است که تو در وجودت داری. امیدوارم بتوانی رابطه های بیشتر و سالمتری با افراد و اطرافیان و نزدیکانت داشته باشی و آنها راتجربه کنی. خیلی زیبا نوشتی که گفتی : « وقتی روی ویژگیهای مثبت افراد تمرکز کنیم، ظرف وجود ما بزرگ‌تر میشود. »

      ظرف اصلی وجود ما؛ جسم ما نیست.

      چرا؟

      چون وقتی ما میمیریم، بعد از مدتی جسم ما از بین می‌رود، با انکه ما دفن میشویم و اسممون روی سنگ قبر می‌ماند؛ ولی بعد از چند سال اگر قبر را باز کنند و نقش قبر کنند؛ چیزی از جسمی ما باقی نمانده است.

      پس ظرف اصلی وجود ما چیست؟

      ظرف اصلی وجود ما روح ماست. روح ما احساس ماست. همان ذهن ماست. برای همین است که اگر فایلهای پیاده روی را گوش میدهیم؛ بایست به خاطر احساس خوب باشد نه لاغری. اگر میخواهیم متناسب بشویم؛ باید به خاطر احساس خوب از خودمون باشد و نه نظر دیگران و نه پوشیدن سایزهای کوچک و غیره.

      به نظر من خدواند آنقدر به من نزدیک است که اگر بگویم من و او یک وجود هستیم، کاملا راست گفته ام و حقیقت را زندگی کرده ام. شفای من از اوست و درمان من پیش اوست.

      ممنونم بابت تبریک تو دوست خوبم. زندگی خمت ماها توسط همان خدا در هماهنگی عالی تنظیم شده است؛ به شرطی که ما با ذهن و روح و رفتار و غیره آن را از هماهنگی بی نظیر خدواند در نیاوریم. به قول خودت، « ما همه در صف دریافت نعمتهای بی حد و حصر خدا هستیم. » برای خداوند؛ نژاد ما، دین ما، زن یا مرد بودن ما و غیره اهمیتی ندارد. خدواند عاشق تک تک ماست. این را تا اعماق وجودم حس کرده ام و بابت آن هر لحظه از عمرم، سپاسگزار و شاکرم.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/02/09 19:51
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 563 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام مریم جان

      فکر کنم که یک سالی بود که برات پاسخی ننوشته بودم؛ ولی چون دنبالت میکنم همیشه دیدگاه هایت را میخوانم. من دقیقا احساس شما را درک کردم، وقتی راجع به شناخت خداوند گفتی. یادمه وقتی که کلاس چهارم دبستان بودم، یک خانم معلم داشتم که خیلی چاق بود و درشت بود ؛ ولی در عین حال خیلی مهربون بود. اسمش خانم هاشمی بود. من چون فقط ۱۱ سال داشتم، هر موقع میخواستم خدواند را تصور کنم؛ همیشه تصویر خانم معلمم، خانم هاشمی را توی ذهنم میاوردم. اخه او را خیلی دوستش داشتم. او خیلی با همه ماها مهربون بود، بنابراین به خودم گفتم که حتما خدا شبیه خانم معلم هاشمی است.

      من تا قبل از سن بلوغ همیشه تصویر خانم معلم مهربون را توی ذهنم، خدا تصور میکنم. البته چون میگفتند که خدواند بزرگ است ‌و این خانم چاق و درشت بود در برابر جثه کوچک من، خیلی برایم قابل درک بود که این خانم معلم مثل خدا است و شبیه تو است، چون هم بزرگ است در برابر من و هم خیلی مهربون. یادش بخیر، من تقریبا عاشق همه معملعایم بود و وقتی میامدم خونه، دلم برای همشون تنگ میشد. واقعا مدرسه رفتن و زیاد ماندن در آن را بیشتر از خانه امدن دوست داشتم.

      مریم عزیزم، کلمه « بهشت تناسب فکری » را که گفتی خیلی برایم جذاب و دوست داشتنی بود. خیلی فرد مثبت گرایی هستی که به بهشت فکر کردی. خیلی از آین کلمه و به کار بردن آن خوشم آمد. من الان یک جهش بزرگی داشته ام در جهت رشد و فکر و ذهنم. الان اگر کوچکترین اتفاقی برام سر کار پیش بیاید که برام خوشایند نباشه، حتی اگر نتوانم از شب قبل تجسم اتفاقات خوب را برای فردا در سر کارم بنویسم و حتی قبل از کارم؛ فقط ۵ دقیقه وقت بگذارم و بنویسم؛ کاملا این تغییر رفتار را در برخورد رییسم و همکارانم با خودم میبینم.

      میدونی چرا؟

      چون من به خدا وصل شده ام. سه سال و نیم زحمت کشیدم. هرروز تمرین کردم و نوشتم و خواندم و ادامه دادم. الان نتیجه این همه تمرین را میبینم در کمتر از ۵ دقیقه. صبوری کردن با خودش برکت میاورد. صبوری کردن با خودش ارامش میاورد. صبوری کردن ما را به خدا نزدیک میکند.

      من عاشق « سریال حضرت ایوب » بودم. با انکه سن کمی داشتم و از آن شیطان سیاه پوش داخل سریال موقع پخش سریال که ساعت ۱۰ شب بود، میترسیدم؛ ولی همیشه عاشق صبوری کردن حضرت ایوب بودم.  این سریال شبها پخش میشد و من بیشتر از لباسهای سیاه شیطان دچار ترس میشدم، ولی باز سریال را دنبال میکردم. « آقای بازیگر فرج الله سلحشور » را در نقش حضرت ایوب، خیلی دوست داشتم و همش به خودم میگفتم که ایوب پیامبر، کل اعضای خانواده اش را از دست داد ولی باز شکرگزاری  می‌کرد.

      چرا من نتوانم شکرگزاری کنم؟

      ممنونم بابت تعریف ‌و تشویقت. خیلی دلگرمم کرد. امیدوارم تو هم در کنار خانواده سال نویی پر از  شادی، سلامتی و تناسب فکری داشته باشی دوست خوبم. بهترینها را برات آرزو دارم.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/02/05 05:00
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 549 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام ازیتا جان

      خیلی ممنونم که احساس زیبای خودت را برام نوشتی. واقعا من فکر نمیکردم که قسمت کوتاهی از زندگی من که اشک خودم را بارها دراورد، اشک این همه از دوستان من را در این سایت در بیاورد؛ هر چند دوست داشتم که  داستان زندگیم را بنویسم تا به شما عزیزان بگویم که چقدر زیاد این تمرین‌ها دارد کار میکند؛ اگر باورشون کنیم، انجامشان بدهیم و با خدا باشیم در هر ثانیه از زندگیمون.

      مثال الماس را که گفتید، خیلی دوست داشتم. واقعا خداوند درون ما الماسی نهاده است. این الماس همان ذهن و روح و فکر و اندیشه و عقل ماست که به وسیله آن، ما را از حیوان برتر ی داده و اشرف مخلوقات قرار داده است.

      همانطور که گفتید الماس از تراش خوب است. الماس سخت تر از هر چیز دیگری است که ما میشناسیم. حالا ما میتوانیم هر کدام الماس باشیم. من همیشه به پسرم میگویم :« من دارم تمرین میکنم که از حرف دیگران ناراحت نشوم. وقتی آنها با من حرف میزنند و یا عصبانی هستند، من دوست دارم که کر باشم، یعنی تصویر را ببینم؛ ولی صداشون را نشنوم. دوست دارم که وقتی رفتار دیگران با من خوشایند نیست، من آن رفتار بد را مثل یک فلش ببینم که به سمت دست من میاید؛ ولی چون جنس وجود من و دست من از الماس است و جنسش سخت است، ان فلش برگردد و اندکی به من آسیب نرساند، فقط در حد ثانیه من متوجه آن شوم و بعد رهایش کنم و فراموشش کنم. »

      خیلی در ظاهر کار ساده ای  است، ولی تمرین زیادی میخواهد چون بیشتر ماها تقریبا طوری تربیت شدیم که نسبت به رفتار اطرافیانمان عکس العمل نشان دهیم. واقعا وقتی گفتید که هر چیزی را ما دوست داریم با حس و حال خوب و باور عمیق به دست بیاوریم، خیلی برام جذاب است.

      مثال واقعی:

      « *من در امریکا افراد زیادی را میشناسم که ثروت زیادی دارند، ولی واقعا حتی بچه های آنها حاضر نیستند در روز کریسمس پیش آنها بیایند.

      *افراد زیادی را در امریکا میشناسم که بعد از فوت همسرشان بهم میگویند که ما وقتی او زنده بود، برایش وقت نگذاشتیم.

      *افراد زیادی را در ایران میشناسم که خونه و ماشین دارند، ولی احساس خوبی ندارند، همیشه در حال گله کردن هستند و یا زود عصبانی میشوند. »

      خود من حقیقتا، وقتی حسم را خوب کردم و شاید مثل بازیگران نقش بازی کردم که حسم، خوب است

      -صاحب خانه شدم.

      -درآمد من در طول سه سال و نیم گذشته که ساکن سایت شده آم؛ حدود ۵۳ درصد افرایش پیدا کرده است.

      -روابط من و همسر م و پسرم از فرش به عرش رسیده است.

      -این همه دوست خوب ایرانی پیدا کرده ام که با انکه هرگز آنها را ندیده ام و صدایشان را نشنیده ام؛ این همه بهم عشق می‌دهند.

      -بارها و بارها کاهش سایز داشته ام و همچنان به قول پسرم به زودی، به وزن دلخواهم میرسم.

      واقعا من دوست دارم از شما تشکر کنم به خاطر دریافت این همه آگاهی‌ در پاسختان.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/01/29 05:28
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 487 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام سحر جان

      ممنونم از این همه ابراز لطف و محبت شما دوست خوبم. واقعا این جمله شما طلایی است:« خدواند همواره پاداش نگرش صحیح ما رو میده  و به وعده خود وفادار است. » من از این به بعد میتوانم در هر هدف و کاری که قصد انجام دادنش را دارم، این جمله را با خودم چک کنم و یک جورایی تستش کنم و از خودم بپرسم آیا من نگرش صحیح دارم؟ به این حالت در امریکا میگویند:« Check Test » اگر جواب مثبت است، مطمین میشوم که خدواند پاسخ آن را بهم میدهد، پس اقدام میکنم. اگر به سرعت پاسخ آن اقدام و هدف را هم دریافت نکردم، باز به خودم میگویم که خدا به وعده خود وفادار است پس راهم را ادامه میدهم. 

      گاهی زمان من و خدا با هم فرق میکند. من بسیار آدم عجولی بودم، البته هنوز هم یکم هستم؛ ولی خوب مدل خودم را دوست دارم چون با هیجان و زود کاری را شروع میکنم و‌مثلا برای بعد نمیگذارم. هر وقت هم میام ایران، بابت تاخیر نوبتهای دکتر و یا تاخیر انجام خیلی از کارها، خیلی متعجب میشم و همه بهم میگویند :« لاله، تو در امریکا عادت کردی که  زود به نتیجه برسی. صبر کن، نصف روز بشود؛ شاید آن اداره یا آزمایشگاه یا هر چای دیگری جوابت را می‌دهند. » چقدر برام جالب بود که گفتی خدا پاسخ درخواستت رافراتر بهت داده است. انگار سالهاست که شما را میشناسم و همش دوست دارم که بیشتر برات در پاسخ بنویسم. اینجا خیلی دوستان خوبی دارم که شما هم یکی از بهترینهای آن هستید.

      « شکر گزاری از خداوند »، بزرگ‌ترین عامل موفقیت من در چندین ماه اخیر است؛ حتی وقتی چند روز پیش حال مامانم خیلی بد بود و خواهرانم طبق معمول به من چون راه دورم نگفته بودند و بابت آن فقط من و پسرم مرتب خواب میدیدیم، شکر گزاری کردم. وقتی از واتس اپ تلفن زدم، بابام گفت که مجبور شدند که مامانم را ببرند بیمارستان. مامانم را توی تصویر گوشیم دیدم. اما واقعا گریه ام گرفت. خیلی حالش خوب نبود، ولی با چشمهایش و نگاهش هنوز دوستم داشت.

      این هم قسمت بود که به قول یکی از دوستانم، مامانم دیگر از این به بعد زجر نکشد و اضطراب ‌‌و نگرانی بیشتری را تا آخر عمرش نداشته باشد. ببخشید نمیخواستم موارد منفی را بازگو کنم، ولی واقعا شاکرم چونکه  ما همه میدانیم که  روزی از این دنیا میرویم و مهم این است که تا هستیم بخواهیم که  دنبال تغییر، یادگیری و محبت و عشق به خودمون و همدیگر باشیم. باز هم ممنونم بابت پاسخ زیبایت.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/01/28 06:37
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 589 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام نشمیل جان

      ممنونم باعث دعای سلامتی تو برای من و مادرم. واقعا مادرها جایگاه ویژه ای مخصوصا برای ما دخترها دارند، چون احساس نزدیکی زیادی به آنها میکنیم.امیدوارم که سردردهای دخترتون خوب بشود. من میخواستم برای شما از تجربه خودم وقتی که پسرم مریض میشود، بگویم البته میدانم که شما بهتر از من میدونید، ولی شنیدن آنها هم بی ضرر است:

      وقتی پسرم مریض میشود، من سعی میکنم که خونه را آروم کند. بعد ازش میخواهم که دوش بگیرد. اگر هم قرار است که پسرم برود دانشگاه، ازش میخواهم که نرود و اگر می‌تواند در خونه استراحت کند. براش اسفند دود میکنم و قبل از دوش گرفتن، او را ماساژ میدهد، چون پسرم عاشق ماساژ گرفتن است. بعد هر یکی یا دو ساعت بهش سر میرنم و جملات و‌کلماتی میگویم که دوست دارد بشنود. بعد برای او از یوتوب دعا میگذارم، چون برای ما اینجا یوتوب خیلی راحت Run میشود و پر از دعاهای مختلف است. بعد سعی میکنم غذای مورد علاقه اش را بپزم. خلاصه هر کاری میکنم که از لحاظ محبت و‌ عشق خوشش بیاد و میدونم دوست دارد و چون ازش شناخت دارم دوست دارد کارهایی که میدونم لذت میبرد را برایش انجام بدهم.

      مهم‌ترین کاری که میکنم این است که خودم را نگران نکنم حتی اگر مثلا تبش بالا باشد و فقط با تمرین‌های بیشتر ذهنی، خودم را آروم میکنم. دیگه من و شما که اینجا هستم افراد عادی نیستیم و تا حالا هر کدام از ما تمرین‌های زیاد ذهنی را بلدیم. این جورایی پسرم یا یک یا دو روزه خوب میشود.

      ما اصلا اینجا پیش پزشک نمیرویم و مخصوصا من بیشتر به پسرم تمرین‌های ذهنی میدهم تا داروها. همه مردم من را بابت داروی زیاد نداشتن در خانه مسخره میکنند، ولی نظر آنها روش زندگی م را تا حال، تغییری نداده است.

      اینها را گفتم تا به شما بگویم با انکه خواهر و برادر ما که خیلی برامون افراد مهمی هستند، ولی باز باید خودشون مسیول زندگی خودشون را بردارند درست مثل ما که الان مسولیت چاقی یا اشتباهات خودمون را برداشتیم.

       ما در درجه اول باید زندگی خودمون را بسازیم و تمامی تمرکز خودمون را روی زندگی خودمون بگذاریم، اینجوری آنها از دیدن ماکه شاد و با هیجان هستیم، به هیجان میایند. این چیزی است که من بارها تجربه کرده ام.

      من هم مثل شما موافقم که دعا خواندن بهترین درمان و آرزوی برای افرادی هست که ما دوستشان داریم. من فکر میکنم نکته جالبی گفتید که چون من به ارامش رسیدم، Luis از آنجا رفت و الا میموند و‌جابجا نمیشد. من هم مثل شما همه مسایل زندگی خودم را باز نمیکنم، چون دلیلی ندارم که مردم از همه ابعاد زندگی من باخبر باشند؛ حتی حرفهای بین من و خواهرهایم، در گروه واتس اپ ما مخفی میموند ‌و من دلیلی نمیبینم که همه را به همسرم بگویم.

      پسرم من ۲۰ ساله است و بسیار روابط ما بعد از برگشت سفر من از ایران به امریکا، با او بهتر و زیباتر شده است. انگار رابطه ما جهش کرده و به سمت مقدس بودن پیش رفته است. امیدوارم که هم خودتون و هم دخترتون سالم و شاد باشید. از راه دور از صمیم قلب انرژی شفا و سلامتی را برای شما از این دیدگاهم میفرستم.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/01/25 20:08
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 272 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام دوست عزیز

      بسیار ممنونم که از شهر زیبا ی اصفهان شما لطف کردید ، برای من پاسخی نوشتید. احساس خوب داشتن  در درون ما؛ مانند این است که هر سنگی را بشود به الماس تبدیل کرد. خیلی ساده است، بنابراین افراد به دنبال راهای پیچیده تری هستند و حاضر هستند که پول زیادی خرج کنند تا از بقیه افراد بشنوند که ما چطور زندگی کنیم؟ممنونم‌ بابت تعریف و تشویق شما.

      این تشویق‌ها باعث میشود که من بتوانم دور از وطن خودم را در وطن ببینم و با هر فرد از هر شهری همراه شوم و با او به آن شهر سفر کنم. مثل اینکه الان خودم را در چهارباغ نزدیک سی و سه پل میبینم که قدم میزنم و اب رودخانه زاینده رود در جریان است.

      سپردن کارها به خدا را از دوران کودکی در حرف‌ها بسیار شنیده ام، ولی در عمل حتی از پدر ‌و مادر خودم ندیدم. در این ۶ ماه که در بالا ذکر شد، حتی خودم نمی‌دونم چطور اینطور توانستم کارها را به خدای عزیز توانا بسپارم. همسو شدن من با او و connection لحظه به لحظه با او مرا پیش برد و من از تماشای زندگیم لذت بردم. امیدوارم در همه مراحل زندگی خود موفق باشید. شما را به خدای یگانه میسپارم.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/01/13 15:19
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 565 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام زهر ه جان

      وقتی دیدگاه تو را خواندم، اشک از چشمانم جاری شد. همسرم که در پذیرایی نشسته بود و تقریبا در همان ردیف مبلی که من نشسته بودم، و مشغول کاری در گوشیش شد؛ متوجه اشک‌های من شد. وقتی جریان را براش گفتم  خیلی تعجب کرد که اینقدر نوشته من باعث تاثیر در شما شده است. خیلی زیباتر از آنچه من زندگیم را گفتم. برایم تعریف و تمجید کردید. انگار یک ورژن خیلی مثبت از زندگی ام را از زبان شما شنیدم. بسیار خوشحال شدم و سپاسگزار شدم.

      یک فایل در دوره دیگری وجود دارند که استاد یک تلق رنگ آبی و قرمز را بر دوربین میزنند و رنگ همه جسم به رنگ ابی و قرمز در میاید. واقعا همه چیز در همین طرز نگاه ما به زندگی است. اگر نگاه خودمون را به زندگی از رنگ سیاه و یا سفید به رنگ خاکستری یا قرمز یا نارنجی و غیره تغییر دهیم؛ همه چیز عوض میشود و تغییر میاید.

      ما یک زمانی در این دنیا میاییم و فقط یک بار وقت داریم که بهترین خودمون را تجربه کنیم، حالا این ما هستیم که تصمیم میگیریم که چاق باشیم، غمگین باشیم، کلاه بردار باشیم یا معتاد. ما آدم‌ها هممون همون هستیم و همون میشیم که خودمون روزی تصمیم گرفتیم، که باشیم اگر اشتباه کردیم؛ خدواند راه درستش را به مانشان میدهد، اگر هم مسیرمون درسته، باید آنقدر ادامه بدهیم تا به انتهای مسیر در همان راستا به حرکت خودمون ادامه دهیم.

      آگاهی‌ها خودش به سراغ ما میاید. من یاد گرفتم که جواب تمام سؤال‌هایم در درونم است. من یاد گرفتم که همه آگاهی‌ها در درونم است، اگر در راه آن آگاهی قدم بگذارم  خود آگاهی‌ها از درونم به سمت ذهنم میاید و من آگاهانه زندگی بهتری را تجربه میکنم. هیچ کس و هیچ چیز در بیرون از من، نمیتواند زندگی مرا تغییر دهد؛ ولی صد در صد با ایمان و اعتقاد میگویم  که وقتی درونم تغییر میکند، همه عوامل بیرونی در جهت و راستای آن آرزوی درونی من تغییر میکنند. آنها وسیله میشوند تا من به هدفم برسند، 

      حالا ان وسیله :

      می‌تواند سایت تناسب فکری باشد، می‌تواند دکتر جراح باشد تا مرا عمل کند، می‌تواند همسرم باشد تا فکر ایران رفتن به ذهنش برسد و یا غیره. 

      واقعا شاید باورتون نمی‌شود ولی وقتی من خوشحال هستم و شاد هستم، هیچ مگس یا پشه ای در خانه و اطراف آن نمیبینم؛ و لی به محض بی حوصله بودن و یا غم داشتن و غیره، حشرات موذی به سمت خانه من  میایند. شاید مسخره به نظر بیابد، ولی اگر دقیق شویم میبینیم که در موقع شادی و عروسی؛ بلبل‌ها و پرندگان در اطراف خانه ما میخوانند ودر موقع عزاداری حشرات موذی به سمت خانه میایند. 

      همین نشانه ای است از اینکه همه موجودات زنده اطراف ما در خدمت ما هستند، چون ما اشرف مخلوقات هستیم حالا ما میتوانیم تصمیم بگیریم که شاد باشیم، تحت هر شرایطی و احساس خودمون را خوب نگه داریم و یا برعکس. همه چیز را ما تعیین میکنیم و ما نویسندگان زندگی خود هستیم. همه چیز به ما بستگی دارد و بس.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/01/13 15:18
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 263 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام فهیمه جان

      واقعا ممنونم که لطف کردید و مرا تشویق کردید. بابت تبریک شغلی شما هم سپاسگزارم. واقعا در هر اتفاقی چه مثبت و چه منفی، حکمتی نهفته است. به نظر من غیر از خداوند؛ کسی از آن حکمت خبر ندارد.

      البته اگر بعد از مدت زمانی برگردیم و آن حکمت رابررسی کنیم، متوجه میشویم که حکمت چه بوده ولی در زمان وقوع آن؛ واقعا به عنوان یک انسان نمیتوانیم درکی از ان حکمت داشته باشیم.

      من بعد از این تجربه هایی که پیاپی داشته ام، یاد گرفتم که توکلم باید به خدا باشد. کنترل را از دست خودم به کناری بگذارم و تلاشم را بکنم و بعد همه کارها را به او بسپارم. آنوقت میبینم که اوضاع و شرایط خیلی بهتر با کنترل خداوند پیش می رود.

      ما هدایتگر افکار و اندیشه خود هستیم، ولی نمیتوانیم اوضاع زندگی خود را پیش بینی کنیم؛ بنابراین بهتر است روی افکار، ذهن و اندیشه های خودمون سرمایه گذاری کنیم تا آنها باعث شوند که زندگی ما در راه تحولی مثبت، ارتقا روحی و معنوی و در عین حال مادی تغییر یابد. ما در کنار خداوند به هیچ منبع قدرت و حمایت دیگری نیازی نداریم؛ فقط باید باشیم. موفق باشی دوست خوبم.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/01/09 06:40
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 487 کلمه

      سلام فرزانه جان

      من تخیل کردن را از « دوره زندگی با طعم خدا » یاد گرفته ام و تقریبا در بقیه دوره های سایت آن را بارها تمرین کرده ام. من برای شغل جدیدم که الان در هفته پنجم آن هستم شروع کردم به تخیل و تصور هرروز کاری از شب قبل. من اینکار را قبل از خواب انجام دادم و با احساس خوب بعدش خوابیدم. البته برای هرشب نتوانستم آن تمرین را انجام دهم، ولی حتی اگر نمیرسیدم که تمرین را بنویسمش، آن را ذهنی انجام میدادم.

      باز هم میگویم من فقط این تمرین را برای رفتن در محیط کار انجام دادم، بنابراین شما باید برای زندگی خودت؛ تغییرش دهید و برای کارهایی که مایل هستید بنویسید. چون در چند دیدگاه مختلف از من خواستید که من تمرین خودم را برای شما بنویسم که چگونه انجام دادم؛ برای شما در زیر میگویم و بعد شما آن را برای نیاز و زندگی خود میتوانید تغییر دهید:

      در یک جای خلوت بنشینید. یک برگه آچار و خودکار دست بگیرید. سعی کنید به تمامی اتفاقاتی که دوست دارید در محیط کارشما، اتفاق بیفتد فکر کنید. از لحظه ‌ورود به شرکت تا نشستن پشت میز کارتان. هر چه جزییات نوشته شما بیشتر باشد، شما میتونید تصویر بهتر و قابل قبولتری از آن را در ذهن ببینید. آنقدر زمان صرف کنید تا کل یک طرف برگه آچار پر شود. هر چه با احساس بهتری بنویسید و بیشتر به جزییات  اشاره کنید؛ بهتر درک میکنید چه و چگونه بنویسید.

      فرزانه جان، من حتی از بالا امدن سیستم لپ تاپم نوشتم. از خوردن ناهارم که با لذت در محیط کارم میخورم. از اب خنکی که سر کار نوشیدم. باز هم میگویم چون من از زندگی شما خبر ندارم، باید خودتون را در بهترین شرایطی که دوست دارید آن را تصور کنید و بنویسید.

      در این حالت دو اتفاق میافتد:

      ۱. یا آن اتفاق‌ها برای شما پیش میاید و شما شکرگزار خواهید بود.

      ۲. یا آن اتفاق‌ها برای شما اصلا اتفاق نمیافتد، ولی شما با احساس خوب میخوابید. بنابراین باید تمرین را ادامه دهید و توکل شما به خدا باشد چون حکمتی در اتفاق نیافتادن آنچه که دوست داشته اید بوده است.

      جالب است که من از پسرم خواستم برای امتحانش که خیلی برایش اضطراب داشت، آن تمرین را انجام بده. پسرم امتحانش آنلاین بود. تمرین را انجام داد و فرداش که امتحان داد؛ نمره اش شد ۶۶ از ۱۰۰. خیلی ناراحت شد و رفت توی حیاط و شروع کرد به بیل زدن باغچه. بعدازظهر آن روز متوجه شد که بالاترین نمره کلاس ۷۰ بوده است. آمد پیش من ‌گفت :« مامان تمرین خوبی بهم دادی. الان که انجامش دادم احساس بهتری دارم باانکه نمره آم خیلی خوب نشد ولی حس خوبی بهم داد. » من به پسرم گفتم: « همین که بهترین خودت را انجام دادی مهم است، بقیه اش را باید فقط توکل کنی به خدا. »

      فرزانه جان، امیدوارم بتوانی برای خودت این تمرین را آنطور که زندگیت هست، تغییر بدهی و برایت قابل استفاده باشی. میسپارمت به خدا.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 10 از 2 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/01/07 05:42
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 846 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام الهام جان

      بسیار ممنونم که لطف کردی علاوه بر « دوره زندگی با طعم خدا » در این قسمت هم برایم دیدگاهت را نوشتی. واقعا توی عمرم تا الان هیچکس از من اینقدر تعریف نکرده بود. به راستی داشتن دوست خوبی مثل تو برای من که دور از وطن هستم، باعث افتخار است.

      من همیشه این را گفتم که خاک ایران مقدس است و کسانیکه در ایران زندگی میکنند، روزی باعث افتخار جهان و جهانیان هستند. من به دلایلی که واقعا نمیتوانم در این مقال ذکر کنم، مجبور شدم که از ایران مهاجرت کنم. ولی هنوز هم، همیشه همچنان در دعاهایم اول برای مردم ایران دعا میکنم، و بعد برای دیگران. یعنی ترجیحم مردم عزیز، مهربان و بی ریای ایران است.

      میدونم خیلی‌ها با من مخالف هستند، چون سفر به خارج از ایران نداشتند و ساکن جایی غیر از ایران نبودند، ولی بدون شک محبت ایران و ایرانی را در ۸ کشور مختلفی که سفر کرده ام و در سه کشور متفاوتی که زندگی کرده ام، تا بحال ندیده ام. ممنونم که مرا دنبال میکنید و اینقدر به من لطف دارید.

      واقعا خودم وقتی برمیگردم به ۶ ماه گذشته، دچار شک میشوم که « این همه قدرت و شجاعت و توان چطور در من پیدا شد؟ »

      جواب از ندای درونم میشنوم که « با خدا بودن نتیجه اش همین است. »

      باز از خودم سوال میکنم: « لاله، اگر اینهمه باخدا بودن باعث خیر، برکت و سلامت توست چرا هر لحظه و ثانیه دنبالش نکنی؟ »

      جواب میشنوم که « دارم دنبالش میکنم و همچنان تمرینش میکنم. »

      الان مطمینم که خودم را دوست دارم چون ایمان و اعتقاد دارم که خداوند عاشق من است. مثلا:

      ۱. اگر گاهی با همسرم دچار سوتفاهم میشوم و ناراحت میشوم و یا بحث میکنم؛ اول به سمت دعا پناه مبرم. بعد حالم بهتر میشود؛ بعد منطقی میشوم و بعد از گذشت زمان برمیگردم و سو تفاهم را بررسی میکنم.

      ۲. اگر پسرم کمکی بخواهد، هر چند سرم و ذهنم شلوغ باشد؛ از خداوند میخواهم راهی نشانم دهد.

      ۳. اگر رییس جدیدم ناراحت باشد و یا بهم گیر دهد، توکل را از خدا میخواهم و بعد کارم را انجام میدهم و سعی میکنم ارتباطم را کم کند تا رییسم دوباره خودش به حالت عادی برگردد و همه چیز را به خدا میسپارم.

      ۴. اگر ببینم پرنده ای در حال خوردن دانه ای در حیاط ماست، از پشت پنجره ازش فیلم میگیرم تا مزاحم خوردنش نشوم.

      اینها را به عنوان مثال گفتم تا برای تو دوست خوبم بگویم که من رفتار و کردار م را تغییر داده ام. من افکار ذهنم راتغییر داده ام، بنابراین همیشه فرمول کار میکند و  فرمول برای من کار کرد و زندگیم تغییر کرد. هر چقدر بیشتر تمرین کنم و روی افکار ذهنی ام بیشتر کار کنم، بیشتر زندگیم تغییر میکند.

      جالب است که یک قسمت در « دوره پیاده روی موثر »در فایل سوم آن وجود دارد که استاد میخواهد ما سه دقیقه به خاطرات خوب زندگی خودمون از دوران کودکی تا الان فکر کنیم. واقعا من زندگی بسیار چالش واری را داشته ام.

      آنقدر این قسمت برای من سخت است که همچنان بعد از سه سال، ناخودآگاه خاطرات بد جلوی چشمم میاید و حواسم پرت میشود؛ ولی باز به خودم میگویم باز هم میگردم تا خاطرات خوبی وسط آنها پیدایش کنم.

      جالب است که من بیشتر موقعها توسط معلمان و دوستانم تشویق و حمایت شده آم تا خانواده ام و دلیلش هم این است که پدر و مادر نااگاه و اطرافیان و فامیل و همسایه های نااگاهی داشتم. البته ان دوران گذشته است، ولی من همچنان دارم بابت آنهمه آسیب‌های دوران کودکی روی خودم‌کار میکنم‌.

      الهام جان، حدس شما درست است من باانکه فرد بسیار منطقی، منظم و روراستی و صادقی هستم، احساسات شفاف و زیادی هم دارم که میتوانم شعر بگویم. البته بعد از مادر شدنم، شروع کردم به شعر گفتن. من هم به زبان انگلیسی وهم به زبان فارسی شعر میگویم و سه تا از شعرهای من سال ۲۰۱۴ در یکی از مجله های امریکا چاپ شد.

      من آرزویم این است که روزی داستان زندگیم را در Ted Talk برای دیگران تعریف کنم. البته این فقط یک ارزو نیست، بلکه حتی به همسرم گفتم که روزی میاید که افراد برای شنیدن زندگی من در جمع Ted Talk دور هم جمع میشوند و من به زبان انگلیسی برای آنها از تجربه ها و چالشهای زیاد و بالا و پایین شدنم میگویم.

      چرا گفتم به زبان انگلیسی:

      چون زبان انگلیسی به افراد بیشتری در سراسر دنیا امکان این را میدهد تا بروند و ویدیوی مرا در یوتوب دنبال کنند و بشنوند حکایت دختری را که از کجا آمده و به چه جایگاهی رسیده است.

      من عاشق این سایت هستم و هنرجوی استاد بودن جزو افتخاراتی است که تا زمانیکه زنده هستم با خودم تکرارش میکنم. سال نو بر تو دوست عزیز تر از جانم مبارک. 🥰

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1403/01/05 23:26
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 684 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام صالحه جان

      خیلی خوشحال شدم که دیدگاه شما را خواندم. خیلی انرژی مثبت از آنهمه تعریف شما گرفتم. حال و هوای خوب بهاری پیدا کردم چون عید ما اینجا و نوروز ما فقط به یکی و یا دو تا برنامه نوروزی که ایرانی‌ها میگیرند، ختم میشود و ما گاهی میتوانیم هم وطنهایمان را ببینیم یا دوستان عزیز افغانستانی یا تاجیکی را، در غیر اینصورت؛ حال و هوای عید نوروز در امریکا حس نمی‌شود. خیلی حس خوب بهاری از نوشته شما گرفتم.

      من و‌شما و استاد و یا هر انسان دیگری هیچ فرقی در نظر خدا نداریم. خدا عاشق ماست، واقعا حتی برای خدا مهم نیست که دین من و یا شما چیه؟ چقدر سرمایه داریم؟ اصلا برای خدا مهم نیست که ما نماز میخوانیم یا نه؟

      واقعا چیزی که من اخیرا حس کردم که بهم کمک میکند، همان امداد غیبی خداوند در هر لحظه است یعنی اگر اتفاقی بر وفق مراد من نیفتد، به خودم میگویم حتما حکمتی در نیافتادن آن بوده است. یا شاید حکمتی در اینطور اتفاق افتادن آن بوده است. بعد وقتی زمان میگذرد، من دلیلش را میفهمم.

      واقعا اینکه من گفتم من روی شانه های خدا بودم را حس کردم، چون خیلی سخت است با فردی که عصبی است و دایما استرس دارد و ازت ایراد می‌گیرد؛ کار کنی. جالب است که رییس قبلیم Luis حتی از کار من قدردانی نمیکرد، این شد که به محض اینکه من سه هفته شرکت کار نکردم و‌ ایران بودم، او از آنجا رفت بیرون چون بدون من نمیتوانست کارها را انجام بدهد. منکه خودم را میشناسم و جنم خودم را میدانم، ولی باز هم برای همین فردی Luis که باعث شد من الان در یک شغل بسیار بهتر از هر لحاظ باشم، دعا میکنم آنهم از ته قلبم.

      صالحه جان، امیدوارم پای شما هم خوب بشود. لطفا من را در جریان بگذارید و من هم عشق درمان و شفا را از طریق همین نوشته؛ از خداوندی که عاشق من و شماست براتون میفرستم.

      خوشحال شدم که به کار بردن کلمات انگلیسی باعث شد که شما به زبان دیگری غیر از فارسی، علاقه مند بشوید. شاید باورتون نشود، ولی من شغل دوم تدریس در کالج را هم دارم و خصوصی و آنلاین هر موقع شاگردها بهم نیاز داشته باشند؛ بهشون درس می‌دهند. من عاشق به اشتراک گذاشتن دانش و تجربه هام هستند و تقریبا همه شاگردهای من بعد از کالج و گرفتن مدرک فوق دیپلم، به دانشگاه برای گرفتن مدرک لیسانس رفتند. من  خودم وقتی رفتم کالج، فقط توانستم یک جمله انگلیسی در مقاله ام به عنوان تکلیف بنویسم؛ ولی الان بعد از ۱۵ سال دارم به آمریکایی‌ها کمک درسی میکنم حتی مقاله نوشتن. من غیر از شیمی و فیزیک، تقریبا همه درس‌های دیگر را تدریس خصوصی میکنم. باورتون نمی‌شود من از رییس امریکایی ام بهتر ایمیل میدهم.

      جالب است که وقتی وارد سایت تناسب شدم، فقط با یک جمله فارسی اولین تمرین را شروع کردم با انکه ایران بزرگ شده بودم، ولی الان قادرم به راحتی بالای ۵ هزار کلمه به فارسی در نوشته آم و دیدگاهم بنویسم.

      اینها را در بالا گفتم که به شما با مثال واقعی بگویم که ما خالق زندگی خودمون هستیم، اگر فقط و فقط و فقط بخواهیم و تمرین کنیم. ما خود خداییم اگر راهمون و هدفمان را رها نکنیم.

      شما درد پاتون از بین می‌رود، شما زبان انگلیسی را یاد میگیرید؛ اگر تمرین کنید و فقط ادامه دهید. خدا همیشه با ماست، حتی زمانیکه ما از این دنیا میرویم؛ پس چنین منبع قدرتی عاشق ما وپیشرفت ماست، خودش هر نوع وسیله یا انسان دیگری را لازم باشد سر راه ما میگذارد. اینها فقط حرف نیست، من اینها را در طول ۶ ماه گذشته زندگی کردم و هرروز بیشتر عاشق خدایی میشم که در وجودم هست. او با من است و عاشقانه میپرستمش. سال نو بر شما مبارک.😍

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 10 از 2 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/29 06:53
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 736 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

       سلام رستگارجان

      خیلی ممنونم از اینهمه زیبایی کلام شما. آنقدر عکس شما زیباست و کلام شما زیباتر که اصلا نمیدانم چطور از شما باید تشکر و سپاسگزاری کنم. من خیلی خوشبختم که این همه دوست خوب آنهم دوستان ندیده دارم که به اینگونه قبلشون برام میزند و انگار سالها مرا میشناسند. ما در این دنیا میاییم که از هم چیز یاد بگیریم، ولی به نظر من مهم‌ترین هدف ما « فقط عشق و حب به خداست. » چرا که اگر در هرکاری عشق به او بورزیم و فقط به قول استاد راه را ادامه بدهیم، او دست ما را می‌گیرد.

      من همیشه فکر میکردم که بعد از ازدواج  با یک مرد، ضعفهایم به قدرت تبدیل میشود، ولی بعد از مدتی بعد از ازدواج متوجه شدم که همسر من هم ضعفهایی دارد که دوست دارد من دستش را بگیرم. آنجا متوجه شدم که ازدواج مرد و زن را کامل میکند و واقعا موجود بی عیب و نقص خداست. رابطه من با خدا همیشه خوب بوده، ولی این سه سال و نیمی که در سایت هستم؛ عالی شده و هرروز عالی تر از روز قبل میشود. رییس من Luis باعث شد که من شغلم را تغییر بدهم و اصلا دنبال شغل دیگری بگردم. همیشه براش دعا میکنم در هر جایی که هست. چون میدونم او هم از روی نادانی مرا خیلی اذیت کرد. واقعا خوشحالم که باعث شد من از آن مسیر دور رفتن به شرکت و حقوق کم، یک پله شغلی ترقی کنم و مسیرم کوتاه شود  حقوقم بالا رود و شغلم به درجه ارشد برسد. امیدوارم بهترینها برایش انفاق بیفتد.

      من به قول دوستم، آدم مثبت اندیشی هستم. دوست دارم این داستان واقعی را به شما بگویم:

      قبل از کرونا، پسرم خیلی احساس تنهایی می‌کرد و دوست داشت با من وقت بگذراند. من مجبور بودم صبح زود برم سر کار. رانندگی من آن موقع یکساعت و نیم بود و وقتی به خانه برمیگشتم، حدود دو ساعت بود. یعنی من هرروز حدود سه ساعت و نیم رانندگی میکردم و حدود ۸ ساعت و نیم سر کار بودم.

      برنامه من این بود:

      ساعت ۷:۳۰ صبح میرفتم بیرون و ساعت ۷:۳۰ شب میامدم خانه. پسرم خیلی احساس تنهایی می‌کرد، چون وقتی باهاش شام میخوردم، از شدت خستگی قش میکردم و زود خوابم میرفت. همش توی دلم از خدا میخولستم  بهم کمک کند تا  بتوانم به پسرم کمک کنم تا وقت بیشتری باهاش بگذارنم. آن موقع هنوز عضو سایت نبودم. هنوز استاد را در یوتوب پیدا نکرده بودم، ولی در کل با خدا همیشه صحبت میکردم، ازش طلب یاری میکردم و رابطه ام هرگز قطع نشده است.

      یادمه وقتی کرونا شد، به ما گفتند که میتوانید از خونه کار کنید. چون حرف مرگ‌و میر شد و امریکا  تقریبا بیشتر شغلها را تا جاییکه میشد، در خانه تنظیم کردند تا کسی بیرون نرود و بیماری گسترش پیدا نکند. من لپ تاپم را آوردم خانه و بعدهم مانیتورها و بقیه وسایل مورد نیازم را برام به خانه فرستادند. من خوب یادمه که نماز شکر به جا آوردم. آنقدر از خدا تشکر کردم که حد نداشت. انگار خدا درخواست مرا اجابت کرده بود و پاسخی به حل مساله من و پسرم داده بود.

      من و پسرم انگار به مجلس عروسی دعوت شدیم. باانکه خیلی همه انسانها در حال مرگ و میر بودند، مخصوصا کسانیکه هنرمند بودند چه در ایران و چه در امریکا  و چه مردم عادی، ولی انگار خدا دست من را گرفت و مساله احساس تنهایی و نیاز پسرم به محبت مرا حل کرد. بعلاوه، نه تنها من از خانه کار میکردم، بلکه پسرم هم تا یکسال در خانه از طریق لپ تاپ به مدرسه میرفت. من و پسرم تا یکسال در اوج شادی بودیم، چون با هم میتوانستیم؛ غذا بخوریم، حرف بزنیم ، کلی باهم فیلم دیدیم و غیره.

      ما آنقدر با هم خوش گذراندیم که حد نداشت و این ‌در حالی بود که  همه در حال نگرانی و تشویش بودند. بعد از ۵ ماه از شروع کارم در خانه، من هدایت شدم به این سایت باارزش. خیلی دوست داشتم که این داستان واقعی را برای شما بگویم. خیلی بابت نوشته طلایی و زیبای شما دلم گرم شد. باز هم سپاسگزارم.نوروزتان پیشاپیش مبارک.😍

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/29 06:51
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 682 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام دوست عزیز

      ممنونم از اینکه نوشته مرا خواندید. خیلی بابت تبریک شما هم ممنونم. دلیل امدن من به ایران برای این بود که همانطور که در متن به آن اشاره کردم، متوجه شدم که هزینه عمل من در ایران یک شصتم هزینه آن در امریکا است. البته این فقط هزینه پزشک جراح بود؛ چون او هم هزینه بیمارستان را نمیدانست. به نظرم از نظر منطقی هر فرد دیگری جای من بود، هزینه کمتر را انتخاب می‌کرد.

      از طرفی دیگر میخواستم بگویم که من هم مثل هموطنانم وقتی ساکن ایران بودم، همه چیز را در خارج از ایران زیباتر، شیک تر و بهتر میدیدم. البته بیشتر اینها از تصورات ما میاید، چون افرادی که ساکن خارج از ایران هستند با ما روراست نیستند. ولی از وقتی خودم خارج ایران زندگی میکنم، متوجه شدم خوبی‌های در ایران وجود دارد که اصلا در امریکا یافت نمی‌شود و بدی‌هایی در ایران بود که در امریکا خوشبختانه نیست. من تمام این سالها سعی کردم خوبی‌هاو ارزش‌هایی که در ایران دارم را با خوبی‌هایی که در آمریکا وجود دارد را باهم در وجود خودم نگه دارم و پسرم را هم به اینگونه تربیت کردم. خدا را شاکرم پسرم باانکه اینجا در امریکا بزرگ شده بسیارپسری سالم از هر نظر است و بسیار هم با خدا است.

      درباره پزشکان حاذق و خبره گفتید که پزشکان خارج حاذق تر و خبره تر هستند. من متاسفانه این را قبول ندارم، چون معتقدم این پزشکان حاذق که من میتوانم بهشون اعتماد کنم، می‌توانند در هر جایی از دنیا باشند مثلا در ایران، افغانستان، امریکا، ترکیه و غیره. البته درباره امکانات که گفتید در خارج متفاوت است را؛ قبول دارم، ولی به نظر من امکانات نمیتواند به تنهایی پزشک را حاذق کند بلکه جنم، هوش و شمه ای حاذق بودن میخواهد که بدون امکانات هم میشود فردی پزشک حاذق باشد، من این پزشکان را زیاد دیده ام.

      بگذارید که در این باره مثالی واقعی را برای شما بگویم:

      من و همسرم بعد از عمل جراحی من، بایست میرفتیم به آزمایشگاه تا از نمونه biopsy من درمان بعدی من برای برطرف کردن سرطان، مشخص شود. وقتی وارد آزمایشگاه شدیم، بعد از مدتی دکتر آزمایشگاه من و همسرم را خواست و حدود نیم ساعت با ما صحبت کرد. این خانم دکتر با شخصیت، تمامی اطلاعات را با جزییات فراوان برای ما توضیح داد و بسیار هم از من سوال کرد. جالب است که در آخر حرف‌هایش گفت :« شاید شما در امریکا امکانات بیشتری داشته باشید، ولی دانش طب در ایران قویتر است. » او اشاره کرد که مثلا فقط یک نوع میکروسکوپ دارد، ولی غیر از من، از طریق واتس اپ مریضان زیادی از امریکا دارد که با او مشورت میکنند .

      من اینقدر از برخورد او راضی بودم که اجازه گرفتم و رفتم آن طرف شیشه و بااو دست دادم و ازش تشکر کردم. باز من و همسرم بیرون در اتاق خانم دکتر منتظر شدیم و وقتی کل نتیجه را از قسمت جلو یا پذیرش گرفتم، رفتم پیش خانم دکتر و ازشون دوباره تشکر کردم. ایشون با مهربانی زیاد، بهم شماره تلفنشون را دادند که من در هر ساعتی از شبانه روز بهشون توی واتس اپ پیام بدم، اگر سوالی داشتم.

      دوست عزیز، اینگونه برخورد از آن مواردی است که هیچوقت در هیچکدام از ایالت‌های امریکا یافت نمی‌شود. به نظر من برخورد و درک حال بیمار قسمتی از شفا و درمان است. من هیچوقت توی امریکا، دکتر آزمایشگاه را ندیده ام، تازه اگر بخواهم ببینم، مطمینم که حتما باید بابت آن هزینه زیادی بدهم. اینجاست که من میگویم پزشک  جراح من نه تنها حاذق بود، بلکه پزشک آزمایشگاه من هم حاذق بود، چون هردو حال و روحیه من را درک کردند.

      باز هم ممنونم از شما بابت همه ارزهای زیبا و با ارزشتون. امیدوارم  سال خوبی پیش رو داشته باشید. نوروزتان پیشاپیش مبارک.😍

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/28 01:19
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 178 کلمه

      سلام استاد

      ممنونم از تشویق و‌ پاسخ شما. جهت یادآوری میگویم که من با شروع دوره « ورود به سرزمین لاغرها »، فقط یک جمله فارسی میتوانستم بنویسم. بعد یادمه شما گفتید:«  اگر در دفتر چه مینویسید، خوب است ولی اگر کلا یک جمله مینویسید، کم است. »

      این باعث شد که من تمرین کنم و الان بتوانم بالای ۵۰۰۰ به فارسی بنویسم، چون تمرین کردم. در ضمن چون من استاد خوبی مثل شما داشتم، پس دوست داشتم شاگرد و هنر جوی خوبی باشم؛ بنابراین تا جاییکه توانستم تمرین‌ها را ادامه دادم، حتی اگر نتیجه فوری نگرفتم.

      الان بعد از سه و سال نیم میبینم که غیر از این سایت، تمرین‌ها و حضور خدواند؛ به مشاور و پزشک و افراد دیگر نیازی ندارم. جواب‌ها همه در درونم است اگر ذهنم، روحم و جسمم در یک بعد قرار گیرند. ممنونم از سادگی تمرین‌ها و مهمتر اینکه این سادگی انسان را قدم به قدم به اوج و قله پیشرفت میرساند. باز هم سپاس فراوان.

      از خدواند عالم بهترینها را برای شما، سایت شما و خانواده شما خواستارم. با توفیق روز افزون. پیشاپیش نوروزتان مبارک.😍😍😍

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/27 06:37
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 1,768 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام فرزانه جان

      خیلی خوشحال شدم که می‌توانم باز هم برات پاسخی بنویسم. از آخرین پاسخم به تو دوست خوبم، حدود یکسال و سه ماه میگذرد. خیلی ممنونم و سپاسگزارم از تشویق شما. این افرین گفتن ها خیلی مرا به ادامه راه دلگرم میکند.

      من هیچوقت کتابی از خانم و‌نویسنده امریکایی Esther Hicks نخوانده ام. میدونم کتابی به نام « راهنمای درون » دارد. خیلی هم متاسف شدم شنیدم که شما هم این بیماری را داشتید؛ ولی اینکه همین بیماری شما را به سمت آین سایت هدایت کرده؛ نشان دهنده خواست خداوند بوده است. اینکه شما مورد لطف خداوند قرار گرفتید من را بسیار خوشحال کرد.

      اینکه شما در ادامه نوشته خود، داستهانهای دیگری درباره بیماری‌های مختلف ذکر کردید و از همه آنها به راحتی و به کمک خداوند؛ توانستید سلامت بیرون بیایید، خیلی برام جالب بود. خدواند عاشق ماهاست، ولی گاهی ما فکر میکنیم که خدا مشغول کمک به دیگر افراد است و ما را فراموش کرده است. من هیچوقت استخدام شرکت دولتی نبودم، چون در امریکا مثل ایران شرکت دولتی نداریم؛ یا برای دولت کار میکنی و یا شرکت‌های خصوصی. کسانیکه در White House کارمیکنند، کارشون، کار دولتی محسوب میشود و اینجا مثل ایران ما شرکت دولتی نداریم. گفتم براتون بگویم چون کلا فرهنگها و دیدگاه و زندگی اینجا متفاوت از ایران است.

      در ضمن یک داستان خیلی جالب دیگر برایم به تازگی در هفته قبل اتفاق افتاد که به طور خلاصه برای شما میگویم، دوست دارم در زمان اتفاق افتادن آنها؛ شما را قرار بدهم چون جذابیت ذهن و حضور خدا برایم بعد از این تجربه، صداها برابر شده است و چون باز برمیگردد به راهنمایی‌های استاد در فایلها و تمامی اشاره هایی که شما از خدواند در بالا ذکر کردید براتون بیان میکنم :

      فرزانه جان، هفته دوم همین شغلی که تازه در آن استخدام شده ام بود. خانم رییسم گفت که باید من نرم افراز AppFolio شرکت آنها را یاد بگیرم چون نرم افزاری Entrata راکه من بلد بودم و قرار بود برای آنها جدید باشد،  تا چند ماه آمدنش به تاخیر افتاده است. خیلی برای من هفته سختی بود چون ساعت ۵:۳۰ صبح برای نرمش کردن بیدار میشدم؛ بعد تمرین تناسب و بعد صبحانه میخوردم. ۷ میرفتم بیرون از خانه و بعد از ساعت ۷:۳۰ تا ۸:۳۰ صبح در پارک با فایل پیاده روی به پیاده روی مشغول میشدم. بعد از پارک تا شرکت قدم میزدم که حدود ده دقیقه به نه صبح به شرکت میرسیدم.

      تا ساعت ۵ عصر آنجا کار میکردم. بعد ۵:۳۰ خانه میرسیدم و تا دوش بگیرم و شام بخورم ساعت ۶:۳۰ میشد. تا کمی با پسر و همسرم حرف بزنم و وسایل کار و غذای فردایم را آماده کنم هم میشد ساعت ۸ شب. بعد از خواندن دعا و شاید لباس و ظرف شستن  حدود ۸:۳۰ و یا ۹ شب میخوابیدم. فشار یادگیری روی من خیلی زیاد بود. آنقدر مطالب یادگیری زیاد بود که همیشه مغزم درد میگرفت. چون هر فردی در حال یادگیری باشد، به زمان نیاز دارد؛ من هم به زمان  نیاز داشتم. البته بگویم جای عمل غدد لنفاوی من دو روز قبل از اینکه سر کار جدیدم بروم، عفونت کرد پس من باید هم ذهنی و هم با گذاشتن کرم روی آن عفونت را برطرف میکردم. بگذریم.

      چون زمان تحویل همه آن گزارشهای مالی مجتمعهایی که ما داشتیم، فرا رسیده بود و من ده مجتمع  بزرگ داشتم؛ نمیتوانستم همه آنها را سریع انجام دهم. هم عملکرد این شرکت با شرکت قبلی که من توی آن کار کرده بودم؛ فرق داشت وهم استفاده از نرم افزار AppFolio برایم تازگی فراوانی داشت.

      روز چهارشنبه و پنج شنبه هفته قبل، رییسم زمانی برای ناهار برای خودش نگرفت. به من گفت :« لاله، تو برو نیم ساعت ناهارت را بخور تا من روی آنها کار کنم. » رییسم خانم ۶۰ تا ۷۰ ساله ای است. او مرتب سیگار میکشد و من بوی سیگار را خیلی خوب تشخیص میدهم، چون ازش خوشم نمیاید؛ هر چند سعی می‌کرد با آدکلن زدن و ادامس جویدن؛ من بوی آن را متوجه نشوم، ولی من به راحتی تشخیصش میدادم .

      او دو روز ۴شنبه و ۵ شنبه ناهار نخورد و مرتب برای کشیدن سیگار به بیرون میرفت ‌وچون شرکت ما

      non-smoked است، افراد سیگاری باید تا خیابان اصلی پیاده بروند و آنجا سیگار بکشندو بعد برگردند. روز جمعه هفته دوم من در کارم بود. من از شب قبل به خاطر درد عفونت دستم، خوب نخوابیده بودم. خیلی هم خسته بودم و پیاده روی صبحم را کنسل کردم. وقتی سر کار رفتم؛ متوجه شدم بابت هر اشتباه و یا سوالی که از خانم رییسم میکنم؛ او با بد اخلاقی زیادی جواب میدهد.

      رییسم هر لحظه در آن روز جمعه حالش بدتر میشد و هر چه قبلا بهم گفته بود را نقض می‌کرد. بعد با عصبانیت داد میزد و یا ازم ایراد میگرفت. من از آنهمه تغییر رفتارش شکه شده شدم. وقتی موقع ناهار بود به خودم گفتم :« لاله تو سختیهای زیادی کشیدی، تا به اینجا و به این شغل برسی، فقط به خدا توکل کن و خودت را به او بسپر مثل همیشه » بعد سعی کردم چهره ناراحت رییسم را نبینم و یا صدایش را نشنوم.

      منکه میدانستم او ۲ روزه غذا نخورده و اعصابش خرد شده، چون در عین حال در حال کار کردن و review کارهای ما؛ به منهم آموزش میداد و از طرفی میدانستم که منهم خسته شدم از آنهمه درد عفونت و مطالب جدید در حال یادگیری در عین حال کار کردن و فایلها را تحویل دادن. من فقط سعی کردم در ظاهرم احترام را به رییسم نشان بدهم. هر چه میگفت، حتی اگر نقض حرف خودش بود؛ قبول کنم و بگذارم برای خودم ارامش بیاید.

      ساعت ۵ عصر رفتم پارک و از همسرم خواستم بیاید دنبالم چون انروز صبح رانندگی به سر کار نکرده بودم. اولین اتفاقی که افتاد این بود که وقتی همسرم از کارم پرسید، زدم زیر گریه و داستان را برایش تعریف کردم. همسرم خیلی ناراحت شد و حرفی نزد. پسرم شب برایم پیانو زد؛ کمی ارام شدم، ولی حالم بد بود.

      روز شنبه به خودم گفتم باید راه حلی برای این مساله  پیدا کنم. روز یکشنبه که داشتم کتلت بوقلمون میپختم، به رییسم پیام دادم که :« من فردا برات ناهار میاورم. » او گفت :« باشه، بیار ولی بگذار من سه شنبه آن را بخورم. »

      من یکدفعه، راه جدیدی به ذهنم رسید گفتم :« خوب است روی یک برگه آچار بنویسم هر شب که فردا دوست دارم چه اتفاقی سر کار برام بیافتد. » من خودم را مجبور کردم که کل یک صفحه آچار را پر کنم از اتفاقاتی که دوست داشتم برایم فردا اتفاق بیفتد.

      از روز یکشنبه تا ۵ شنبه هر شب اینکار را کردم. هر دفعه زیباتر مینوشتم و از خودم که سریع کار با نرم افزار را یاد میگرفتم و میدرخشیدم تعریف میکردم. به خودم گفتم :« اگر این تمرین برای خرید  خانه و یافتن شغل کار کرد؛ حتما برای روابط هم کار میکند. » من هر چند خیلی خسته میشدم، ولی قبل از خوابم مینوشتم تا با ان جملات زیبا و ارامش بخشم به خواب بروم.

      رییسم روز دوشنبه، به شرکت نیامد و از خانه کار کرد و روز سه شنبه آمد. او رفت سر یخچال شرکت و گفت :« لاله، ناهاری که برام آوردی؛ خیلی خوشگل است، میخواهم ببرم شام با همسرم بخورم. » من حتی چند تا سوهان که از ایران آورده بودم، برایش توی نایلون گذاشته بودم تا برای دسر بخورد. او چهار شنبه پیام داد که :« رفته بخش اورژانس بیمارستان و بستری شده. » او گفت :« تنها چیزی که برایش خوشایند بوده، همان شام و دسر ایرانی بوده که سه شنبه شب باهمسرش خورده بوده. » رییسم روز ۵ شنبه هم شرکت نیامد و از خانه کار کرد و من فقط او را روز جمعه دیدم. 

      روز جمعه روز تحویل اولیه همه financial packets مجتمعهایی بود که من و همکارانم داشتیم. من روز ۵ شنبه ساعت ۴:۵۷ همه آنها را تمام کرده بودم. حتی حدود ۴ عصر که به همکارم که یک آقایی است که خیلی وقته آنجا کار میکند؛ گفتم در چه مرحله ای هستم، از سرعت کار من تعجب کرد. دوباره ازم پرسید تا مطمین شود که درست شنیده است و من تقریبا در مرحله آخر هستم. من روز جمعه از رییسم بارها و بارها از سرعت کارکردن سریع و دقت زیاد و غیره تعریف‌های زیادی شنیدم، ولی این تعریف‌ها برای من مهم نبود؛ ولی مساله مهم این بود که من به خودم ثابت کرد م که من بایست تغییر میکردم و رفتار من تغییر می‌کرد تا رفتار رییسم تغییر میافت.

      من خوشحالم این اتفاق و برخورد ناخوشایندرییسم؛ فقط در هفته دوم برایم افتاد، چون من میخواهم هر هفته و هر شب قبل از رفتن سر کارم روز بعدم را بنویسم، تصور کنم و آنقدر خوب بنویسم تا برایم اتفاق افتد. من تصور میکنم، آن را سفارش میدهم و در ذهنم میبینم؛ بعد با کمک خداوند در واقعیت آن را میبینم. دقیقا برعکس چیزی که والدینم و‌معلمانم بهم یاد داده اند؛ اول باید در زندگی برایت پیش بیاید، بعد تو از فرصت استفاده کنی.

      من در طول یکماه و دو هفته ای که از ایران آمده آم مجبورم که خودم را وزن کنم، چون برای درمان سرطان باید وزن متناسبی داشته باشم. همسر ‌و یا پسرم وزن من را یادداشت میکنند، بدون انکه به من بگویند و من پشت به وزنه میایستم. آنها به من گفتند که در حدود ۶ هفته ای که از ایران آمده ام، تا الان حدود سه پوند و نیم وزن کم کرده آم.

      حالا فرزانه جان میبینی چرا اینقدر من از اتفاقات بد گاهی خوشحال میشوم؟ واقعا اگر رییسم هفته دهم خودش را به من معرفی می‌کرد، چه میشد؟ من ۸ هفته دیرتر این فکر: خوب است روی یک برگه آچار بنویسم هر شب که فردا دوست دارم چه اتفاقی سر کار برام بیافتد. » به ذهنم میرسید.

      این سپاس و قدردانی و همراهی خدواند نه تنها زندگی من، زندگی شما و زندگی استاد؛ بلکه زندگی تک تک افراد روی کره زمین را می‌تواند زیر و رو کند، اگر از قدرت ذهن و درون مون استفاده کنیم. من و شما خدا را داریم و به هیچ چیز و‌هیچ فردی نیازی نداریم. ما خودمون نوری از خالقیم؛ دوست خوبم. خیلی خوشحال میشوم که بتوانم در آینده ای نزدیک بازهم برایت بنویسم. خیلی حرفهایم طولانی شد، ولی دوست داشتم تمامی آن اتفاق را بدون سانسور برایت بنویسم در تایید تمامی اشاره هایی که از حضور خدا و تمرین‌های استاد در پاسخت به من داشتی. باز هم ازتو تشکر میکنم.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/25 06:50
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 607 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام زهرا جان

      بسیار دقیق، زیبا و کامل درباره من نوشتید. اینقدر نوشته شما کامل و جامع بود که انگار خودم آن را نوشته بودم؛ انگار شما تمامی حس‌های من را به راحتی و‌درستی درک کردید و بعد درباره آن نوشتید و حتی به طور کامل مرا درک کردید. مشخص است که مطلب را به راحتی درک کردید و اشراف کامل روی مطالب ذهنی دارید. بهتون تبریک میگویم به خاطر این همه درک بالا و به خاطر اینکه وقت گذاشتید و پاسخ دادید.

      واقعا با شما موافقم که خدواند برای همه کارهایش زمان بندی دارد. من بسیار فرد منظمی هستم، ولی وقتی به تمامی اتفاقاتی که دور و برم افتاد، آن موقع  فکر کردم در اول نتوانستم تصمیم بگیرم چطور بیماری ام را درمان کنم. غیر از عمل جراحی در امریکا با آن هزینه کمر شکن راهی به ذهنم نرسید، بعد فرد دوم که همسرم باشد به ذهنش رسید که بریم ایران. ولی باز قسمتهای بعدی به ذهن همسرم نرسید. خدواند ۶ ماه برای من زمان گذاشت تا با اتفاقات منظمی یکی بعد از دیگری با هماهنگی بالا، برایم شغل جدیدم را بیاورد. اولش توی دلم قر میزدم که :« دیر شد چرا بعد از این همه مصاحبه به مرحله استخدام نمیرسم ولی ندای عجله نکن، توکل کن، ادامه بده را میشنیدم.  » الان حکمت آن تاخیر ۶ ماه را درک میکنم. واقعا به قول شما، تنها و تنها و تنها « دل بستن به خداوند » می‌تواند حلال مشکلات روزمره ما باشد.

      یادمه وقتی کودک بودم در یک محل خیلی بد و ناامن زندگی میکردیم. هر چقدر مامانم به بابام میگفت :« این محله خوب نیست به خاطر دخترانم بریم یک جای امن‌تر؛ بابام قبول نمیکرد. » من وقتی میرفتم مدرسه و برمیگشتم فقط تول دل کوچکم، از خدا برای امنیت اینکه سالم برسم خونه؛ دعا میکردم. واقعا در تمامی آن سالها حتی یکبار فردی و یا ولگردی اذیتم نکرد و هیچ اتفاقی برام نیافتاد.

      البته ما بعد از ده سال آخر مامانم اصرار کرد و ۲۱ سال ساکن بودن در آن محله، از آن محله رفتیم، ولی تمامی کودکی من با احساس عدم امنیت گذشت. خیلی به عنوان یک کودک و نوجوان اذیت شدم، ولی آنقدر رابطه ام با خدا وصل بود که چندین بار که سر راهم فردی بی فرهنگ و یا اذیت کن قرار میگرفت؛ همان موقع خدواند وسیله ای برام میفرستاد و مثلا همسایه و آشنایی سر راهم پیدا میشد. هیچوقت هیچ نوع اتفاق بدی برام پیش نیامد حتی یکبار.

      الان میفهمم اگر بابام به غیر از سر کار رفتن، به فکر آسایش  و امنیت من و خواهرانم و مامانم نبود؛ ولی خدا با ما بود. حتی گاهی فکر میکنم اگربابام برای مامانم توی آن محیط به قول خودش ۲۱ سال که اذیت میشد و رفت و آمد می‌کرد، فکری می‌کرد و خونه و محله اش را عوض می‌کرد؛ شاید الان مامانم روحیه بهتری پیدا می‌کرد و بیمار نمیشد.

      ما انسانها خیلی دیر میفهمیم که دیر شده است. من خیلی خوشحالم که سه سال و نیم است در آین راه هستم و واقعا از ته قلبم خوشحالم که دوستی به درایت و درک بالای شما دارم. به داشتن این درک بالا به خودتون افتخار کنید. باز هم سپاس از همه این صحبتهای قشنگتون. خیلی دلم گرم شد با انکه از شما فرسنگها دورم ولی محبت شما را از نزدیک حس کردم.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/23 07:44
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 850 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام فریبا جان

      واقعا به معنای واقعی دوست داشتم وقتی برام نوشتی که لاله باید با خانواده خودش روبرو بشود تا بتواند با دیدنشون با حس خوبی، عمل جراحی موفقی داشته باشد. من اگر در امریکا با آن هزینه زیاد  عمل جراحی شکه شدم و به خودم گفتم که شاید مجبور بشم حتی خونه ام را بفروشم، چون قسط عمل جراحی بالاتر از قسط وام خونه میشد. در عین حال، من اینجا تنها هستم و فردی را نداشتم تا بیاید بالای سرم و حالم را بپرسد. در ضمن همسرم نهایتا مجبور بود، برود سر کار تا هزینه ها را بپردازد و شاید میتوانست نهایتا یکی دو روز پیشم باشد.

      مهمتر از آن این است که اگر پسرم مرا در آن حال میدید، غصه میخورد و به طور کلی در درس‌های دانشگاه دچار افت میشد. من هم که از ندیدن خانواده ام در این ۵ سال اخیر، مخصوصا مادرم واقعا دلتنگ بودم؛ نمیتوانستم از نظر روحی قوی عمل کنم. فریبا جان، همسرم هم مثل شما معتقد است که دیدار مجدد خانواده ام باعث آنهمه روحیه بالا در من شد. البته من کلا فردی هستم که درباره بیماری حرف نمیزنم، درد را منتشر نمیکنم و لی برعکس خبرهای شاد مثل عروسی، تولد نوزاد و غیره را سریع پخش میکنم.

      واقعا دوست خوبم، جهان از حرف خسته شده است و منتظر عمل است. ما توکل داشتن را باید زندگی کنیم، نه جمله :« توکل کن همه چیز درست میشود. » را تکرار کنیم. ما باید در رفتار و کردارمون در هرروز یاد خدا باشیم والا نماز خواندن به تنهایی یک سری کلماتی هست که خیلی ها سریع و طبق عادت بر زبان جاری میشود، چون افراد به گفتن آنها عادت کردند.

      ما باید قلبمان را خالی کنیم از هر نوع تعصب و عادتهای کهنه و افکار پوسیده، آن وقت میبینیم که همه را دوست خواهیم داشت. من حدود ۵ ماه است خانه دلخواهم راخریدم. یک همسایه در روبرو و دو همسایه در سمت راست و چپ داریم. من در روز آخر حضورم در ایران، برای همه آنها از سوپر شیرین عسل در تهران، سه بسته کوکی شیرین عسل خریدم. وقتی با عشق به هر کدامشان دادم توضیح دادم که برای دیدن مادرمریضم به ایران رفته بودم.

      همه اظهار تاسف کردند و گفتند که متاسفیم مادرت مریض است، ولی کار خوبی کردی رفتی. حتی همسایه روبرویمان، خانم خانه دم در نیامد و  آقای خانه آمد در را باز کرد و بهم گفت که دقیقا پدرش چند سال پیش شرایط مادر من را داشته است. او گفت که به محضی که از دیدار پدرش برمیگردد، او فوت میکند. او گفت که الان حسرت نمیخورد که چرا نرفته و او را ندیده است.

      اینها را گفتم که به شما بگویم که خواهران من در ایران اصلا با همسایه های خودشون ارتباطی ندارند و متعجب شدند که من میخواستم برای همسایه هایم سوغاتی بخرم. اما من معتقدم که همسایه از خانواده و خواهر و برادر به ما نزدیکتر است؛ چون اگر اتفاقی بیفتد پیش ماست، ولی خانواده ما فرسنگها دور هستند. خواهرانم بهم گفتند که ایران مثل قدیمها نیست؛ دیگر اینجا کسی با کسی رفت و آمد ندارد، ولی من با همه آمریکایی‌ها حتی در آسانسور به راحتی دوست میشوم باانکه آمریکایی‌ها به برخوردهای سرد معروفند؛ به نژاد پرستی وغیره.

      من حتی در ایران در بیمارستان با یک دختر خانمی که در بخش پایین رادیولوژی کار می‌کرد، دوست شدم. واقعا دختر نازنینی بود. همه مراحل من را برای آماده شدن عمل از روز دوشنبه تا چهارشنبه انجام داد. روز عملم چهارشنبه رفتم به دیدنش و بهش دلار داد و گفتم :« عزیزم من یهویی آمدم ایران، و برایت سوغاتی ندارم ولی واقعا میخواهم برام دعا کنی، چون خیلی به انرژی دعا اعتقاد دارم. » باورم نمیشد به زور پول را گرفت. بعد که بهوش آمدم اولین فردی بود که با پرستار آمد بالای سرم. او در حالیکه حالم را پرسید به پرستار کلی سفارش من را کرد. پرستار گفت :« شما فامیل هستید؟ » او جواب داد :« از فامیل هم نزدیکتر. » آنجا بود که فهمیدم هر آدمی واقعا پاداش رفتار خودش را می‌گیرد.

      اگر خواهرانم معتقدند که در ایران کسی دل و دماغ ندارد و گرد غم روی مردم پاشیده شده، چون دیدشان اینطور است، همه آن غمها و غصه ها را جذب میکنند. اگر از ایرانی‌های ساکن امریکا بپرسی مردم امریکا محبت دارند؟ بیشتر آنها از سردی و بی مهری آمریکایی‌ها  میگویند در صورتیکه دوست امریکایی من ،وقتی من کرونا داشتم؛ برام دم خونه ۳ تا سوپ از رستوران فرستاد. نمیدونید چقدر خوشحال شدم.

      فریبا جان، تمامی جمله هایی که شما گفتید را من زندگی کردم. واقعا با شما دوست عزیزم موافقم که تمامی مسایل ما با توکل به خدا؛ کسی که جهان را اداره میکند، حل میشود. خیلی طولانی صحبت کردم ولی خواستم موافقت خودم را با شما دوست خوبم اعلام کنم. ممنونم و سپاسگزار.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/20 22:08
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 465 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام زینب جان

      خیلی دوست داشتم که در نوشته ات از خدا شروع کردی. چون داستان شنیدن را دوست داری بگذار این را برات بگویم:

      وقتی از ایران برگشتم، با خواهرم که تهران است مرتب در تماس بودم. وقتی بیشتر ازم میپرسید بیشتر از روش زندگیم تعجب می‌کرد. یک روز خواهرم بهم گفت: « لاله، انگار خدا بد جوری هوات را دارد.» من هم خندیدم و حرفش را تایید کردم. آن حتی درباره اینکه من تمرین ذهنی شغلم را نوشتم، از من  پرسید. من چون برای اولین بار دیدم که خواهرم علاقه مند است، براش توضیح دادم.

      من حتی بهش گفتم که برای خرید خونه هم این تمرین را نوشتم. خواهرم عاشق رفتن به توچال و طبیعت است و خیلی ذوق کرد که ما خونه ای در دل طبیعت گرفتیم. اینها را گفتم که الان اعتراف کنم اگر من موفقیت ای داشته ام، آن موفقیت من زمانی اتفاق افتاده است که رد پای خدا در زندگیم بوده است. زمانیکه هیچ موفقیتی نداشتم دلیلش این بود که من یاد خدا نبودم، ولی باز او باهام بود.

      مطلب آخر میخواستم بگویم که من همیشه برای افرادی که باعث میشوند، من پیشرفت کنم حتی اگر باهام بد حرف زده باشندو‌ مرا اذیت کرده باشند، دعای خیرمیکنم. تا حالا توی عمرم کسی مثل Luis بهم آنهمه بد رفتاری آنهم یک جا بعد از آنهمه محبتهای من نکرده بود، ولی واقعا ازش ممنونم چون باعث شد من الان دو هفته در شغلی باشم که ارشد بقیه کارمندان باشم، حقوق شغل جدیدم بسیار بالاتر است، من در محیط بهتری کار میکنم، جای پیشرفت شغلی بهتری و بیشتری برای من وجود دارد و زمان رانندگی من کمتر است، من قبل از کارم می‌روم پارک بغل شرکت و‌پیاده روی میکنم و غیره.

      زینب عزیز، من میتوانم ساعتها برات از نکات مثبت بودن این شغلم بنویسم. 🥰🥰🥰

      چرا؟

      چون من سه و سال نیم است در حال تمرین کردن هستم در این سایت. الان کاملا درک میکنم که چه طور میشه که استاد اصرار می‌کردند، بنویسید. نوشتن خیلی مهم است. تصور کردن و تخیل کردن مهم است. منکه با یک جمله فارسی در روز اول به سختی تمرین‌هایم را در این سایت شروع کردم چون محیطم به زبان انگلیسی است، الان میتوانم بالای پنج هزار کلمه مطلب به راحتی بنویسم.

      واقعا منهم از نوشته طلایی تو استفاده کردم، چون صد در صد باهات موافقم که « احساس خوب داشتن؛ کلید باز شدن در تک تک آرزوهای ماست. » باز هم ازت سپاسگزاری میکنم دوست خوبم.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/20 22:04
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 336 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام مهسا جان

      ممنونم و سپاسگزار که از حس خوب داشتن صحبتت را شروع کردی. من وقتی با استاد آشنا شدم، زمان کرونا بود. آگوست سال ۲۰۲۰ بود. واقعا در کل دنیا حرف از مرگ و میر و تعداد افرادی بود که یکی بعد از دیگری فوت می‌کردند. من خیلی حال بدی داشتم. استاد در هر فایلی گفتند که همه چیز در گرو « احساس خوب » ماست.

      هر چه تمرین میکردم، استاد مرتب این « احساس خوب داشتن » را تکرار می‌کردند. استاد، مرتب داستان زندگی خودشون را در فایلها تعریف می‌کردند و از پیشرفتهایشان میگفتند.

      من خوب یادمه به خودم گفتم اگر ایشون در ایران و دزفول به این همه پیشرفت رسیدند، من هم میتوانم در امریکا به این پیشرفتها برسم. پس تصمیم مهمی گرفتم که هر چه استاد تمرین داشتند را من زندگی کنم.

      واقعا آن روز حتی فکرش را نمیکردم که داستان زندگی من روزی یک قسمت از دوره ای باشد که بقیه بتوانند از آن مطالبی یاد بگیرند؛ درست مثل من که از داستان‌های واقعی استاد مطلب های زیادی یاد گرفته ام.

      خیلی با شما موافقم که « اصل همه چیز، انتظار، باور و سپاسگزاری است. » اینقدر این مطلب مهم است که خود این جمله می‌تواند زندگی تک تک ما را از این رو به آن روکند.

      خیلی ازت ممنونم که برام اینهمه نکات زیبا را یادآوری کردی، حتی خودم هم الان نمیدانم چطور اینکارها را انجام دادم؛ ولی مطمینم که واقعا قلبا خودم را به خدا سپرده بودم و واقعا ته قلبم جمله « هر چه از دوست رسد نیکوست. » وجود داشته است. باز هم سپاسگزارم بابت داشتن هم مسیران خوب، درجه یک و عالی مثل شما.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 10 از 2 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/20 21:57
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 557 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام سکینه جان

      خیلی سپاسگزارم از لطفی که نسبت به من ابراز کردید. برای من هم جای خوشحالی است که دوستان خوبی مثل شما دارم که قوت قلب من هستند. میخواهم اینجا داستان کوچکی را برای شما بگویم:

      وقتی ساکن  ایران بودم، سالها پیش یک روز یک سی دی خریدم. توی آن سی دی که صوتی بود گفته شد: « در هر اتفاق منفی، یک نکته مثبتی وجود دارد. » این جمله خیلی روی من تاثیر گذاشت. همش با خودم تکرارش میکردم.

      حتی همچنان به همسر و پسرم این جمله را میگویم. انگار خدواند ما را هدایت میکند، حتی وقتی آگاهانه نمیدانیم که در مسیر هستیم. من الان سالهاست که فرد مثبتی هستم.

      پسرم با انکه در امریکا بزرگ شده، بسیار قدرشناس است. او بابت هر چیزی تشکر میکند و این خیلی برام باعث خوشحالی است. آنقدر در موقعیتهای مختلف خدا بهش رحم کرده است که خود من اشک سپاسم در آن موقعیتها جاری شده است.

      الان با خواندن نوشته شما فهمیدم که من همان یک جمله را سالهاست که دارم زندگی میکنم و خودم هم خبر نداشتم.

      سکینه جان بهت تبریک میگویم بابت تصمیم جدیدت. ما تا حدی میتوانیم برای فرزندانمان وقت صرف کنیم. از یک جایی به بعد ما باید آنها را رها کنیم تا بزرگ شوند. آنها باید گاهی غذا نداشته باشند تا قدر دست پخت مادرشون را بدانند. گاهی از مشکلات بترسند تا قدر حمایت پدر و مادرشون را بدانند.

      من خودم را میگویم الان که مامانم چند سالی است بیمار است فقط به کارهای مثبتی که برام انجام داده فکر میکنم و آنها را با خوشحالی برای اطرافیانم تکرار میکنم؛ ولی وقتی سرحال بود بابت افکارش که با من مخالف بود، مرتب ازش ایراد میگرفتم. الان قدر مامانم را میدانم چون دیگر آن مامان قبلی ام برایم وجودندارد.

      این را هم اضافه کنم که من با مادرهای کشورهای مختلف از فرهنگهای مختلفی تا حالا زیاد حرف زده ام. همه آنها گفته اند که پسر یا دخترشان ازشون ناراضی هستند. خود من قبل از بیماری مادرم، بارها به مامانم میگفتم که ازش ناراضی هستم. بعد لیست نارضایتی براش میاوردم.

      حتی قبل از سفرم به ایران مدتها بود که پسرم بهم میگفت که از شرایطی که دارد ناراضی است و واقعا نمیداند چرا خوشحال نیست. من هر چه سعی کردم که توجه اش را به چیزهایی که دارد جلب کنم، نمیشد.

      من از ۱۱ سالگی عاشق این بودم که مادر باشم. خیلی به پسرم و دوستانش و هر نوزادی که میبینم عشق نشان میدهم. نوزادان با قربون صدقه رفتن من آروم میشوند، ولی باز من هر کاری کردم؛ پسرم به خودش نیامد.

      در اینجا میخواستم بهت بگویم که گذاشتن پسرم در یک کشور غریب، حتی پیش امدن تصادفش بهترین اتفاقاتی بود که براش افتاد چون باعث رشدش شد آنهم جهشی. خوب یادمه که بهم تلفنی وقتی آمده بودم ایران مرتب از طریق واتس اپ میگفت :« مامان من میخواهم فقط تو اینجا پیشم باشی و روی صندلی بشینی و من فقط نگاهت کنم. » واقعا خوشحال شدم که نوشته زیبایت را خواندم. موفق و موید باشی دوست خوبم.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/20 07:57
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 406 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

      سلام مهین جان

      ممنونم بابت تبریک ات. برای اولین بار بود که یک نفر بابت تجربه من درس‌هایی را که گرفته بود،  را مثل یک لیست برام نوشته بود. چندین بار شده بود که پسرم از شنیدن داستان‌های زندگیم و چالشهایی که داشته ام؛ ذوق کرده بود و از آنها استفاده کرده بود؛ ولی تا حالا اینقدر واضح از کسی لیست نشنیده بودم. واقعا قدرت خداوند در وجود همه ما هست، اگر باورش کنیم و به او نه تنها ایمان بیاوریم؛ بلکه با تمام وجود بهش اعتقاد داشته باشیم، چون اعتقاد از نظر من قدم بعدی پس از ایمان است.

      برام جالب بود که گفتی من خودم را خیلی دوست دارم. واقعا حدو‌د یازده ساله دارم که دارم سعی میکنم خودمو دوست داشته باشم و واقعا سه سال و نیم است که دارم برای دوست داشتن خودم در این سایت با انجام تمرین‌ها تلاش میکنم. دوست خوبم مهین جان، دکتر جراحم کتابی بهم داده که میبایست میخوندمش. این کتاب را خودشان تالیف کردند و در کل ایران به کسانیکه سرطان دارند، ارایه می‌دهند.

      در این کتاب نوشته شده:« کسانی سرطان میگیرند که : چیزی برای مخفی کردن دارند، کسانیکه احساسات خودشون را نمیتوانند راحت بروز دهند و در واقع خودشون را دوست ندارند. »

      واقعا وقتی این مطلب را خواندم؛ با خودم گفتم تمامی آن سال‌های کودکی که با بچه های همسایه و فامیل مقایسه میشدم و یا با خواهر کوچکترم، چقدر توی دل کوچکم غصه خوردم، نتیجه این دوست نداشتن من چی شد؟

       سرطان.

      من چه درسی گرفتم؟

       اینکه راههای دوست داشتن خودم را پیدا کنم تا سالم و بدون درد زندگی کنم. 

      به قول شما، ما هر کدام باید سوخت برآورده شدن آرزوهایمان را که « فقط احساس شاد بودن » است را زیاد کنیم، آن موقع هیچ چیز نمیتواند جلوی ما را بگیرد. آن موقع همه کاینات در خدمت ما قرار میگیرندو وسیله میشوند تا ما به آرزوهایمان برسیم. من در حال حاضر تمرکزم را روی جسم مورد دلخواهم گذاشته ام. واقعا بهم ثابت شده که به راحتی به آن میرسم.

      باز هم سپاس از پاسخ محبت اموز شما. بسیار پاسخ طلایی و زیبایی بود.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 10 از 2 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/20 03:20
      مدت عضویت: 1383 روز
      امتیاز کاربر: 18567 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 904 کلمه

      « دوست دارم اینجا از تک تک شما عزیزان که وقت گذاشتید و نوشته طولانی من را خواندید و لطف کردید پاسخی برام در این صفحه، نوشتید تشکر و قدردانی کنم. این همه محبت شما هم وطنمانم به زبان شیرین فارسی فقط اشک شوق را بر گونه های من جاری میکند. با سپاس فراوان و ویژه از استاد عزیز عطار روشن. »

       سلام السا جان

      خوشحالم که باز فرصتی پیش آمد برایت پاسخی بنویسم. واقعا در طول این یازده ماه پیش که برایت نتوانستم پاسخی بنویسم، همیشه نوشته های زیبایت را خواندم.  خیلی برام جالب بود که شما از قدرت من صحبت کردید. من یک دوست نازنینی دارم که همیشه بعد از شنیدن اتفاقات و بلاهایی که در طول زندگیم برایم افتاده؛ بهم می‌گوید که :« لاله تو، در سختیهای زندگی بسیار صبور و قوی عمل میکنی. » شما دومین نفری هستی که این را بهم گفتی. ممنونم از تو فروردینی عزیزم. پیشاپیش تولدت مبارک.🥰🥰🥰

      بابت هر آنچه در تحسین و تشویق من نوشتی بی نهایت سپاسگزارم. واقعا با شما موافقم اگر خدواند می‌تواند در وجود تک تک ما حلول کند، چرا بهش نزدیک نشویم؟ اگر انجام نیم یا یک ساعته این تمرین‌ها می‌تواند زندگی ما را زیر و رو نکند، چرا انجامش ندهیم؟ اگر تمامی جواب‌های سؤال‌های ما درون خودمون هست، چرا در بیرون به دنبال مشاور، پزشک، راهنما و یا افراد دیگری میگردیم که مسایل ما را حل کنند؟ اگر قدرت ذهن آنچنان مرا در طول ۶ ماه با تمامی قدرت به بهترین راه حل برای درمان، ارزان‌ترین هزینه برای جراحی، تازه کردن دیدار با خانواده مان در عین حال گرفتن حمایت آنها در زمان تنهاییم و درمانم؛  به قله اطمینان میرساند، چرا در بقیه امور زندگیم از آنها استفاده نکنم؟

      وقتی آمدم ایران، در مدت اقامت ۱۸ روزه ام تا فردی میفهمید من درآمدم دلار است از تبدیل آن به ریال میپرسید و از انکه کی قرار است رییس جمهور بعدی امریکا شود. من متعجب میشدم چون اصلا نظری نداشتم، هر کسی من را میدید میگفت تو وضع مالی خوبی داری، من هر چه توضیح میدادم که باانکه درآمدم به دلار است، ولی هزینه های زندگی من به دلار است و من برای شغلم و درآمدم زحمت میشکم؛ فردی قبول نمیکرد. واقعا بیشتر افرادی که باهاشون برخورد داشتم، منتظر بودند من به آنها دلار بدهم یا من وقتم را پای گله های آنها را از کافی نبودن درآمد شان، بی ارزشی پول ایران و دانستن نوع حکومت امریکا که واقعا نمیفهمم چه ربطی به زندگی آنها در ایران دارد؛ بگذارنم.

      حتی برای من که ساکن امریکا هستم؛ چه فردی چند ماه بعد رییس جمهور میشود و یا نوع حکومت چه خواهد بود، اصلا مهم نیست. اینها همه اتفاقات بیرونی است، مساله ما درونی است. ما فقط اگر تمرکزمان روی زندگی خودمون باشد، قیامت به پا میشود. معجزه اتفاق می افتد. کوه ها جابجا میشود. من خودم تا مدتها بابت این همه دریافت و هماهنگی شکه بودم.

      واقعا این قدم من بعد از سه و سال نیم ساکن بودن در این سایت، تنها وصل من به خداوند عالم بود؛ والا من خودم چنین نظم و مدیریتی در وجودم ندارم. ولی الان که میدانم، آن را زندگی کردم و خودم را به خدا وصل کردم، پس چرا از این به بعد همواره به خالقم وصل نباشم؟ چرا همه ما به قدرت او تکیه نکنیم؟

      به قول شما:« خدواند فراتر از انتظار ماست. » باز هم به قول شما دوست عزیزم، ما شرایطی را تجربه میکنیم که خودمون آن را برای خودمون فراهم میکنیم. اگر من متوکل باشم، با ایمان واقعی زندگی کنم، هر نوع سختی سر راهم راهی میشود فرصتی برای رشد و‌پیشرفت.

      پس به قول شما ظرف و قالب و گنجایش روح و ذهنمون رابزرگ کنیم تا آدم بزرگ‌تری بشویم. ما فقط و فقط و فقط یکبار فرصت زندگی کردن داریم. درباره ندای قلبی که‌ گفتید، باید اضافه کنیم هر چه بیشتر تمرین انجام میدهم،  ندای درونم و قوه شهودم واضح تر میشود.

      مثال: 

      من با دیدن افراد در چند جلسه میتوانم از نیت پاک و یا نیت نا پاکشون مطلع بشوم. واقعا حس میکنم چه موقعی میتوانم وام بگیرم و یا معامله ای کنم. اگر پرده های نادانی و نااگاهی را با تمرین‌های ساده فقط همین سایت، ادامه بدهیم، آنقدر درون ما واضح و روشن میشود که هیچ پرده ای ممانعت از درخشش طلای خالص و نابی که خداوند بدون هیچ شرطی در وجود ما گذاشته است، را نمیکند.

      من میتوانم قسم بخورم به محض رسیدن به فرودگاه امام خمینی در ایران اگر میتوانستم، دوست داشتم تک تک 

      افراد را در آغوش بگیرم واقعا فرقی نمیکرد آن فرد مرد باشد یا زن، دیندار باشد یا بی دین، چاق باید یا لاغر.

      چرا؟

      چون در هر لحظه و در هر ثانیه کارها به بهترین نحوی در حال انجام بود. همسرم دایم در حال قر زدن بود که « چرا با همه حرف می‌زنی؟ بگذار کارمون انجام بشود و زودتر بریم. » ولی من گوشم بدهکار نبود. واقعا با نور عشق و امید خدواند جانی تازه گرفته بودم : حتی پزشک جراحم در اتاق عمل باهام شوخی کرد ، حتی من قبل از عمل با خانمی که کنارم در تخت بغلی بود شوخی کردم، حتی من قربون صدقه گربه های توی خیابون میرفتم، با پیرمردی که فقط یک طبقه  در آسانسور باهاش همسفر بودیم، شوخی کردم .

      واقعا از این پاسخ بی نظیر و زیبا و درجه یک شما در جهت تشویق و تحسین در نهایت مثبت و شیرین؛ بسیار سپاسگزارم. خیلی خوشحالم دوستانی دارم که باانکه آنها را هرگز ندیده ام، آنقدر دوست داشتنی هستند که انگار سالها آنها را میشناسم.

      در پناه حق، سالم، شاد ومتناسب باشید.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم