بله واقعا من هم این کد نویسی ذهنم رو به دست اطرافیانم و خودم که قبول کردم این باور هارو کمی یادم میاد ، من یه برادر بزرگ تر از خودم دارم که تفاوت سنیمون ۲ سال هست خب برادرم بچگیش بیماری داشت و نمیتونست خیلی غذا بخوره میل نداشت...
من برای متناسب شدن جلب کردم رضایت ناخودآگاهمو که تو هر شرایطی باشم انجام میدم تمریناتمو ندای های درونی رو زیاد میشنوم حس خوب دارم از انجام تمریناتم کلی تغییرات داشتم کلی لذت میبرم و همه این ها نشون دهنده اینکه رضایت ناخودگاهم جلب شده و همچنین تغییرات توی بدنمم...
واقعا هربار که از قدیم وزن خودم رو میدیدم ناراحت میشدم که اضافه وزن دارم و با هربار دیدن عدد روی ترازو حالم خیلی بد میشد و همین حال بدی من باعث میشد که سریع تر به سمت چاقی پیش برم و همینطور موقع هایی که رژیم میگرفتم هر بار...
باعرض سلام جلسه پنجم🌹 خب راستش من برای بار اول که خواسته هامو نوشتم با خودم فکر کردم و هرچی هم میگذشت میدیدم که الان تو زندگیم یه کمبود هایی دارم که کوچیکن ولی همونا رو داشته باشم زندگیم خیلی بهتر میشه راحت تر میشم ولی من اون کوچیکارو ننوشته...
خداروشکر مدت خیلی زیادی هست طوری غذا نخوردم که شکم درد بگیرم درد احساس کنم اما باز جاهایی بوده که رفتار صحیح نداشتم و به خاطر اون ها هنوز ی احساسی به من میگفت تو توانایی نداری که در مقابل غذا خودتو کنترل کنی ! و ناامیدم میکرد حالا من...
حالا که به رفتار خودم دقت میکنم چه قدر در طی روز غافلم از خودم از خواسته هام از چیز هایی که باید توجه داشته باشم بهشون حالا که بیشتر دقت میکنم میبینم این کاری که انجام میدم واقعا منطقی و درست نیست ! خب من روزانه کلی وقت صرف...
جسم الان ما نتایج آموزش هایی که قبلا ذهنمون دیده ذهن ما از بچگی ما یک سری باور های اشتباه داشته خوردن برای ذهن ما توی بچگی لذت معنی شده از خوب یهای چاق بودن برامون زیادتعریف کردن و هربارم که ما بعد از چاق شدن سرکوب شدیم متلک شنیدیم...
مرحله اول تمرین 🌼من همیشه تو زندگیم اصل زندگی روز رها کرده بودم و اصلا جونمو و اصل زندگیمو نمیخواستم و اونو اضافه میدیدم و یکی از گله و شکایت هامم این این بود که چرا باید زنده باشم؟وقتی وضعیتم اینطوریه و الان میفهمم که چه قدر راه و اشتباه...
به نام خدای مهربان خودم🌼 نشستم برای بار دیگر فایل و گوش کردم تا دلیل فاصله گرفتن از خدای خودمو پیدا کنم خدایی که از رگ گردن به من نزدیک تره ...خدایا من رو ببخش که خود واقعیت رو ندیدم و قضاوت کردم خدایی که مردم میگفتن رو خدایا دلیل...
"من خوردن را لذت و تفریح نمیدانم و فقط برای رفع نیاز جسمی خود غذا میخورم" حالا بیشتر دقت میکنم میبینم که بله منم زیاد از روی خاطرات تصمیم میگرم که چجوری غذا بخورم مثلا میگم عه این همون غذایی که از بچگی عاشقشم و باعث میشه نتونم خودمو کنترل...
بله واقعا من هم این کد نویسی ذهنم رو به دست اطرافیانم و خودم که قبول کردم این باور هارو کمی یادم میاد ، من یه برادر بزرگ تر از خودم دارم که تفاوت سنیمون ۲ سال هست خب برادرم بچگیش بیماری داشت و نمیتونست خیلی غذا بخوره میل نداشت...
من برای متناسب شدن جلب کردم رضایت ناخودآگاهمو که تو هر شرایطی باشم انجام میدم تمریناتمو ندای های درونی رو زیاد میشنوم حس خوب دارم از انجام تمریناتم کلی تغییرات داشتم کلی لذت میبرم و همه این ها نشون دهنده اینکه رضایت ناخودگاهم جلب شده و همچنین تغییرات توی بدنمم...
واقعا هربار که از قدیم وزن خودم رو میدیدم ناراحت میشدم که اضافه وزن دارم و با هربار دیدن عدد روی ترازو حالم خیلی بد میشد و همین حال بدی من باعث میشد که سریع تر به سمت چاقی پیش برم و همینطور موقع هایی که رژیم میگرفتم هر بار...
باعرض سلام جلسه پنجم🌹 خب راستش من برای بار اول که خواسته هامو نوشتم با خودم فکر کردم و هرچی هم میگذشت میدیدم که الان تو زندگیم یه کمبود هایی دارم که کوچیکن ولی همونا رو داشته باشم زندگیم خیلی بهتر میشه راحت تر میشم ولی من اون کوچیکارو ننوشته...
خداروشکر مدت خیلی زیادی هست طوری غذا نخوردم که شکم درد بگیرم درد احساس کنم اما باز جاهایی بوده که رفتار صحیح نداشتم و به خاطر اون ها هنوز ی احساسی به من میگفت تو توانایی نداری که در مقابل غذا خودتو کنترل کنی ! و ناامیدم میکرد حالا من...
حالا که به رفتار خودم دقت میکنم چه قدر در طی روز غافلم از خودم از خواسته هام از چیز هایی که باید توجه داشته باشم بهشون حالا که بیشتر دقت میکنم میبینم این کاری که انجام میدم واقعا منطقی و درست نیست ! خب من روزانه کلی وقت صرف...
جسم الان ما نتایج آموزش هایی که قبلا ذهنمون دیده ذهن ما از بچگی ما یک سری باور های اشتباه داشته خوردن برای ذهن ما توی بچگی لذت معنی شده از خوب یهای چاق بودن برامون زیادتعریف کردن و هربارم که ما بعد از چاق شدن سرکوب شدیم متلک شنیدیم...
مرحله اول تمرین 🌼من همیشه تو زندگیم اصل زندگی روز رها کرده بودم و اصلا جونمو و اصل زندگیمو نمیخواستم و اونو اضافه میدیدم و یکی از گله و شکایت هامم این این بود که چرا باید زنده باشم؟وقتی وضعیتم اینطوریه و الان میفهمم که چه قدر راه و اشتباه...
به نام خدای مهربان خودم🌼 نشستم برای بار دیگر فایل و گوش کردم تا دلیل فاصله گرفتن از خدای خودمو پیدا کنم خدایی که از رگ گردن به من نزدیک تره ...خدایا من رو ببخش که خود واقعیت رو ندیدم و قضاوت کردم خدایی که مردم میگفتن رو خدایا دلیل...
"من خوردن را لذت و تفریح نمیدانم و فقط برای رفع نیاز جسمی خود غذا میخورم" حالا بیشتر دقت میکنم میبینم که بله منم زیاد از روی خاطرات تصمیم میگرم که چجوری غذا بخورم مثلا میگم عه این همون غذایی که از بچگی عاشقشم و باعث میشه نتونم خودمو کنترل...