0

خدا دیده نمیشود ولی شنیده میشود

اندازه متن
با دادن ستاره به این مطلب امتیاز بگیرید.

امتیاز 4.69 از 13 رای

https://tanasobefekri.net/?p=18641
برچسب ها:
13 نظر توسط کاربران ثبت شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

اندازه متن دیدگاه ها
      آواتار رسول دوست محمدی
      1399/12/23 15:56
      مدت عضویت: 1265 روز
      امتیاز کاربر: 212 سطح ۱: کاربر مبتدی
      مدال طلایی
      محتوای دیدگاه: 562 کلمه

      .
      با سلام خدمت استاد ارجمند . من هم یه تجربه قشنگ از شنیدن صدای خدا مربوط به 4 سال پیش دارم که بعد دیدن این فایل برام خیلی جالب بود . چهار سال پیش که دنبال جابجایی از خونه قبلیمون در این منطقه ای که در حال حاضر زندگی می کنیم و نزدیک حرم امام رضا علیه السلام هم هستش در حال پرسو جو از بنگاه های املاک بودم ، بعد از کلی راه رفتن خسته و تشنه و ناامید از پیدا شدن کیس موردنظرم ، یه بنگاه در اون سمت خیابون نظرمو جلب کرد . ولی با خودم گفتم همه این بنگاه ها رو رفتی دیگه و نیتجه ای نداشته . اینم مثل بقیه . چه فرقی میکنه . ولی یه حسی بهم گفت حالا اینم برو بپرس . وقتی رفتم داخل بنگاه بدون اینکه حرفی از مبلغ رهن یا اجاره بزنم ، فقط گفتم دنبال همچین خونه ای با این مشخصات هستم . بلافاصله بنگاه دار یه آدرس نوشت روی کاغذ و گفت این خونه هستش همین نزدیکی ، ولی صاحبخونه یه حاج خانومیه که اذان که میشه میره مسجد و الان هم نیست . باید عصر بیاین واسه دیدن خونه . باز بخاطر اینکه من میخواستم عصر بخوام برگردم تو این مسیر و خونه رو ببینم خیلی برام مشکل و حتی امکان پذیر نبود ، ناامیدانه از بنگاه اومدم بیرون . صدای اذان رو شنیدم و واسه اقامه نماز به مسجد رفتم . با توجه به اینکه خانومم بدلایل متعدد همین منطقه رو خیلی دوست داشت ، برام خوشایند نبود بخوام بهش بگم با این پولی که ماداریم اینجاها خونه پیدا نمیشه . چون این منطقه بخاطر نزدیکی به بازارهای بزرگ تجاری و از همه مهمتر نزدیکی به حرم مطهر اجاره های سنگین و بالایی داره . خلاصه تصمیم داشتیم بعد اینکه نمازم تموم شد با همسرم تماس بگیرم و موضوع رو بهش بگم . ولی بعد اینکه نماز خوندم باز یه حسی بهم گفت حالا برگرد دوباره در این خونه که آدرس گرفتی ، ببین شاید کسی خونشون باشه و تونستی خونه رو ببینی . خلاصه با همه خستگی جسمی و روحی که داشتم خودمو رسوندم به آدرسی که داشتم و زنگ خونه رو زدم . ناگهان کسی از آیفون جواب داد و من هم گفتم واسه دیدن خونتون اومدم . خلاصه خونه رو دیدم و کلی خوشحال شدم که چقدر عالی همه شرایط مدنظر ما رو داره . از خانومی که در رو باز کرده بود تشکر کردم و ایشان گفتند صاحبخونه مادرم هستند که شب برمیگردن خونه و در مورد شما باهاشون صحبت می کنم و بهتون خبر میدیم . خلاصه من حسم خیلی عالی بود و یه جورایی بقول قدیمی ها دلم روشن بود که دیگه همه چی جور شد . خوشحال و خندان برگشتم پیش همسرم و موضوع رو بهش گفتم . منتظر بودیم تا شب . شب که صاحبخونه تماس گرفت ، گفتیم ما فقط یک دهم پول رهنی که واسه خونتون درنظر گرفتین رو داریم و یک سوم اجاره ای هم که تعیین کردین توان پرداخت داریم ولی خونه شما واسه ما به دلایل مختلف مناسبه . اون حاج خانوم هم گفتن با توجه به شرایطی که ما داریم و ویژگیهایی که شما دارین ، بهترین همسایه واسه ما هستین . پس اشکالی نداره بیاین واسه قولنومه . و الان چهارساله که دراین خونه داریم زندگی می کنیم و از هر نظر احساس راحتی و آرامش داریم . خداروشکر . با تشکر

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 15 از 3 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار ریحانه دوست محمدی
      1399/12/23 10:51
      مدت عضویت: 1247 روز
      امتیاز کاربر: 425 سطح ۱: کاربر مبتدی
      مدال طلایی
      محتوای دیدگاه: 510 کلمه

      سلام استاد…. چ حس قشنگیه این حسی که عنوان کردین که خدا بیخ گوشمونه … و چه مثالتون بینظیر بود و جای تامل داره برای خدایی که اینقدر بهمون نزدیکه و ما اونو از خودمون، دور میبینیم….. دقیقا استاد چن شب پیش برای منم یه اتفاقی افتاد که کلی حاله دلمو خوب کرد.. یعنی اینقدر از اون شب خدارو باتمام وجودم حس میکنم که لذتش وصف ناپذیره… من مدتیه که عجیب هوس باقالی داشتم. و بشدت به باقالی علاقه دارم. و چن وقت بود به همسرم میگفتم که برام تهیه کنه. و ایشونم بااین وضعیت فعلی کرونایی خیلی تمایل به خریدن باقالی روی گاری نداشت. و هی پشت گوش مینداخت. حتی اومدم بجای باقالی، لوبیا رشتی پخته کردم و با فلفل و نمک و ابلیمو خوردم، مگه کمی از هوسمو کم کنه… ولی فایده نداشت کم که نکرد هیچ، بیشترم شد هوسم… دقیقا دوسه شب پیش قرار بود باهمسرم بریم حرم. و منم ب خودم وعده دادم که تو مسیر اگه جایی گیرم بیاد باقالی رو بخورم، ولی همسرم خسته بود و رفتنمون کنسل شد. منم ازشدت هوسم یکم تو گوگل سرچ کردم و عکس باقالی پخته نگاه کردم و کلی اب دهنم راه افتاد.. دقیقا توهمین حین، همسایمون همون لحظه اومد دم در خونه و یه کاسه باقالی پخته و یه بشقاب شلغم برام آورد. یعنی از حس اون لحظه ام نگم براتون….. خدامیدونه چه لبخند شیرین و عمیق ازته دلم زدم به مهربونی پروردگارم.. و باذوق و شوق به همسرم گفتم اگه گفتی چیه؟ اینقدر اونشب اون لحظه باقالی بهم مزه داد. هر دونه که میخوردم خدارو به خودم نزدیک تر حس میکردم.. چون دقیقا از سمت خداوند اما با دست همسایمون برام فرستاده شده بود.و خداوند اینجوری، اینقدر راحت و سریع اجابت میکنه.. فرقی نداره این خواسته شیروباقالی باشه یا اینکه بنز باشه…. خداهیچ وقت دیر نمیکنه، فقط ما صبرو حوصلمون کمه..و همون شب باشوخی به همسرم گفتم ازالان هرچی هوس کنم به تو نمیگم. مستقیم به خود خدا میگم. اون زودتر ازتو اجابتم میکنه…..خدارو نمیتونیم ببینیم ولی اون که مارو میبینه،،، صداشو و حضورشو با قلب و دلمون میتونیم احساس کنیم… خدایا شکرت ازاینکه توهستی کنارم. کنارم که نه. هستی در وجودم….. ازالان نگاهم عمیق تر شده به حضور خداوند در قلب و جانم. اینکه هرچی بخوام، اون از جایی که گمان ندارم بهم میرسونه خواسته هامو….و هیچ کس و هیچ چیزو عامل رسیدن به خواسته هام نمیدونم. و این شیرین ترین لذتیه که تابه الان درک کردم…. خداروشکر برای درک عميق تر خودش در وجودم..راستی استاد دقیقاموضوعی از مطالبی که برام اتفاق میفته و دوست دارم عنوان کنم و دیدگاه راجبش بنویسم و به اشتراک بزارم، هم جالبه… چون نمیدونم کجا این موضوع مدنظرمو عنوان کنم، دقیقا همون روز یا دوروز بعدش من فایلی رو نگاه میکنم که مربوط به اتفاقیه که برام افتاده و دوست داشتم دیدگاه بزارم. و اینم برام یه شگفتی بوده که تاالان خیلی اتفاق افتاده و من به همون مسیر هدایت شدم که مربوط به اتفاقم بوده و تونستم دیدگاه بزارم وبهتون بگم…مسیر هدایت ته نداره.. همش میشه شگفتی.. خدایاشکرت برای این هدایت و شگفتی های زندگیم…. . عمرتون بابرکت.. یاعلی

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم