0

من ایمان دارم که خدا با من است (قدم ۱۲)

خدا با من است
اندازه متن

ایمان داشتن به خداوند در انجام واجبات و مستحبات و رعایت بایدها و نبایدهایی است که توسط اشخاص برای هدایت انسان به سمت خداوند تعریف شده اند. تلاش برای ایمان داشتن به خداوند می تواند هیچ تاثیری در احساس آرامش و تجربه خوشبختی در دنیا و آخرت نداشته باشد.

اما اگر سعی کنید با دریافت آگاهی صحبح به این احساس برسید که خدا با من است، در آنصورت فراتر از آنچه از ایمان به خداوند داشتن انتظار دارید، دریافت خواهید کرد.

اخطاریه

داستان خدا با من است

این قسمت از سریال زندگی با کمک خداوند اختصاص دارد به تجربه یکی از دوستانمان در سایت تناسب فکری که ساکن کشور آمریکا هستند و با هدایت خداوند به سایت تناسب فکری هدایت شدند و با استمرار در دریافت و درک آگاهی ها نتایج عالی کسب کردند که خواندن آن به باورپذیر شدن نگرش خداوند با من است کمک خواهد کرد.

آگاهی از کمک خداوند در زندگی انسانها باعث گسترش و نفوذ حضور خداوند به عنوان حامی و هدایت کننده ما در زندگی می شود.

شنیدن درباره خداوند و همچنین صحبت کردن درباره خداوند همان توجه به خداوند است که بارها در قرآن به آن توصیه شده است.

داستان خداوند با من است درباره معجزاتی است که در زندگی لاله عزیز رخ داده است که آگاهی از آن بسیار الهامبخش خواهد بود.

بیشتر ما انسانها از دوران کودکی به دنبال پیدا کردن چراغ جادو و غول درون آن هستیم تا بتوانیم به خواسته های خود برسیم.

تقریبا همه انسان‌های کره زمین می خواهند با رسیدن به آن خواسته ها به احساس خوب و خوشبختی برسند.

من در اینجا دوست دارم برای بار چهارم که در طول سه و سال نیمی که ساکن این سایت هستم به شغلی که توسط تمرین دوره زندگی با طعم خدا به صورت خواسته در من ایجاد شد و آرزوی آن را داشتم و تازه به دستش آورده ام، برای شما صحبت کنم:

در این میان من مجبورم برگردم به شش ماه گذشته تا بتوانم برای افرادی که کوچکترین شک و شبهه ای درباره شرایط احساس خوب دارند، مطلب را واضح تر بیان کنم.

به عقیده من: «احساس خوب داشتن کلید یا ورد باز شدن درهای آرزوهاست»

من میخواهم از اشتیاق و ذوق و شوقم برای به دست آوردن خواسته ام بگویم که چگونه آن را به دست آوردم.

احساس من در طول این شش ماه، نتیجه نهایی خواسته شغلی مرا رقم زد. احساس ایمان قوی من این تجربه را به سمتم آورد. داستان من کمی طولانی است ولی حقیقی و آموزنده است. اگر فرصت دارید تا پایان با من بمانید.

*لطفا جمله هایی که با « خدا با من است…» شروع میشود را سه بار بخوانید تا حس کنید من چه ارتباطی با خدا برقرار کردم، در لحظاتی که جز او فرد دیگری نمیتوانست مرا در آغوش بکشد:

خدا با من است

ماه اگوست ۲۰۲۳:

من در شغلی که از طریق تمرین جلسه پنجم دوره زندگی با طعم خدا به دست آورده بودم، حدود هفت ماهی مشغول کار بودم. همه چیز خوب بود غیر از اخلاق رییسم.

رییسم Luis فردی مضطرب و بی نهایت غیر متعادل بود. او همیشه از من سوالات زیادی می‌کرد و آنقدر سر چیزهای کوچک به من گیر میداد که حتی خودش از من خسته تر میشد. چون خیلی حافظه خوبی هم نداشت، مرتب سوالات تکراری می‌کرد. کار به جایی رسید که حتی اشتباهات خودش را در کار تقصیر من می انداخت. هر موقع بیشتر عصبی میشد، کارها بدتر پیش می رفت. 

مثلا چون کلیه اش سنگ ساز بود، سایز سنگهایش بزرگ‌تر میشد و چندین بار رفت جراحی کرد، خانمش مجبور شد از کار بیکار شود؛ چون باید کمرش را عمل می‌کرد. مشتریهای ما بیشتر بهش گیر میدادند و خلاصه هرروز شرایط برای من سخت تر از قبل میشد.

وقتی یک روز نمی آمد سر کار، فضا پر از ارامش و شادی بود. این را همه بچه های تیمش هم مثل من می گفتند. من چندین بار بهش گفتم « آخه تو چرا آنقدر اضطراب داری؟  » جواب میداد که من همیشه اینجوری بودم.

من دو‌ هفته آخر آگوست شروع کردم به پیدا کردن شغل جدید دیگری، چون احساس کردم نمیتوانم با این شرایط در آنجا ادامه بدهم. 

بعد متوجه شدم که چقدر برای همین سمت شغلی که من دارم، شرکت‌های دیگر حقوق بیشتری به مهندسانشان می‌دهند. من با ناراحتی و دلخوری و برای فرار از وضعیت روحی و احساسی ام به دنبال شغل دیگری گشتم؛ ولی این اتفاق منفی منجر به اتفاق مثبتی شد که من از بالاتر بودن حقوق‌ها در همین سمت در شرکت‌های دیگر مطلع شدم.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است…چون توسط وسیله ای به نام Luis من همین شغل را با حقوق بیشتر جایی دیگری میتوانم پیدا کنم»

چون کیفیت کارم بالا بود، شروع کردم به نوشتن خواسته ام اما شغلم را با یک درجه ارتقا شغلی نوشتم: 

مهندس ارشد حسابرس املاک و‌ مجتمع های مسکونی Senior Property Accountant . حالا آنچه که از یک شرایط عالی می خواستم، شد یک برگه آچاری که دو طرف آن از خواسته ام پر شده بود.

کاغذ دو طرف پر شده خواسته ام را لوله کردم و چسب زدم و آن را در استوانه آرزوهایم انداختم. هرروز تمرین تجسم و فکر کردن به آن را انجام دادم و خودم را به خدا سپردم.

خدا با من است

ماه سپتامبر ۲۰۲۳:

آنقدر Luis فشار روحی را بر من سخت کرد که یکبار که صداش را بالا برد، من هم بالا بردم. هر چی اصرار کرد که تو اشتباه کردی، من زیر بار نرفتم چون خودش ایمیل اشتباه به صاحب آن مجتمع فرستاده بود و من را مقصر میدانست.

واقعا دوست داشتم او در آن روز می‌مرد، چون خیلی عصبی و غیر منطقی حرف میزد.

با استاد یک جلسه نیم ساعتی مشاوره تلفنی گرفتم.

استاد بهم گفت که «دلایل عصبانیت Luis را برای خودت منطقی نکن. ارزش خودت را بلد شو. هرگز درباره او با کسی حرف نزن. اگر ایرادی ازت گرفت جوابش را نده. اگر درخواست کمک کرد، کمکش کن. اگر درباره اش فکر کردی از یک کش پول برای تنبیه خودت استفاده کن. حتی وقتی مطمئنی Luis اشتباه کرده، ازش معذرت خواهی کن تا خودت بزرگ بشی. آرامش تو مهمتر از دفاع کردنت است.»

بعد از عمل به حرفهای استاد اوضاع کمی بهتر شد و دریای طوفانی تا مدتی آرامش گرفت، ولی چون Luis فرد غیر متعادلی بود این آرامش گاهی بالا و پایین میشد. در کل برای من تمرین خوبی بود.

من پیش خودم گفتم که:

«خدا با من است چون خدا استاد را وسیله ای سر راه من قرار داده که تا پیدا کردن شغل ارتقا داده شده، در ارامش باشم و تمرین برخورد با یک فرد عصبی، فوق العاده مضطرب و غیر متعادل را یاد بگیرم.»

ماه اکتبر ۲۰۲۳:

مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم؛ ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. چون خانه مورد علاقه ام را که باز از طریق همین تمرین خریدم، به دست آورده بودم در این ماه جابجا شدیم و اسباب کشی کردیم.

همین جابجایی کمی حال و هوای من راتغییر داد. چون هر وقت فرصت داشتم، مرخصی می گرفتم و‌ خانه ام را میچیدم.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون باانکه Luis هرروز مرا تحت فشار روحی میگذارد، من میتوانم در خانه آرزوهایم زندگی کنم. آنگونه که دوست دارم خانه ام را بچینم و از داشتنش احساس شکر گزاری بی نهایت داشتم.»

باانکه مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم، احساس میکردم که ندای درونی ام بهم می‌گوید تو فقط تلاش کن و ادامه بده.

ماه نوامبر۲۰۲۳:

مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. این داستان مرتب تکرار میشد و من بایست میرفتم برای چکاپ سالیانه پیش دکتر زنان.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون مطمینم که باز هم مثل همیشه سالم هستم و خانه و ماشین از آن خودم دارم و خانواده ای سالم در کنارم.»

خدا با من است

ماه دسامبر ۲۰۲۳:

من مجبور هستم که از اینجا به بعد تاریخ‌ها را برای شما هم‌مسیرانم بنویسم، چون هماهنگی بعضی اتفاق‌ها ‌‌یا بهتر بگویم، معجزه ها حایز اهمیت زیادی است:

۱۸ دسامبر دکتر زنانی که پیشش مراجعه کردم، بهم تلفن زد ‌‌و گفت: «آزمایش‌های تو نشان میدهد که تو سرطان سینه داری و باید خیلی سریع عمل جراحی کنی. چون تومار تو استیج یک هست و اگر سریع عمل نکنی آن تومار پخش می شود و کل بدنت را فرا می‌گیرد. » من اصلا از این خبر، خوشحال نشدم و زدم زیر گریه اما…

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون پسرم رفته بود خانه خواهرم در ایالت دیگری و سه روز بعد میامد. خوشحال شدم که پسرم  نبود که من را ناراحت ببیند و متوجه بیماری من بشود.»

من از تمامی sick days استفاده کردم تا بعد از کمتر از یک هفته تاریخ عمل را ۸ ژانویه ۲۰۲۴ گرفتم. سریع موضوع را به Luis گفتم و بهش گفتم که دکتر جراح گفته که از ۴ تا ۸ هفته بعد از عمل جراحی، نمیتوانم کار کنم چون باید در دوران نقاهت به سر ببرم.

با آنکه خیلی از شنیدن خبر داشتن سرطان و عمل سریع جراحی، ناراحت شدم آنهم در روزهای آخر سال که بایست گزارش سالیانه برای تمامی مجتمع های مسکونی که پرونده هایش زیر دستم بود را میدادم، اما

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون می توانم حدود یک تا دو ماه از Luis و کار کردن با او دور باشم و استراحت کنم و ‌همچنان فرصت دارم که دنبال کار بگردم.»

متاسفانه پایه هزینه عمل به تنهایی توسط دکتر جراح معادل حقوق یکسال من بود و چون تازه خانه خریده بودیم و مثلا مبلها را عوض کرده بودیم، یخچال و‌ ماشین لباسشویی نو خریده بودیم، چون این خانه آنها را نداشت و غیره، خیلی برای من و همسرم هزینه اش زیاد و غیر قابل پرداخت بود.

با همه نگرانیها من ته دلم یک ندای قوی از ارامش وجود داشت. از همسرم قول گرفتم که به غیر از او و خواهرانم موضوع بیماری من به فردی گفته نشود مخصوصا خانواده همسرم.

۱۹ دسامبر همسرم که موقع رانندگی به محل کارش مشغول دعا و راز و نیاز با خدا به خاطر شرایط من بوده، فکری به ذهنش می‌رسد و به من تلفن میزند. خوب یادمه که بهم تلفن زد و گفت: «می خوای بریم ایران هم پدر و مادرت را می بینی و خواهر هایت را و هم عمل میکنی و برمیگردی. لطفا با خواهرت تماس بگیر ببین هزینه آنجا چقدر می شود. اگر هماهنگ شد با هم بریم ایران و برگردیم.»

من یکدفعه بال در آوردم چون مادرم چند سالی هست مریض است و مخصوصا ۵ سال پیش ایران دیده بودمش. برای افرادی که من را دنبال نمی کنند بگویند که مادر من‌ متاسفانه چند سال افسردگی شدید و اضطراب دارد. او الزایمر گرفته و‌یکسالی هست که دیگر قدرت تکلم، کنترل ادرار و غیره را ندارد.

من و خواهرانم برایش پرستار گرفتیم که بیایید چند ساعتی در روز او را حمام ببرد و بابام که ۸۱ ساله اش است از مادرم که ۷۴ ساله اش است مواظبت میکند با اینکه هر دو زانوهایش را هم بابام عمل کرده است. 

خدا با من است

من با خواهرم تماس گرفتم و‌ متوجه شدم که کل هزینه عمل در ایران برای من یک شصتم پایه هزینه آمریکا می شود.

ما از طریق واتس اپ با دکتر جراح قرار گذاشتیم و قرار شد من بیام ایران.

همسرم شروع کرد به خریدن بلیط و گرفتن مرخصی و ما پایه سفر رفت و برگشت را روی ۶ هفته گذاشتیم.

من با ذوق و شوق به Luis پیشنهاد دادم که همکارانم را آموزش میدهم تا وقتی من ۸ هفته نیستم، کارم را انجام دهند. او خوشحال شد و گفت خودت مدیریت کن.

من با ذوق و شوق بیشتری دنبال شغل مورد علاقه ام گشتم. همین که همسرم بلیط را تهیه کرد، انگار برای من مثل یک رفتن به عروسی خوشحال کننده بود.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است من نمیدانستم چه جوری برای مدتی هم که شده دور از کار و‌مخصوصا Luis باشم و واقعا قلبا دوست داشتم، مامانم را ببینم مخصوصا وقتی توی مکالمه واتس اپ تصویری فقط بهم نگاه می‌کرد؛ خیلی دلم برایش تنگ میشد.»

واقعا آن موقع بود که فهمیدم خدا پیشم نیست، خدا در حضورم هم نیست بلکه بالاتر از آن، من خودم را روی شانه های خدا حس کردم و خدا فقط در مسیر رو به جلو و نور گام برمیداشت.

به همسرم گفتم :« دلم می خواهد من  با خدا از شب تا صبح حرف بزنم و بگریم به خاطر اینهمه لطف و بزرگواری. »

۲۲ دسامبر ۲۰۲۳:

یک خانم آمریکایی به اسم آشا از طریق LinkedIn بهم پیغام داد که من شغل senior property accountant را در شرکتمان دارم. اگر دوست داری بهم پیام بده. باورم نمیشد چون جمعه بود و آخرین روز کاری من قبل از تعطیلات کریسمس بود. سریع بهش جواب دادم و او شرایط را برام فرستاد:

  • این شغل حقوقش بالاتر از ‌حقوق من بود؛ شغلش یک درجه ارتقا داده شده و دقیقا همونی بود که من میخواستم.
  • مسیرش تا خانه ما ۲۰ دقیقه بود، یک پارک در ۵ دقیقه ای آن بود که‌ میتوانم قبل یا بعد از سر کار رفتن، با فایلهای پیاده روی در آن پارک به پیاده روی بپردازم.
  • دو روز باید برم شرکت و سه روز میتوانم از خانه کار کنم و با صدای بلند فایلها را گوش کنم، بعلاوه نرم افزار جدیدی که میخواستند بیاورند در شرکت چیزی بود که من یکسال کارکردن با آن را بلد بودم، تجربه اش را داشتم و خود افراد آنها آن را نمیدانستند و برایشان جدید بود.
  • آنها از شغلی که من میخواستم برایش apply کنم تا شغلهای درجات بالاتر، عکس فرد را با بیوگرافی کاری او در سایت میگذاشتند.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون بعد از این همه جواب منفی شنیدن در مصاحبه ها، میتوانم با این کار، هم برای عمل به ایران بروم و هم موقع برگشتن از ایران، سر کار جدیدی بروم.»

خدا با من است

۵ تا ۸ ژانویه ۲۰۲۴:

من تمامی آموزشها را به همکارانم که Luis انتخابشون کرده بود، دادم.

هر روز یک حسی بهم می گفت که وسایلت را از شرکت ببر خونه. من آنقدر اینکار را کردم که روز آخر کاریم که ۵ ام ژانویه بود هیچ وسیله ای درشرکت نداشتم، حتی اینه ای که همیشه جلوم می گذاشتم. من رفتم با Luis خداحافظی کنم؛ ولی او گفت بعد می بینمت و من توی دلم با خودم گفتم بعید می دونم که ببینمت.

در این سه روز من ۳ تا مصاحبه داشتم که همه را آشا هماهنگ می‌کرد و شرکت خانم آشا تقریبا هر دفعه در هر مصاحبه از من بیشتر خوششان می آمد، مخصوصا در مصاحبه آخر، من را بردند و با صاحب شرکت که CEO بود آشنا کردند.

تنها چیزی که از من پرسیدند زمان شروع کارم بود. من جواب دادم که :« ۲ هفته می‌روم مسافرت و دو هفته بعد به شرکت قبلیم میگویم که کار جدیدی پیدا کردم و بعد از ۴ هفته میتوانم بیام در این کار به شرکت شما. »

خیلی از زمان طولانی شدن یکماه خوششان نیامد، ولی من هم نمیخواستم بگویم که عمل جراحی سرطان دارم چون آن موقع فکر می‌کردند که من نمی توانم به خاطر درمانم و یا شیمی درمانی کردن برایشان خوب کار کنم و مهره خوبی باشم.

با خودم گفتم که:

« خدا با من است… چون خودم را به او سپرده ام و روی شانه های او، جایم امن است. »

۱۰ تا ۱۲ ژانویه ۲۰۲۴:

من و همسرم مجبور شدیم پسرم را در هتلی نزدیک دانشگاه بگذاریم تا پسرم به تنهایی در خانه از تنها بودن دچار کمبود روحی و عواطفی نشود. البته این کار، هزینه زیادی بهمراه داشت؛ ولی ما میخواستیم خیالمان راحت شود.

من چندین نوع غذا برای پسرم درست کردم و ازش خواستیم که هفته ای یکبار بیاید به خانه سر بزند. من حتی گوشی تلفن خودم را پیش پسرم گذاشتم تا اگر شرکت آشا خواست با من تماس بگیرد، بتواند.

ما وارد ایران شدیم و روز جمعه بود.

وقتی از فرودگاه امام خمینی به سمت خانه خواهرم در تهران می رفتیم، پسرم با همسرم تماس گرفت و گفت که تصادف کرده است. من ماشین خودم را به او داده بودم. پسرم تقریبا کل مسیر که حدود یکساعت و نیمی بود؛ داشت با همسرم حرف میزد. من واقعا ناراحت شدم ولی چون پسرم غیر از ترس و غیر منتظره بودن این حادثه، اتفاقی برایش نیافتاده بود

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون حتی یک خراش کوچک به پسرم که الان فرسنگها از من دور است، نیافتاده است. درست است پسرم تک و تنها در یک کشور غریب است،  ولی من او را به خدا سپرده ام؛ پس نگران اش نمیشوم.»

خدا با من است

۱۳ ژانویه ۲۰۲۴:

ما به سمت شهرستان راه افتادیم تا من و همسرم بریم پیش مامانم اینا و من عمل جراحیم را آنجا که خواهرم از اینترنت دکتر جراح را پیدا کرده بود، انجام دهم.

وقتی رسیدم دم خانه بابام، با تعجب دیدم که بابای من درحالیکه شلوارک پوشیده بود در را باز کرد، خیلی تعجب کردم ولی بعد از چند ثانیه متوجه شدم که پاهایش پانسمان است و روی آنها جوراب نازکی پوشیده بود که من ناراحت نشوم.

وقتی ازش پرسیدم فهمیدم که همان روز صبحش یک کتری ابجوش روی پاهایش ریخته بود؛ چون بابای من دستش گاهی میلرزد و زانویش کمی پرانتزی است بنابراین نتوانسته بود که کنترل کاملی روی برداشتن کتری داشته باشد. 

خیلی خوشحال نشدم، ولی بخیر گذشته بود. وقتی وارد اتاق شدم مامانم را دیدم روی مبل نشسته. من فقط یادمه که از سطح قالی به پاهای مامانم نگاه کردم و وقتی به زانوهایش رسیدم، افتادم روی آنها و تا مدتها گریستم. اصلا در حال خودم نبودم.

بعد متوجه شدم که پرستار مامانم دارد من را به زور از مامانم جدا میکند و مرتب بهم میگفت: « لاله، مامانت دارد گریه میکند؛ لطفا بلند شو. » باورم نمی شد کسی که آلزایمر داردو اصولا هیچ کس را نمی شناسد، دختر خودش را بشناسد؛ ولی مامانم داشت همزمان با من گریه می‌کرد. 

او من را شناخته بود و دچار احساسات شده بود. بعد دیدم همسرم و بابام هم دارند گریه می کنند. شاید صحنه فیلم درام بود، ولی من از دیدن دوباره مامانم احساس خوشحالی فوق آلعاده داشتم.

هم مسیرانی که مامانشون ازشون دور است و یا فوت کرده، فقط می‌توانند حس من را در آن لحظه درک کنند. تا پدر و مادرمان زنده هستند؛ بریم ببینیمشون چون بعدا ممکن است دیر باشد:  Later is too late

با اینکه خودم سرطان داشتم و بابام پاهاش سوخته بود و سوختگی آن هم درجه دو بود، ولی

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون کتری پر آب جوش می توانست روی مامانم که توی آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بود، بریزد. اصلا ممکن بود که روی صورت بابام بریزد. بابت همین رحمی که خدا بهشون کرده بود شاکر بودم. بعلاوه، بابت سرطانی که باعث شد بیام مامانم را ببینم، بسیار سپاسگزار.»

خدا با من است

۱۴ تا ۱۷ ژانویه ۲۰۲۴:

چون من و همسرم عجله ای به ایران آمده بودیم، با پاسپورتهای ایرانی تاریخ گذشته وارد شدیم؛ بنابراین می بایست در اولین فرصت؛ هم آنها را و هم کارت ملی و ثنا و غیره را به روز می کردیم. دکتر جراح من هم ازم خواسته بود که کلی آزمایش قبل از جراحی بدم، چون همه آنها پیش نیاز عمل جراحی بود.

من به تنهایی تصمیم گرفتم که غیر از خواهرهایم کسی از بیماری و عمل جراحی من خبر دار نشود، حتی بابام؛  بنابراین به بهانه کارهای پاسپورت و غیره با اسنپ از خانه صبحها میزدیم بیرون و گاهی شب یا عصر می آمدیم خانه.

احساس کردم بابام به حد کافی فشار روحی روش است، چون می بایست به مامانم غذا می داد، او را دستشویی میبرد، پوشکش را عوض می‌کرد، پاهایش هم که حسابی سوخته بود و خیلی برای تعویض پانسمان اذیت می شد. همسرم مرتب برای تعویض پانسمان کمک بابام می‌کرد، ولی باز بابام درد داشت و آن را تحمل می‌کرد.

البته آنقدر از آمدن ما به خانه اش خوشحال بود که حد نداشت. پسرم هم هر شب از واتس اپ برای تصادفش تلفن میزد به همسرم و راجع به اینکه پلیس چی گفته و یا جریمه اش چی شده و بیمه خسارتش را میده تا نه؛ حرف میزد.

من خیلی از خودم تعجب کرد چون اصلا نگران پسرم و یا مامانم و بابام نبودم بلکه آنقدر شاد بودم چون هم از کار کردن آزاد شده بودم و هم از اینکه دیدار تازه کرده بودم. هر جایی هم می رفتیم من با هر فردی سر صحبت باز می کردم و شوخی می کردم.

همسرم خیلی اضطراب داشت هم برای عمل من و هم برای شرایط پسرم و مرتب بهم گوشزد می‌کرد که: «آنقدر با افراد گرم نگیر و حرف نزن، بگذار کارمون زود تموم بشود و بریم.» ولی من گوشم بدهکار نبود حتی با آقایی که می خواست در محضر برگه اجازه همسر را برای من برای گرفتن پاسپورت، صادر کند شوخی می کردم. 

پسرم مرتب بهم میگفت که Luis به گوشیم پیام میدهد که لاله کی برمیگردی. جالب است که Luis توی عمرش یک کار مثبت کرد و‌ وقتی پسرم آمده بود بعد از یک هفته به خانه سر بزند؛ دیده بود پشت در یک گلدان گل بهمراه یک کارت چاپ شده از طرف شرکت است. پسرم کمی تعجب کرده بود چون از جریان من خبر نداشت، ولی همه را از طریق واتس اپ برام فرستاد. این تنها موقعی بود که از این عمل  Luis من خیلی خوشحال شدم.

روز ۱۷ ژانویه من عمل کردم و اصلا اضطرابی نداشتم. آنقدر دکتر جراح من هم خوش اخلاق بود که وقتی به هوش آمدم، آمد بالای سرم و حالم را پرسید. خیلی برام با ارزش بود چون در کنار هزینه ای که ازم گرفت انسانیت والایی هم داشت.

او چند دقیقه بعد آمد و بهم گفت: «ما حتی غدد لنفاوی تو را چک کردیم خدا راشکر پاک بود و تو میتوانی الان بری توی بخش.» من آنقدر از این ارزش دادن دکتر نسبت به مریضش راضی بودم که حدی ندارد.

حتی پرستاری که آمد من را از روی تخت جراحی روی تخت بخش بگذارد و من را جابجا کند، با یک پتو و با تمام قوا اینکار را کرد. 

واقعا من جونی نداشتم و واقعا حس بیحالی و حالت تهوع بعد از بیهوشی داشتم. خواهرم که تهران بود لطف کرد صبح همان روز عملم قبل از جراحی  آمد بیمارستان و مرا دید و خواهر دیگرم بعد از عمل من با یک دسته گل آمد بالای سرم. با آنکه وقتی وارد بخش شدم، دو بار به مدت طولانی تمامی داروهای بی هوشی را بالا آوردم؛ ولی

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون بهم کمک کرد که عمل جراحی من توسط بهترین دکتر جراح در ایران انجام شود. من کنار همزبانان خودم و توی کشور خودم کنارخواهرانم باشم، هزینه بسیار کمی بدم‌ و همسرم بتواند تمام مدت کنارم باشد و من بتوانم دور از کار و رییس مضطربم Luis در آرامش روحی قرار بگیرم.»

خدا با من است

۱۸ تا ۲۷ ژانویه ۲۰۲۴:

من با انکه درد داشتم رفتم و پیش خانم آرایشگری که دوست مامانم بود، یک آرایش گرفتم و موهام را حالت دادم و عکس در عکاسی گرفتم. خواهرم خیلی تعجب کرد که: «برای چی این کار را میکنی؟» من گفتم که: « برای شغلم که قرار است بهم خبر بدهند؛ عکس توی سایت می گذارند و من دوست دارم برای آن پیشاپیش، آماده باشم.» خواهرم تعجب کرد، ولی حرفی بهم نزد.

بعلاوه، من توانستم توی این مدت پاسپورت و بقیه مدارکم را دریافت کنم؛ فقط چون بابام و دیگران خبر از عمل جراحیم نداشتند؛ خیلی اوضاع برام سخت بود. من مجبور بودم که لباسهای آستین دار و یقه بسته بپوشم. بعد از ۱۵ دقیقه برم دراز بکشم و درد را به روی خودم نیاورم که کسی ازافراد فامیل متوجه نشود که من عمل کرده ام.

البته هنوز هم خیلی خوشحالم که غیر از همسر و خواهرانم، کسی از موضوع خبر نداشت؛ چون مثلا  اگر بابام می فهمید ممکن بود هوای من را بیشتر میداشت، ولی چون نگران من می شد و چون سن بالایی دارد ممکن است به هر فردی که میرسید بگوید. بعد فامیل ما هم که از کاه کوهی میساختند و من به جای کنار امدن روی بیماریم با تمرین‌های ذهنیم، به جای شفای الهی ممکن بود حتی به لقای الهی بپیوندم.

پسرم مرتب بهم میگفت که Luis به گوشیم پیام می دهد که لاله کی بر می گردی. توی این فاصله چندین بار دکترم را دیدم. پانسمانهایم برداشته شد و دکتر گفت که اجازه دارم با هواپیما سفر کنم و به آمریکا برگردم.

من و همسرم تصمیم گرفتیم که بلیط خودمون را عوض کنیم و زمان برگشت خودمون را تغییر دهیم. آنقدر بلیط گران شده بود که مجبور شدیم هر کدام اضافه هم پول بدهیم. بعدا متوجه شدیم که بازیهای آسیایی فوتبال در قطر برگزار می شده و به خاطر همین بلیط‌ها گران شده بود و هواپیمای ایران قطر هواپیمای بزرگی بود. با آنکه از نظر روحی حس خاصی بعد از عمل از پدر و مادرم نگرفتم چون آنها اطلاعی نداشتند، ولی

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون توانستم سلامتی دوباره ام را در کشورم در کنار خواهرانم دور از پسرم (که اصلا نمیدانست من سرطان و عمل دارم چون بهش نگفتیم که نگران نشود) به دست آوردم. عمل جراحی به بهترین شکل انجام شد. پسرم دور از ما خودش با تصادفش کنار آمد و رشد کرد. من توانستم عکس برای شغل جدیدم بگیرم و همه چیز آماده است.»

آنقدر خوشحال بودم که بعد از دو هفته با مامانم اینا خداحافظی کردم و رفتم تهران پیش خواهرم تا هم کمی قبل از سفرم به آمریکا استراحت کنم و‌ هم کمی با او وقت بگذارنم و هم با دوری مامانم اینا کنار بیایم.

خدا با من است

۲۸ تا ۳۱ ژانویه ۲۰۲۴:

پسرم مرتب بهم می گفت که Luis به گوشیم پیام میدهد که لاله کی بر می گردی. واقعا Luis فرد مضطربی بود. من دقیقا بعد از ۲۱ روز وارد آمریکا شدم. توی این مدت فقط یکبار به پسرم تلفن زدم و آن هم شب آخر بود. خیلی خوشحال شدم که به عنوان یک مادر،  به جای نگران بودن برای پسرم، فقط براش دعا کردم و او را به خدا سپرده بودم.

با آنکه پسرم، هر شب گریه می‌کرد و از دلتنگی بهمون تلفن میزد، من با آرامش باهاش حرف میزدم. موقعی که پسرم ما را از فرودگاه برداشت ما رفتیم هتل. من واقعیت بیماریم را به او گفتم و دلیل نگفتنم را. او خوشحال شد از اینکه درکش کرده بودم،  ولی کلا از شنیدن آن خبر خوشحال نشد.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون گاهی لازم است پسرم اتفاق‌ها را بعد از پایان انجام آنها  و نتیجه مثبت نهایی، بشنود تا درک کند که من به عنوان مادر روی او بار نگرانی بیشتر از درسش و تصادفش نگذاشتم.»

۱ تا ۲ فوریه ۲۰۲۴:

ما هتل را تحویل دادیم. من ماشین خودم را دیدم که خیلی صدمه دیده بود. در لحظه ورودم به خانه، به خانم آشا تلفن زدم. او گفت که جراحی داشته و تازه سر کار آمده و واقعا خبر نداشت که آیا واقعا شرکتشون من را می خواهند یا نه. فردای آن روز هم دوباره به خانم آشا تلفن زدم، ولی او چیز خاصی بهم نگفت.

من دوباره شروع کردم به دنبال کار گشتن در عین حالی که درد داشتم و دکتر بهم کتابی که خودش تدوین کرده بود را داده بود تا بخوانم و می بایست طبق آن مواد غذایی خاصی را بخورم و‌ نرمشهای خاصی را انجام دهم. خیلی درد داشتم و‌ مرتب از طریق واتس اپ با دکتر در ارتباط بودم. خیلی از نگرفتن خبری از شرکت آشا خوشحال نشدم، ولی خبری در روز یکم فوریه گرفتم که:

*روز یکم فوریه رییس Luis بهم پیام داد که :«لاله دیگر Luis اینجا در این شرکت کار نمی کند. او از این شرکت رفته،  اگر Luis بهت پیام داد جوابش را نده به جای آن به من پیام بده.» *

به خودم گفتم که:

«خدا با من است چون با آنکه من ظاهرا شغل شرکت آشا را نگرفتم، ولی همین که « نه » را هنوز بهم نگفته اند، جای امید واری هست، ولی حالا که فهمیدم Luis دیگر در شرکت ما نیست؛ داشتم از خوشحالی بال در میاوردم.»

میخواستم برقصم، ولی دست سمت جراحی شده ام درد می‌کرد. همسرم هم خیلی خوشحال شد چون بهم گفت اگر یک درصد تا ۳ هفته دیگر کار جدیدی نگیری، خیالت راحت است که اگر سر کار قبلیت برگردی، Luis دیگر آنجا نیست که اذیت بشوی.

خدا با من است

۳ تا ۸ فوریه ۲۰۲۴:

من هرروز دنبال شغل می گشتم. مرتب مصاحبه می گرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. این داستان مرتب تکرار می شد. من با خودم گفتم که بهتر است به خانم آشا پیام بدهم،  ولی او جواب نداد. بعد تصمیم گرفتم که به آن خانم و آقای رییسی که باهام مصاحبه کرده بودند، ایمیل بدهم. آنها مودبانه نوشتند که: «خیلی از دیدن تو خوشحال شدیم، اگر در آینده تو را خواستیم بهت خبر می دهیم.» با انکه خیلی خوشحال نشدم که شغل را نگرفتم، ولی

به خودم گفتم که:

«خدا با من است چون با انکه با مرخصی بدون حقوق رفتم ایران، ولی خانواده ام را دیدم. عملم با موفقیت تمام انجام شد. آجازه دارم که سه هفته در خانه بمانم و کار نکنم. الان در حال نرمش کردن و پیاده روی هستم. من همچنان فرصت دارم شغل جدیدی بیابم.»

حسم بهم میگفت که لاله، خوشحال باش. با آنکه اصلا دوست نداشتم سر کار قبلیم برگردم، ولی به خودم گفتم حتی اگر هم یک درصد برگردم، دیگر از Luis در آنجا خبری نیست.

۸ تا ۲۱ فوریه ۲۰۲۴:

من هرروز دنبال شغل میگشتم. روز ۱۲ فوریه به خانمی که رییس Luis بود، پیام دادم که من روز ۲۶ فوریه یعنی دو هفته بعد سر کار میایم. پیش خودم گفتم که او حداقل بداند که من واقعا سر کارم بر می گردم. بعد هم حس کردم که اگر کار جدیدی پیدا کردم، دوباره تماس می گیرم که نمی آیم؛ ولی فرصت شاغل بودن را از خودم نگیرم.

روز ۲۰ فوریه بود و فقط ۶ روز دیگر مانده بود به اینکه بروم سر کار در شرکت قبلی. به همسرم که ارتباط نزدیک روحی به من دارد، تلفن زدم که حس ات راجع به کارم چیه؟ او گفت حسش این است که من سر کار قبلیم بر می گردم.

ولی واقعا حس خودم این نبود. یک نگاهی به اتاق کارم و لپ تاپ و مانیتورهای کارم انداختم و رفتم و خودم را مشغول دعا خواندن کردم. بعد از داشتن یک مصاحبه تلفنی، حدود ساعت ۲ ظهر خانم آشا بهم تلفن زد و بهم پیشنهاد کار داد. من شاخ در آوردم و‌ گفتم فلانی توی جواب ایمیل اش برام نوشته بود که فرد دیگری را گرفتید و من را نمی خواهید.

خانم آشا خندید و گفت : «من مسئول قراردادها هستم و ما تو را می خواهیم. آیا هنوزم دوست داری بیایی توی شرکت ما کار کنی؟» من وقتی مطمئن شدم که شوخی ندارد، سریع قبول کردم.

اصلا نمی دونستم چه کار کنم از خوشحالی. اصلا باور کردنی نبود. با خودم گفتم: «اگر خدا بخواهد کوه ها را می‌تواند جابجا کند تا تو و من به هدفت برسی. اینکه ۱۲ روز بعد از نخواستنت، باز تو را می خواهند یعنی خواست و اراده خدا بالاترین است.»

خدا با من است

بعد از ۶ ماه نوشتن برگه آرزوی شغل جدیدم و تمرین ذهنی روی آن از طریق همین صفحه. شغلم را به دست آوردم. رفتم برگه را آوردم، برای پسرم تمرین را توضیح دادم ‌و کل دو روی برگه را کامل خواندم.

وای باورم‌ نمیشد، حتی توی جزییات نوشته بودم که رییسم خانم باشد که الان بود. سریع ایمیل‌های آشا را یکی بعد از دیگری جواب می دادم. او بعد از هر ایمیل به گوشیم هم پیام میداد که ایمیل را گرفته و کلی ازم تشکر می‌کرد. Background check همان روز انجام شد. فرداش رفتم برای Drug test و‌دوباره آشا مرتب ایمیل و پیام تشکر می داد.

روز ۲۱ فوریه به خانم رییس Luis پیام دادم که فردا میام شرکت تا باهات حضوری حرف بزنم. با کمک پسرم ۲ مانیتور، لپ تاپ، کیبورد، موس و غیره را توی جعبه هایش گذاشتیم و بسته بندی کردیم و همه را توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم.

جالب است همان شب خواهرم که تهران است، بهم تلفن زد و بهم گفت: «لاله، می خواستم بهت بگویم که در طول ۵ سالی که ندیدمت؛ وقتی آمدی ایران، خیلی تغییر کرده بودی. خیلی راحت احساساتت را بیان می کردی و خیلی فرد قوی شده بودی.»

ازش ‌پرسیدم که قبلش من را چطور می دیده. او جواب داد که من همش مضطرب و نگران به نظر می رسیدم. این هماهنگی به این صورت یک جورایی دیوانه ام کرده بود. واقعا دیوانه وار خوشحال بودم.

با آنکه ۲۰ روز از سفرم طول کشید ‌‌و‌ من از آنهمه مصاحبه ها یکی بعد از دیگری؛ خسته شدم، ولی به خودم گفتم که خداوند بهم نشان داد که:

« خدا با من است چون ساکن سایت تناسب فکری بودن بعد از سه سال و‌ نیم نتیجه اش میشه سلامتی دوباره من با کمترین هزینه، بیشترین رشد اجتماعی و اخلاقی، دیدار خانواده در زمان نیاز با حمایت همسر، پیدا کردن شغل مناسب و رشد جهشی عالی پسرم. پس به دست آوردن جسمم همچنان مثل یک معجزه الهی و به راحتی قابل انجام است. لاله، فقط توکل کن.»

واقعا بعید میدونم اگر کسی تا اینجا ی تمرین من را خوانده باشد، و به این دوره یا دوره های دیگر رایگان و غیر رایگان ایمان نیاورده باشد. من که خودم هنوز برام این همه هماهنگی رگباری، غیر قابل هضم است ولی میدانم واقعی است چون آنها را زندگی کردم. ساده و شدنی است. پیچیدگی ندارد.

خدا با من است

۲۲ فوریه ۲۰۲۴:

رفتم شرکت. وقتی با خانم رییس Luis حرف زدم، با انکه خیلی از خبر ترک کردن من و رفتنم خوشحال نشد ولی گفت: «هر جوری خودت صلاح میدانی عمل کن. ما نمی توانیم مجبورت کنیم بیای سر کار دوباره.»

من رفتم همکارانم را دیدم و به همه سلام کردم. جالب است که موقع خروج رییس قبلیم دوید ‌و از روی میز کارم، بهم یک بسته شکلات قلب داد که از روز ولنتاین که ۱۴ فوریه بود برای من آنجا گذاشته بود. من اصلا نباید تا ۳ سال طبق دستور پزشکم، شکلات بخورم و این شکلات هم نهایتا قیمتش ۲ دلار است؛ ولی خیلی از به یاد بودن من وقتی حتی آنجا نبودم، خوشحال شدم.

همان روز عصر خانم آشا به طور رسمی برایم ایمیل و پیام تشکر داد که سه شنبه روز ۲۷ فوریه ساعت ۱۰ صبح در شرکت می بینمت.

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون هنوز انسان‌هایی هستند که محبت و عشق را ارایه می‌دهند مثل رییس قبلیم. همسرم وقتی خبر شغل جدیدم را شنید بهم گفت که این هماهنگی فقط کار خالق یکتا است، چون اگر موقع برگشت از ایران فورا سر کار میرفتی، خیلی اذیت میشدی. خدواند آنقدر دوستت داشته که گذاشته ۳ هفته دوران نقاهت تو تمام شود و بعد تو بری سر کار.»

۲۳ فوریه ۲۰۲۴:

من ایمیل دادم به استاد عطار روشن و ایشون قبول کردند که تلفنی با من حرف بزنند. من دوست داشتم که علاوه بر نوشتن دریافت درخواستم، ایشون صدای هیجان و ذوق و شوقم را شخصا بشنوند. واقعا به قول استاد این رگبار معجزات الهی غیر از توکل و ایمان من و‌ سپردن من به خدای توانا و ادامه دادن مسیر، از چه منبع دیگری می توانست بیاید؟

با خودم گفتم که:

«خدا با من است چون من الان اینجا پیش شما عزیزان در سایت تناسب فکری هستم.»

دوستدار و خواهر کوچکتر همیشگی شما، لاله

اخطار

تمرین

۱- به نظر شما در داستان لاله عزیز چه مواردی جالب توجه و الهام بخش بود؟!

۲- چه ویژگی هایی در لاله عزیز مشاهده کردید که باعث خلق همزمانی های مناسب برای پیش برد مسائل زندگی شده است؟

منتظر خواندن نوشته های شما هستم

همراه همشگی شما: رضا عطارروشن

با دادن ستاره به این مطلب امتیاز بگیرید.

امتیاز 4.37 از 49 رای

https://tanasobefekri.net/?p=42798
90 نظر توسط کاربران ثبت شده است.
اندازه متن بخش نوشتن دیدگاه:

دیدگاهتان را بنویسید

اندازه متن دیدگاه ها
      آواتار فهیمه حیاتی
      1402/12/13 11:35
      مدت عضویت: 471 روز
      امتیاز کاربر: 8365 سطح ۴: هنرجوی مبتدی
      محتوای دیدگاه: 304 کلمه

      به نام خدای هستی بخش

      من هم زمانی که خانم لاله گفتن  لحظه ای که مادرشون رو دیدن گریه کردن من هم احساسی شدم و گریه م گرفت . و جا داره بهشون تبریک بگم بخاطر پیشرفت و ارتقا شغلی که داشتن و مطمئنا نتیجه سپردن خواسته هاشون به خدا بوده . چیزی که در این متن برای من الهام بخش بود اینکه ما نباید به ظاهر اتفاقات توجه کنیم چون معلوم نیست که خداوند در پس این اتفاقات به ظاهر ناخوشایند چه چیزی  برای ما در نظر گرفتن در این داستان که خانم لاله از زندگیشون تعریف کردن اتفاقات ناخوشایند که شاید برای لحظه ای باعث ناراحتی شون اتفاق افتاد ولی با اعتماد به خداوند که خداوند همیشه با من و برای من بهترین هارو میخواد باعث شد که بتونن این اتفاقات رو پشت سر بزارن به خواسته ای که مدتی قبل از خدا خواستن برسن .خیلی راحت میدونستن که با تجربه کردن این اتفاقات حال خودشون رو بد کنن و به زمین و زمان گله مند باشن وبا خودشون بگن که چرا من ؟؟؟؟؟ و با اینکار باعث جذب اتفاقات بد خواسته شده بشن ولی با مدیریت کردن افکار و احساس شون باعث شدن که اون مسیری که باید برای خواسته شون طی بشه رو طی کنن .ویژگی های که در خانم لاله عزیز باعث  خلق همزمانی ها  براشون شد این بود که دونستن در لحظات بحرانی خودشون رو کنترل کنن و توکل به خدا رو حفظ کنن و بودن خداوند کنار خودش رو نه به حرف بلکه به عمل حس کنن و بابت این خوشحال و سپاسگزار بودن ، تونستن با وجود اتفاقات بد حال خوب خودشون رو نگه دارن و اجازه ندن که اتفاقات حالشون رو بد کنه حتی بیماری ،و در آخر هم به نظر من دید مثبت و رشدگونه ای که نسبت به اتفاقات پیش آمده داشتن .  

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی مشاهده امتیاز دهندگان
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم