0

زندگی با طعم خدا (جلسه پنجم)

اندازه متن

بسیاری از خواسته های ما بر اساس مشاهده زندگی دیگران شکل می گیرد. اینگونه خواسته ها بیشتر از آنکه موجب احساس خوب و خوشبختی ما شوند باعث ایجاد احساس یاس و ناامیدی می شوند.

بنابراین باید در انتخاب خواسته ها دقت کنیم.

خواسته ها به چه صورت ایجاد می شوند

به طور کلی خواسته های ما به دو صورت در وجود ما شکل می گیرند:

۱- از برخورد با تضاد که باعث شکل گیری نیاز و واضح شدن سمت مقابل شرایطی است که در آن قرار داریم.

۲- از مشاهده زندگی و شرایط دیگران که باعث ایجاد خواسته در وجود ما می شود.

خواسته ها

خواسته های متضاد چیست

اگر تشنه باشید بدون اینکه به نوشیدن آب فکر کنید تمایل به خوردن آب پیدا می کنید. خوردن آب نیاز به فکر کردن از قبل یا برنامه ریزی منظم ندارد بلکه هر زمان احساس تشنگی کنید تمایل به نوشیدن آب پیدا می کنید و به سمت آب حرکت می کنید.

اگه گرمتان شده باشد بدون نیاز به فکر کردن تمایل به رفتن یا بودن در فضایی خنک در ذهن شما شکل می گیرد.

اگر مورد بی احترامی قرار بگیرید به شکل خودبخودی دوست دارید در شرایط یا با افرادی رابطه داشته باشید که مورد احترام قرار بگیرید.

بی نهایت مثال می توان از شکل گیری خواسته های متضاد ذکر کرد چون این خواسته ها نیاز به فکر کردن یا برنامه ریزی ندارد بلکه در اثر برخورد با شرایطی که مطلوب و مورد علاقه ما نیست بوجود می آید.

بنابراین همه ما در هر لحظه از زندگی در حال ارسال درخواست به جهان هستی هستیم بدون اینکه از این موضوع اطلاع داشته باشیم.

از طریق احساسی که در برخورد با شرایط فیزیکی در دنیای مادی در وجود ما شکل می گیرد خواسته ای به شکل خودبخودی از محیط ذهنی ما به سمت جهان هستی فرستاده می شود.

اگر از بودن در شرایطی احساس خوب داشته باشید خودبخود به جهان هستی اعلام می کنید که من بودن در این شرایط را دوست دارم.

اگر از بودن در شرایطی احساس بد داشته باشید خودبخود به بودن در شرایط بهتر فکر خواهید کرد و همزمان به جهان هستی اعلام می کنید که من دوست دارم در چه شرایطی باشم.

اما نکته بسیار مهم و تاثیرگذار که متاسفانه مورد توجه قرار نگرفته است اینکه ما وقتی در شرایط نامناسب قرار می گیرد در همان لحظه به شکل خودبخود به بودن در شرایط بهتر فکر می کنیم اما متاسفانه بدون اطلاع از عواقب آن بارها درباره آن شرایط بد یا بودن در شرایط بد با خودمان فکر می کنیم یا با دیگران صحبت می کنیم و به عبارتی گله و شکایت می کنیم.

گله و شکایت کردن دقیقا برابر با تعریف و تمجید کردن است چون جهان هستی سوال ندارد که متوجه افعال یا مفهوم کلمات و جملاتی که به کار می بریم باشد بلکه جهان هستی فقط احساس ما را دریافت می کنید و هر احساسی تداوم داشته باشد از نظر جهان هستی به این معنی است که این فرد دوست دارد در این شرایط باقی بماند.

به همین دلیل است که هرچه بیشتر به دنبال نکات مثبت زندگی خود و دیگران باشید و درباره آن صحبت کنید جهان هستی شرایط و موقعیت های مشابه آنچه به آن توجه می کنید را در زندگی شما رقم می زند. در مقابل هر چقدر بیشتر درباره موضوعاتی که موجب نارضایتی شما بوده است صحبت کنید به این دلیل که به شکل پیوسته احساس بد را تجربه می کنید،‌ جهان هستی تصور می کند که شما بودن در این شرایط را دوست دارید.

به این عبارت توجه کنید که:

جهان هستی سواد ندارد و درکی از کلمات و عبارت هایی که به کار می برید ندارد و فقط احساس شما را دریافت و درک می کند.

این موضوع به قدری مهم است که در آیات قرآن و احادیث مختلف به آن اشاره شده است:

عبارت های زیادی در قرآن کریم وجود دارد که خداوند انسان را به سپاسگزار بودن تشویق کرده است. سپاسگزار بودن باعث توجه به نیکی ها و ایجاد احساس خوب می شود. در مقایل به شکل های مختلف پیامبر و انسانها را به روی برگرداندن یا اعراض کردن از بدی ها و ناملایمات هشدار داده است.

توجه کردن به ناملایمات باعث بهبود شرایط نخواهد شد بلکه موجب تشدید شرایط و شکل گیری همزمانی های بیشتر مشابه در جریان زندگی خواهد شد.

این موضوع مهم در روایت های زیادی مطرح شده است.

در روایتی از پیامبر آمده است که:

اَلذَّنْبُ شومٌ عَلى غَيْرِ فاعِلِهِ اِنْ عَيَّرَهُ ابْتُلِىَ بِهِ وَ اِنْ اَغْتابَهُ أَثِمَ وَ اِنْرَضىَ بِهِ شارَكَهُ؛

گناه براى غير گناهكار نيز شوم است، اگر گنهكار را سرزنش كند به آن مبتلا مى شود، اگر از او غيبت كند گنهكار شود و اگر به گناه او راضى باشد، شريك وى است.

به کلیدهای مهم این روایت توجه کنید:

  • اگر گنهكار را سرزنش كند به آن مبتلا مى شود

سرزنش کردن گناهکار باعث توجه کردن به گناه و گناه کار می شود و توجه به هر موضوعی باعث ایجاد درخواست به جهان هستی برای تشدید و تکرار آن شرایط خواهد شد.

سرزنش گناهکار بابت انجام هر رفتاری به این معنی است که شما به جهان هستی درخواست می کنید دوست دارید در این شرایط قرار بگیرید.

اگر به مواردی که دیگران را سرزنش کرده اید فکر کنید در اغلب موارد خودتان در همان شرایط قرار گرفته اید البته در مواردی که زیاد به افرادی توجه کرده باشید از آنها را قضاوت یا سرزنش کرده باشید.

  • اگر از او غيبت كند گنهكار شود

غیبت کردن باعث جلب توجه خود و دیگران به سمت گناه یا فردی که از نظر ما دچار اشتباه شده است می شود و جلب توجه به هر چیزی باعث ایجاد خودبخود درخواست به جهان هستی برای قرار گرفتن در شرایط مشابه می شود.

به همین دلیل است که به شکل های مختلف در قرآن و روایت ها به انسان توصیه شده است که از غیبت کردن پرهیز کند.

  • اگر به گناه او راضى باشد، شريك وى است

رضایت داشتن به هر شکل ممکن باعث ایجاد درخواست به جهان هستی می شود. چه از موضوعی راضی باشید چه نباشید در حال توجه کردن به آن هستید و درخواست ناخودآگاه از ذهن شما صادر می شود.

رضایت داشتن نسبت به افکار، رفتار و عملکرد دیگران به منزله شریک او شدن در رشد و گسترش آن فکر، سخن یا عمل است به همین دلیل باید در تایید و همپنداری با افراد دقت نظر داشته باشیم.

آنچه مسلم است توجه ما به موضوعات پیرامون باعث تشدید آن شرایط و ایجاد درخواست ناخودآگاه به جهان هستی می شود و باید به توجه خود به دنیای پیرامون دقت نظر داشته باشیم.

خواسته های مشاهده ای

نوعی دیگری از خواسته ها که در بیشتر مواقع به شکل ناخودآگاه ایجاد می شوند خواسته هایی است که از مشاهده زندگی و شرایط دیگران در وجود ما شکل می گیرند.

این مشاهده می تواند به صورت ارتباط مستقیم و مشاهده شرایط زندگی افراد است،‌ همچنین می تواند از طریق دیدن ویدیو درباره زندگی دیگران در وجود ما شکل می گیرد.

مشاهده می کنیم فردی در شرایط مالی بسیار خوبی قرار دارد و ما هم دوست داریم در آن شرایط باشیم.

مشاهده می کنیم فردی در خانه ای بزرگ و فضایی که مورد علاقه ما است زندگی می کند و به شکل ناخودآگاه و خودبخودی دوست داریم ما هم در آن شرایط باشیم.

خواسته های مشاهده ای هم به شکل خودبخودی از مشاهده زندگی دیگران در وجود ما شکل می گیرند اما مهم این است که از تاثیر و نتیجه ای که مشاهده زندگی دیگران بر ما می گذارد باید دقت و توجه داشته باشیم.

اگر مشاهده می کنیم فردی دیگری ماشین خوب یا خانه ای عالی دارد باید دقت کنیم شکل گیری خواسته در ما به شکل اشتیاق و ذوق و شوق تجربه کردن است یا به شکل حسرت و اندوه نرسیدن و کاش من هم داشتم.

احساسی که در لحظه مشاهده زندگی دیگران در ما شکل میگیرد نتیجه نهایی خواسته های ما را مشخص می کند.

به همین دلیل باید دقت کنیم اگر مشاهده زندگی دیگران در ما ایجاد خواسته می کند حتما خواسته خود را به سمت ذوق و شوق رسیدن به آن شرایط و تجربه کردن هدایت کنیم نه اینکه به شکل حسرت و اندوه از اینکه کاش من هم داشتم یا خوش بحالش که اینو داره یا گله و شکایت به خدا که چرا به من ندادی در ما شکل بگیره.

بنابراین مهمترین موضوع در زندگی و رسیدن به خواسته ها داشتن احساس خوب و مسلط بودن بر افکار و قدرت دادن به نگرش هایی است که احساس ایمان،‌ امید و شوق زندگی و تجربه کردن را در ما شکل دهد.

تجربه هنرجوی زندگی با طعم خدا

در مورد خواسته هایی که گفتید بررسی کنید

من عینا دوباره متن جلسه اول رو که در مورد خواسته هام نوشتم رو اینجا میارم

یه نکته مهم:

از اونجایی که در این یکسال قانون تکامل رو خیلی خوبـ درک کردم پس درخواست هایی رو مینویسم که برای این لحظه من و ذهن من قابل درک و قابل رسیدن باشه و هیچ عجله ای نیست برای رسیدن به خواسته ها.

وقتی میدانی که فراوانی در زمان هستش و هر لحظه داره نعمت ها بیشتر و بیشتر میشه و فقط کار ما در این جهان لذت بردن و شادی کردن و احساس خوب و اعتماد به خداونده

درخواست من 

خدایا ازت درخواست دارم که تموم وجودم را از عشق خودت لبریز کنی.

خدایا ازت درخواست دارم که تمرکز بالای توی وجودم باشی.

خدایا ازت درخواست دارم که ایمانم را در تک تک سلول های بدنم به خودت بالاتر ببری و بهم کمک کنی که عمل گرا تر از سال قبل باشم و با دوره ها روی خودم سرمایه گذاری کنم و یه میلاد آمای ورژن جدید ۱۴۰۰ از خودم بسازم.

 ۳ برابر شدن درامد امسال نسبت به سال قبل یعنی ۱۵ میلیون در ماه ، که میدانم ۳ برابر نوشتم ولی خیلی بیشتر ازینا میشود 
خرید می‌کنم ورود به سرزمین لاغر ها و استارت جدی و قدمی بزرگ برای به تناسب اندام رسیدن.

خب حالا بریم سر وقت این که بگم تموم خواسته های من همش بر اساس در نظر گرفتن قانون تکامل بوده که نوشتم چون واقعا درکش کردم و قبلا ضرر دادم حالا خیلی این قانون رو درک کردم و میفهم ولی الان میخوام در مورد این قانون تکامل  در قرآن بررسی کنم و آیاتی رو بیارم تا ذهنمون بپذیره که:

موفقیت در تموم جنبه های یه شبه نیس بلکه تکاملی هستش

فرقان/۵۹

الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَىٰ عَلَى الْعَرْشِ ۚ الرَّحْمَٰنُ فَاسْأَلْ بِهِ خَبِيرًا

همان (خدایی) که آسمانها و زمین و آنچه را میان این دو وجود دارد، در شش روز [= شش دوران‌] آفرید؛ سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت (و به تدبیر جهان پرداخت، او خداوند) رحمان است؛ از او بخواه که از همه چیز آگاه است!

هود/۷

وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا ۗ وَلَئِنْ قُلْتَ إِنَّكُمْ مَبْعُوثُونَ مِنْ بَعْدِ الْمَوْتِ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَٰذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ

او کسی است که آسمانها و زمین را در شش روز [= شش دوران‌] آفرید؛ و عرش (حکومت) او، بر آب قرار داشت؛ (بخاطر این آفرید) تا شما را بیازماید که کدامیک عملتان بهتر است! و اگر (به آنها) بگویی: «شما بعد از مرگ، برانگیخته می‌شوید! «، مسلّماً» کافران می‌گویند: «این سحری آشکار است!»

همچنین در آیات (ق/۳۸ – یونس/۳ – سجده/۴ – حدید/۴ – اعراف/۵۴) به این موضوع تاکید شده است.

در هیچ کدام از این آیات خداوند نیومده که یه دکمه زده باشه یهو جهان به وجود بیاد بلکه همه چی طبق روند خاصی بوده خیلی جالبه که خداوند در داستان حضرت نوح (ع) که در آیه ۴۰ سوره هود به  نوح میگه: 

از هر حیوان یک جفت نر و ماده در کشتی سوار کن که این موضوع نیز اشاره به قانون تکامل دارد.

خداوندی که قادر مطلق است و فرمانروای این جهان است هیچ مخلوقی را بدون تکامل خلق نکرده 

 حالا من نمیدونم که چرا ما انسانها در رسیدن به خواسته هامون قصد داریم این قانون تکامل را دور بزنیم؟! 

  • می خواهیم یک شبه پولدار بشیم
  •  یک شبه لاغر بشیمی
  • یک شبه زبان انگلیسی را یاد بگیریم 
  • حتی یک شبه ایمانمون به خدا کامل بشه و کوه رو جابجا کنیم

خلق هر موجودی، هر خواسته ای، هر هدفی قطعا یک روندی داره و اگر روند آن طی نشه یا به آن نمی رسیم و اگر هم برسیم به این دلیل که ظرف ما آماده نشده است خیلی زود به حالت قبل و یا شاید بدتر از حالت قبل خود برمی گردیم.

اینو در نظر بگیریم که اگر یک پروانه را قبل از اینکه دوره تکامل خود را در پیله طی نکند از پیله خارج کنیم بدون شک می میرد. 

رعایت نکردن قانون تکامل:

 یعنی استفاده از آمپول و هورمون در رشته بدنسازی.

یعنی استفاده از وام و قرض در راه اندازی کسب و کار و…

خیلی مثال های دیگر که بدون شک همه ما در زندگیمون داریم و تموم این زود رسیدن ها همش به دلیل ذات عجول بودن ماست

انسان ۳ تا صفت داره که هر بار همیشه یادش میره و نابودش میکنه که عبارتند از ؛

انسان عجول

انسان کفور 

انسان طمع کاره که خداوند در قرآن گفته

انسان عجول آفریده شده است

 مانند آیه ۱۱ سوره اسراء و یا آیه ۳۷ سوره انبیاء:

خُلِقَ الْإِنْسَانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُرِیکُمْ آیَاتِی فَلَا تَسْتَعْجِلُونِ

آدمی در خلقت و طبیعت بسیار شتابکار است، (ای مردم) ما آیات (قدرت و حکمت بالغه) خود را به زودی به شما می‌نمایانیم (و شما را عذاب می‌کنیم) پس تعجیل مدارید.

و نکته اخر اینو باید در نظر بگیریم که:

 سنت الهی تغییر ناپذیر است و نمیشه سرپیچی کرد ازین قانون و مشیت های الهی و هیچ راه گریزی جز هماهنگی با آن نیست

همانطور که بارها خداوند در قرآن گفته :

فاطر/۴۳

فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِیلًا وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِیلًا

(سنت الهی را هرگز مبدّل نخواهی یافت و سنّت الهی را هرگز تغییر پذیر نخواهی یافت)

پس بر سردر زندگیتون اینو بزنید که:

عجله ممنوع

در آخر قانون تکامل رو در قالب شعری براتون میارم:

به کجا چنین شتابان؟ 
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا، 
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟ 
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم 
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد 
به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر!‌ اما 
تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت 
به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران 
برسان سلام ما را…
(نوشته میلاد عزیز در بخش نظرات)

دستور کار اجرای جلسه پنجم:

۱- تماشای فایل ویدیویی توضیحات جلسه پنجم

۲- تکرار ۵ مرتبه فایل جلسه پنجم (تصویری یا صوتی) تا قبل از ارائه قسمت بعدی

۳- انجام تمرینات مربوط به جلسه پنجم در قسمت نظرات

منتظر خواندن نوشته های شما هستم

همراه همشگی شما: رضا عطارروشن

با دادن ستاره به این مطلب امتیاز بگیرید.

Rating 4.11 from 74 votes

https://tanasobefekri.net/?p=12263
برچسب ها:
223 نظر توسط کاربران ثبت شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

اندازه متن دیدگاه ها
      آواتار Laleh
      1399/09/25 17:25
      مدت عضویت: 1368 روز
      امتیاز کاربر: 18417 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      محتوای دیدگاه: 274 کلمه

      فایل زندگی با طعم خدا جلسه پنجم :

      20 تا از ارزوهای امروز من :

      1. من دوست دارم لاغر و متناسب و 50 کیلوگرم بشم.
      2.من دوست دارم خودم ، پسرم و همسرم حداقل تا 45 سال بعد مثل الان سالم و خوشحال در کنار هم زندگی کنيم.
      3.من دوست دارم درشغل در حال حاضرم تا 3 ماه اینده استخدام دایم بشم.
      4. من دوست دارم که خانه ای که شریکی در تهران دارم را از شریکم بخرم.
      5.من دوست دارم یک خانه 3 خوابه استخر دار بخرم.
      6. من دوست دارم خواهرم را که 10 ساله ندیدمش دوباره ببینمش.
      7.من دوست دارم وقتی درامدم زیاد شد ، برای کودکانی که در پرورشگاه زندگی میکنند شب عید نوروز، براشون کادو بخرم و با دست خودم به تک تکشون بدهم.
      8. من دوست دارم روزی را ببینم که در ايران بچه هاي کار نداشته باشیم و همه بچه ها به طور اجباری تا مقطع دیپلم پیش بروند.
      9.من دوست دارم اسب سواری را یاد بگیرم.
      10. من دوست دارم گلف بازی کردن را یاد بگیرم.
      11. من دوست دارم از کشور المان دیدن کنم.
      12.من دوست دارم حداقل یک سکانس بازیگری را تجربه کنم.
      13.من دوست دارم همواره شاد باشم و بخندم.
      14.من دوست دارم به ابادان سفر کنم.
      15.من دوست دارم یک ماشین شاسی بلند نیسان داشته باشم.
      16.من دوست دارم به الاسکای امریکا ویا جزایر هاوایی سفر کنم.
      17. من دوست دارم سفری به لندن داشته باشم.
      18. من دوست دارم از چین یا ژاپن دیدن کنم و لباسهای سنتی انها را یکبار بپوشم.
      19. من دوست دارم پسرم ازدوج موفقی داشته باشد.
      20. من دوست دارم همسرم شغل پر درامد غیر فیزیکی راحتی پیدا کند.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار Laleh
      1401/06/24 17:27
      مدت عضویت: 1368 روز
      امتیاز کاربر: 18417 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      دیدگاه فنی
      محتوای دیدگاه: 1,638 کلمه

      زندگی با طعم خدا (جلسه پنجم)

      سلام به همه هم مسیرانم

      در ابتدای این تمرین دوست دارم، اشاره کنم به باراولی که من این دوره راگذراندم. اگر به پایین صفحه در تاریخ ۲۵ آذر ماه سال ۱۳۹۹ مراجعه فرمایید؛ میبینید که من آرزوهای خودم را آنجا در این تاریخ، نوشته آم:

      • 3. من دوست دارم درشغل در حال حاضرم تا 3 ماه اینده استخدام دایم بشم.
      • 15. من دوست دارم یک ماشین شاسی بلند نیسان داشته باشم.
      • 16. من دوست دارم به الاسکای امریکا ویا جزایر هاوایی سفر کنم.

      جالب است که یکی از موارد آن استخدام دایم در یک شغل است، که دقیقا یکماه است من آن را پیدا کرده ام. یکی دیگر از آنها داشتن ماشین شاسی بلند نیسان است که دقیقا حدود یکسال و دو ماه پیش آن را نقد خریدم و از داشتن آن و سوار شدن در این ماشین، همیشه لذت میبرم. دیگری سفر به جزایر هاوایی است. من دقیقا نوروز سال ۱۴۰۰ در یکی از جزایر هاوایی بودم و سال تحویل را آنجا گذراندم . بسیار از استاد سپاسگزاری میکنم؛ مخصوصا بابت این دوره زیبا و هم بابت این جلسه فوق العاده .

      تاثیرات این دوره تا آلان در زندگی من:

      در این قسمت، من میخواهم با ذکر یک اتفاق واقعی، تاثیرات این دوره را بازگو گنم:

      دیروز همسر و پسرم، سر یک مساله کوچک از من ایراد گرفتند. عنوان کردن این مساله از سمت همسرم، خیلی با حالت عصبانی و تندمطرح شد. من ازشون دلخور شد م و دلخوری ام را عنوان کردم.بیان دلخوری ام، باعث شد که همسرم، هم بیشتر عصبانی شود وصدایش را بالا ببرد. من در حالیکه گریه میکردم  و بغض کرده بودم،  بلند شروع کردم جواب او را دادن. هر چه من بیشتر منطقی توضیح میدادم و به خاطر  تندی رفتار او با خودم از طریق داد زدن؛ گریه میکردم،  همسرم بیشتر داد میزد. من یاد حرف استاد افتادم که گفته اند : « هیچ رابطه ای یک شبه به خشم تبدیل نمی‌شود، بلکه در طی مدت زمان طولانی، عشق و علاقه تبدیل به نفرت و کینه میشود.» من یک دفعه تصمیم گرفتم و جواب همسرم را ندادم، در حالیکه او هم همزمان به من میگفت:«  دیگه باهام حرف نزن. » من رفتم توی اتاق خواب و خیلی دلخور،  گریه ام گرفت. چند دقیقه ای گذشت و یادم افتاد، میخواستم که در برنامه ام امروزم، دستشوییها و حمام را تمیزکنم. یادم افتادم که میخواستم کل خانه را جارو کنم و قسمتهایی  را تی بکشم. شروع کردم به انجام تمام این کارها، البته بین انجام  آن  کارها، یکمی هم روی تخت دراز میکشیدم و وقتی همسرم برای درخواست چای و کیک، چند ساعت بعد سراغم آمد من گفتم :« نه، میل ندارم.» چون ناراحت بودم، دوست نداشتم در حال ناراحتی؛ خوردن را دلیل دلخوشی و لذت و تفریح خودم قرار بدهم. تقریبا حدود ۷ساعت گذشت و من غیر از آب؛ چیزی نخوردم. رفتم توی تراس و برگ‌ها را هم جمع کردم و کل تراس را هم جارو کردم. من شاید دایم بغض میکردم و گریه هم میکردم، اما خواستم عنوان کنم که در تمام آن ساعت‌ها؛ فقط داشتم با خدا حرف میزدم که من را دوست داشته باشد و هم اینکه او کمکم کند  که من خود م را دوست داشته باشم. در درجه دوم، من فقط اهدافم  را دنبال کردم، من حتی مثل قبل، باضعف؛ تنها به خوردن پناه نبردم. در درجه سوم،  من کل خانه را تمیز کردم و خانه براق شد؛ باانکه گاهی از شدت بغض به خاطر اتفاقی که افتاد ه بود، گریه هم میکردم. من حدود ۷ ساعت بعد، همسرم را در اتاق خواب دیدم که وارد شد و شروع کرد با ارامش  با من حرف زدن. من از شدت خستگی، روی تخت دراز کشیده بودم و همچنان اگر گریه ام میگرفت و اشک‌هایم سرازیر می‌شد، من اهمیتی نمی دادم. گاهی دوست دارم که احساساتم بیرون ریخته بشود؛ حتی اگر گریه باشد. همسرم لب تخت نشست و شروع کرد با ارامش با من حرف زدن. من بیشتر گوش میدادم و تا زمانیکه لازم نبود، جوابی  نمیدادم.  ‌فقط اگر مجبور بود م جواب بدهم،  جواب‌های  کوتاه میدادم. او ازخستگی یک هفته قبلش گفت. از اینکه همان روز صبح زود  رفته بود با دوستانش فوتبال بازی  کرده بود و خیلی کم خوابی در طول هفته کاری اش  داشته بود. او گفت که دو نوع خورش با پلو درست کرده است و درخواستش این بود که من برای خوردن شام، به او و پسرم ملحق شوم. من قبول نکردم، چون گفتم :« تو با ناراحتی از من، غذاها را پختی. » او قسم خورد که او فقط میخواسته  بامن حرف نزند که تمرکزش روی غذا پختن باشد، ولی غذا را باعشق پخته است. من ازش خواستم که برای من هدیه ای بخرد تا من بتوانم آن همه حرفهای نامربوط و دادهایش را فراموش کنم. من بیشتر شاهد بودم که او از من گله کرد تا من از او. تنها گله من از او؛ داد زدن او جلوی پسرم بود. بالاخره، من سر میز شام رفتم و یک سوم بشقاب را توانستم بخورم. اصلا خودم باورم نمی‌شد،  چون بیشتر موقعها من بعد از چنین  آتفاقاتی،  بیشتر از سهم معمولم به خوردن میپرداختم. من متوجه شدم که همین ۵ جلسه در من تاثیر گذاشته است، چون باانکه همسرم از من گله داشت؛  ولی من همچنان منطقی رفتار کردم. ساعت‌های زیادی را به تمیزکاری مشغول بودم و دوباره برای برقراری رابطه، قدم گذاشتم و نهایتا با او شام خوردم . من فکر میکنم که در کنار آنهمه بغض و گریه،  که بدون کنترل از چشم‌هایم جار ی میشد، من فقط ازخدا میخواستم که بهم کمک کند که من خودم را دوست داشته باشم. این رفتار خودم را باانکه بهترینم نبود، خیلی دوست داشتم چون اگرآدم قبل از این ۵ جلسه بودم؛ تنها به انتقام از همسرم و یا کینه و نفرت از او مشغول میشدم و از کاه، کوه بزرگی میساختم. من مرتب بابت سلامتی خودم، همسرم  پسرم هم در آن ۷ ساعت‌؛ در حال سپاسگزاری بودم. الان دوست دارم که نظر شما عزیزان را راجع به این  داستان واقعی بدانم. دوست دارم بدون قضاوت راجع به اتفاقی که افتاده  که مثلا اگر اینکا‌ر را انجام میدادی بهتر بود، از شما فقط راجع به اتفاق و رفتاری که از من سر زده است، بشنوم. منظورم، راجع به کارها و  رفتاری که ازم سر زد ه است، نظرتون را دوست دارم؛ بدانم. بسیار خوشحالم که بااین شجاعت ، به راحتی  توی آین سایت؛ احساس ارامش میکنم که حتی راجع به گفتگوی خصوصی خودم با همسرم، اینجا مطلب میگذارم. این احساس امنیت واقعی در این سایت مجازی را بسیار دوست دارم، چون بهم ارامش خاصی می‌دهد.

      لیست خواسته های من در جهت واقعی تر کردن آنها در جهتی که زندگیم را بهتر کند:

      من دوست دارم که خودم را بیشتر دوست داشته باشم و برای خودم احترام و ارزش بسیار زیادی قایل شوم. من دوست دارم که رابطه خیلی خوبی با خدای خودم داشته باشم و رابطه ام را با او نزدیکتر کنم. من دوست دارم که بدنی سالم، متناسب و شاد داشته باشم. به خاطر خودم و فقط به خاطر خودم، بدنم سالم و متناسب بشود. من یا میمیرم و یا متناسب و لاغر میشوم.

      من بسیار خوشحال هستم که با این دوره و کمک استاد و دوره رسیدن به ارزوها- ۱، توانستم  شغلی را که داشته  داشتم و حتی فراتر ازحد انتظارم بود را، به دست بیاورم. الان دوست دارم که غیر از اینکه با عشق سر کار بروم و به خانه برگردم، هر روز یک قدم در ان پیشرفت کنم. من دوست دارم که انسانهای دور و برم را قلبا دوست داشته باشم.‌ من دوست دارم که خانه مورد دلخواهم را به زودی بخرم،  ولی در عین حال خانه دلم شاد باشد و درونم در ارامش باشد.

      من دوست دارم که ماشین مورد دلخواهم را به زودی بخرم. من دوست دارم که هر موقعی دلم خواست لباس بخرم، و‌ آن را بدون پرو کردن بخرم. من دوست دارم به مسافرتهای مختلف در اقصی نقاط دنیا بروم و بیشتر درآمدم را برای تفریح کردن خرج کنم.

      من دوست دارم که رابطه ام با همسرم بسیار خوب و صمیمی بشود جوری که، دیگر داد و عصبانی شدن سریع او را نبینم و به جایش صبوری او را ببینم و ارام بودن خودم را در کنار او ببینم. من دوست دارم که با پسرم رفتار دوستانه ای داشته باشم و از موفقیتهای پیاپی او دایم لذت ببرم و همیشه بابت سلامتی اش دعا کنم و او را به خدا بسپارم. من دوست دارم همه انسان‌ها را دوست داشته باشم و دیگران هم، همه مرا دوست بدارند و با احترام و دوستانه با من برخورد کنند.

      من دوست دارم که حیوانات را دوست داشته باشم مخصوصا پرندگان را. من دوست دارم که هرروز آراسته باشم و به زیبایی ظاهری ام برسم. من دوست دارم که اوضاع اقتصادی پیوسته و‌ منسجمی داشته باشم و هر روز ان را به سمت بهبودی ببینم.

      من دوست دارم که سلامتی کامل داشته باشم و در هر لحظه با ارامش زندگی کنم. من دوست دارم که استقلال مالی داشته باشم و برایخودم هر خریدی که دوست دارم را انجام بدهم. من دوست دارم که به راحتی و آسانی و بدون استرس، به مسافرت بروم و یا پول خرج کنم و یا اینکه به رستوران بروم و یا به جاهای مختلف دنیا سفر کنم و یا برای ‌دیگران هدیه بخرم.

      من دوست دارم که هر لباس شیکی را که دوست دارم، بتوانم بخرم و یا بپوشم. من دوست دارم که احساس ارامش درونی داشته باشم. من دوست دارم که هر چیزی را که در هر لحظه دوست دارم را از منوی خدا انتخاب کنم و آن را سفارش دهم و آن را دریافت کنم.

      این جلسه یکی از بهترین جلسه های زندگی با طعم خدا است. بسیار سپاسگزارم استاد از این همه آگاهی و محبتی که در دل ما ایجادکرده اید. خوشحالم که در دوره زندگیم در دنیا، انسان‌هایی مثل شما وجود دارند که پیشرفتها و آگاهی‌های خودشون را در اختیار دیگران به رایگان قرار می‌دهند. اجرتان با خداوند یکتا.

      روز پنح شنبه ۲۴ شهریور  ماه سال ۱۴۰۱ هجری شمسی مطابق  ۱۵ ماه سپتامبر  سال ۲۰۲۲ میلادی

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 28 از 6 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/07 16:47
      مدت عضویت: 1368 روز
      امتیاز کاربر: 18417 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      محتوای دیدگاه: 5,537 کلمه

      زندگی با طعم خدا (جلسه پنجم)

       آرزوها

      بیشتر ما انسانها از دوران کودکی به دنبال پیدا کردن چراغ جادو و غول درون آن هستیم تا بتوانیم به خواسته های خود برسیم. تقریبا همه انسان‌های کره زمین میخواهند با رسیدن به آن خواسته ها به احساس خوب و خوشبختی برسند.

      من در اینجا دوست دارم برای بار چهارم که در طول سه و سال نیمی که ساکن این سایت هستم به شغلی که توسط تمرین دوره زندگی با طعم خدا به صورت خواسته در من ایجاد شد و آرزوی آن را داشتم و تازه به دستش آورده ام، برای شما صحبت کنم:

      در این میان من مجبورم برگردم به شش ماه گذشته تا بتوانم برای افرادی که کوچکترین شک و شبهه ای درباره شرایط احساس خوب دارند، مطلب را واضح تر بیان کنم. عقیده من:« احساس خوب داشتن کلید یا ورد باز شدن درهای ارزوهاست. » من میخواهم از اشتیاق و ذوق و شوقم برای به دست آوردن خواسته ام بگویم که چگونه آن را به دست آوردم. احساس من در طول این شش ماه، نتیجه نهایی خواسته شغلی مرا رقم زد. احساس ایمان قوی من این تجربه را به سمتم آورد. داستان من کمی طولانی است ولی حقیقی و اموزنده است. اگر فرصت دارید تا پایان با من بمانید.

      *لطفا جمله هایی که با « خدا با من است…» شروع میشود را سه بار بخوانید تا حس کنید من چه ارتباطی با خدا برقرار کردم، در لحظاتی که جز او فرد دیگری نمیتوانست مرا در آغوش بکشد:

      ماه اگوست ۲۰۲۳:

      من در شغلی که از طریق همین تمرین به دست آورده بودم، حدود هفت ماهی مشغول کار بودم. همه چیز خوب بود غیر از اخلاق رییسم. رییسم Luis فردی مضطرب و بی نهایت غیر متعادل بود. او همیشه از من سوالات زیادی می‌کرد و آنقدر سر چیزهای کوچک به من گیر میداد که حتی خودش از من خسته تر میشد. چون خیلی حافظه خوبی هم نداشت، مرتب سوالات تکراری می‌کرد. کار به جایی رسید که حتی اشتباهات خودش را در کار تقصیر من میانداخت. هر موقع بیشتر عصبی میشد، کارها بدتر پیش میرفت. 

      مثلا چون کلیه اش سنگ ساز بود، سایز سنگهایش بزرگ‌تر میشد و چندین بار رفت جراحی کرد، خانمش مجبور شد از کار بیکار شود؛ چون باید کمرش را عمل می‌کرد. مشتریهای ما بیشتر بهش گیر میدادند و خلاصه هرروز شرایط برای من سخت تر از قبل میشد. وقتی یک روز نمیامد سر کار، فضا پر از ارامش و شادی بود. این را همه بچه های تیمش هم مثل من میگفتند. من چندین بار بهش گفتم « اخه تو چرا آنقدر اضطراب داری؟  » جواب میداد که من همیشه اینجوری بودم. من دو‌هفته آخر آگوست شروع کردم به پیدا کردن شغل جدید دیگری، چون احساس کردم نمیتوانم با این شرایط در آنجا ادامه بدهم. 

      بعد متوجه شدم که چقدر برای همین سمت شغلی که من دارم، شرکت‌های دیگر حقوق بیشتری به مهندسانشان می‌دهند. من با ناراحتی و دلخوری و برای فرار از وضعیت روحی و احساسی ام به دنبال شغل دیگری گشتم؛ ولی این اتفاق منفی منجر به اتفاق مثبتی شد که من از بالاتر بودن حقوق‌ها در همین سمت در شرکت‌های دیگر مطلع شدم. با خودم گفتم که:

      « خدا با من است…چون توسط وسیله ای به نام Luis من همین شغل را با حقوق بیشتر جایی دیگری میتوانم پیدا کنم. »

      چون کیفیت کارم بالا بود، شروع کردم به نوشتن خواسته ام اما شغلم را با یک درجه ارتقا شغلی نوشتم: 

      مهندس ارشد حسابرس املاک و‌مجتمعای مسکونی Senior Property Accountant . حالا آنچه که از یک شرایط عالی میخواستم، شد یک برگه آچاری که دو طرف آن خواسته ام پر شده بود. کاغذ دو طرف پر شده خواسته ام را لوله کردم و چسب زدم و آن را در استوانه آرزوهایم انداختم. هرروز تمرین تجسم و فکر کردن به ان را انجام دادم و خودم را به خدا سپردم.

      ماه سپتامبر ۲۰۲۳:

      آنقدر Luis فشار روحی را بر من سخت کرد که یکبار که صداش را بالا برد، من هم بالا بردم. هر چی اصرار کرد که تو اشتباه کردی، من زیر بار نرفتم چون خودش ایمیل اشتباه به صاحب آن مجتمع فرستاده بود و من را مقصر میدانست. واقعا دوست داشتم آو در ان روز می‌مرد، چون خیلی عصبی و غیر منطقی حرف میزد. با استاد یک جلسه نیم ساعتی مشاوره تلفنی گرفتم. استاد بهم گفت که « دلایل عصبانیت Luis را برای خودت منطقی نکن. ارزش خودت را بلد شو. هرگز درباره او با کسی حرف نزن. اگر ایرادی ازت گرفت جوابش را نده. اگر درخواست کمک کرد، کمکش کن. اگر درباره اش فکر کردی از یک کش پول برای تنبیه خودت استفاده کن. حتی وقتی مطمینی Luis اشتباه کرده، ازش معذرت خواهی کن تا خودت بزرگ بشی. ارامش تو مهمتر از دفاع کردنت است.»

      بعد از عمل به حرفهای استاد اوضاع کمی بهتر شد و دریای طوفانی تا مدتی ارامش گرفت، ولی چون Luis فرد غیر متعادلی بود این ارامش گاهی بالا و پایین میشد. در کل برای من تمرین خوبی بود. من پیش خودم گفتم که:

      « خدا با من است…چون خدا استاد را وسیله ای سر راه من قرار داده که تا پیدا کردن شغل ارتقا داده شده، در ارامش باشم و تمرین برخورد با یک فرد عصبی، فوق العاده مضطرب و غیر متعادل را یاد بگیرم. »

      ماه اکتبر ۲۰۲۳:

      مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم؛ ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. چون خانه مورد علاقه آم را که باز از طریق همین تمرین خریدم، به دست آورده بودم در این ماه جابجا شدیم و اسباب کشی کردیم. همین جابجایی کمی حال و هوای من راتغییر داد. چون هر وقت فرصت داشتم، مرخصی میگرفتم و‌ خانه ام را میچیدم. با خودم گفتم که:

      « خدا با من است… چون باانکه Luis هرروز مرا تحت فشار روحی میگذارد، من میتوانم در خانه آرزوهایم زندگی کنم. آنگونه که دوست دارم خانه ام را بچینم و از داشتنش احساس شکر گزاری بی نهایت داشتم. باانکه مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم، احساس میکردم که ندای درونی ام بهم می‌گوید تو فقط تلاش کن و ادامه بده. »

      ماه نوامبر۲۰۲۳:

      مرتب مصاحبه شغلی میگرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. این داستان مرتب تکرار میشد و من بایست میرفتم برای چکاپ سالیانه پیش دکتر زنان. با خودم گفتم که:

      « خدا با من است…چون مطمینم که باز هم مثل همیشه سالم هستم و خانه و ماشین از آن خودم دارم و خانواده ای سالم در کنارم. »

      ماه دسامبر ۲۰۲۳:

      من مجبور هستم که از اینجا به بعد تاریخ‌ها را برای شما هم‌مسیرانم بنویسم، چون هماهنگی بعضی اتفاق‌ها ‌‌یا بهتر بگویم، معجزه ها حایز اهمیت زیادی است:

      ۱۲-۱۸ دسامبر۲۰۲۳:

      ۱۸ دسامبر دکتر زنانی که پیشش مراجعه کردم، بهم تلفن زد ‌‌و گفت:« آزمایش‌های تو نشان میدهد که تو سرطان سینه داری و باید خیلی سریع عمل جراحی کنی. چون تومار تو استیج یک هست و اگر سریع عمل نکنی آن تومار پخش میشود و کل بدنت را فرا می‌گیرد. » من اصلا از این خبر، خوشحال نشدم و زدم زیر گریه اما با خودم گفتم که:

      « خدا با من است…چون پسرم رفته بود خانه خواهرم در ایالت دیگری و سه روز بعد میامد. خوشحال شدم که پسرم  نبود که من را ناراحت ببیند و متوجه بیماری من بشود. »

      من از تمامی sick days استفاده کردم تا بعد از کمتر از یک هفته تاریخ عمل را ۸ ژانویه ۲۰۲۴ گرفتم. سریع موضوع را به Luis گفتم و بهش گفتم که دکتر جراح گفته که از ۴ تا ۸ هفته بعد از عمل جراحی، نمیتوانم کار کنم چون باید در دوران نقاهت به سر ببرم. با انکه خیلی از شنیدن خبر داشتن سرطان و عمل سریع جراحی، ناراحت شدم آنهم در روزهای آخر سال که بایست گزارش سالیانه برای تمامی مجتمعهای مسکونی که پرونده هایش زیر دستم بود را میدادم، اما با خودم گفتم که:

      « خدا با من است…چون میتوانم حدود یک تا دو ماه از Luis و کار کردن با او دور باشم و استراحت کنم و ‌همچنان فرصت دارم که دنبال کار بگردم. »

      متاسفانه پایه هزینه عمل  فقط توسط دکتر جراح معادل حقوق یکسال من بود و چون تازه خانه خریده بودیم و مثلا مبلها راعوض کرده بودیم ، یخچال و‌ماشین لباسشویی نو خریده بودیم  چون این خانه آنها را نداشت و غیره، خیلی برای من و همسرم هزینه اش زیاد و غیر قابل پرداخت بود.با همه نگرانیها من ته دلم یک ندای قوی از ارامش وجود داشت. از همسرم قول گرفتم که به غیر از او و خواهرانم موضوع بیماری من به فردی گفته نشود مخصوصا خانواده همسرم.

      ۱۹ دسامبر۲۰۲۳:

      همسرم که موقع رانندگی به محل کارش مشغول دعا و راز و نیاز با خدا به خاطر شرایط من بوده، فکری به ذهنش می‌رسد و به من تلفن میزند. خوب یادمه که بهم تلفن زد و گفت: « میخواهی بریم ایران هم پدر و مادرت را میبینی و خواهر هایت را و هم عمل میکنی و برمیگردی. لطفا با خواهرت تماس بگیر ببین هزینه آنجا چقدر میشود. اگر هماهنگ شد باهم بریم برگردیم. »

      من یکدفعه بال دراوردم چون مادرم چند سالی هست مریض است و مخصوصا ۵ سال پیش ایران دیده بودمش. برای افرادی که من را دنبال نمیکنند بگویند که مادر من‌متاسفانه چند سال افسردگی شدید و اضطراب دارد. او الزایمر گرفته و‌یکسالی هست که دیگر قدرت تکلم، کنترل ادرار و غیره را ندارد. من و خواهرانم برایش پرستار گرفتیم که بیایید چند ساعتی در روز او را حمام ببرد و بابام که ۸۱ ساله اش است از مادرم که ۷۴ ساله اش است مواظبت میکند بااینکه هر دو زانوهایش را هم بابام عمل کرده است. 

      من با خواهرم تماس گرفتم و‌متوجه شدم که کل هزینه عمل در ایران برای من ۱/۶۰ پایه هزینه امریکا میشود. ما از طریق واتس اپ با دکتر جراح قرار گذاشتیم و قرار شد من بیام ایران. همسرم شروع کرد به خریدن بلیط و گرفتن مرخصی و ما پایه سفر رفت و برگشت  را روی ۶ هفته گذاشتیم. من با ذوق و شوق به Luis پیشنهاد دادم که همکارانم را آموزش میدهم تا وقتی من ۸ هفته نیستم، کارم را انجام دهند. او خوشحال شد و گفت خودت مدیریت کن. من با ذوق و شوق بیشتری دنبال شغل مورد علاقه ام گشتم. همین که همسرم بلیط را تهیه کرد، انگار برای من مثل یک رفتن به عروسی خوشحال کننده بود. با خودم گفتم که:

      « خدا با من است…من نمیدانستم چه جوری برای مدتی هم که شده دور از کار و‌مخصوصا Luis باشم و واقعا قلبا دوست داشتم، مامانم را ببینم مخصوصا وقتی توی مکالمه واتس اپ تصویری فقط بهم نگاه می‌کرد؛ خیلی دلم برایش تنگ میشد. واقعا آن موقع بود که فهمیدم خدا پیشم نیست، خدا در حضورم هم نیست بلکه بالاتر از آن، من خودم را روی شانه های خدا حس کردم و خدا فقط در مسیر رو به جلو و نور گام برمیداشت. »

      به همسرم گفتم :« دلم میخواهد من  با خدا از شب تا صبح حرف بزنم و بگریم به خاطر اینهمه لطف و بزرگواری. »

      ۲۲ دسامبر ۲۰۲۳:

      یک خانم امریکایی به اسم آشا از طریق LinkedIn بهم پیغام داد که من شغل senior property accountant را در شرکتمان دارم. اگر دوست داری بهم پیام بده. باورم نمیشد چون جمعه بود و آخرین روز کاری من قبل از تعطیلات کریسمس بود. سریع بهش جواب دادم و او شرایط را برام فرستاد:

      « این شغل حقوقش بالاتر از ‌حقوق من بود؛ شغلش یک درجه ارتقا داده شده و دقیقا همونی بود که من میخواستم، مسیرش تا خانه ما ۲۰ دقیقه بود، یک پارک در ۵ دقیقه ای آن بود که‌میتوانم قبل یا بعد از سر کار رفتن، با فایلهای پیاده روی در آن پارک به پیاده روی بپردازم. دو روز باید برم شرکت و سه روز میتوانم از خانه کار کنم و با صدای بلند فایلها را گوش کنم، بعلاوه نرم افزار جدیدی که میخواستند بیاورند در شرکت چیزی بود که من یکسال کارکردن با آن را بلد بودم، تجربه اش را داشتم و خود افراد آنها آن را نمیدانستند و برایشان جدید بود. آنها از شغلی که من میخواستم برایش apply کنم تا شغلهای درجات بالاتر، عکس فرد را با بیوگرافی کاری او در سایت میگذاشتند. » با خودم گفتم که:

      « خدا با من است…چون بعد از این همه جواب منفی شنیدن در مصاحبه ها، میتوانم با این کار، هم برای عمل به ایران بروم و هم موقع برگشتن از ایران، سر کار جدیدی بروم. »

      ۵-۸ ژانویه ۲۰۲۴:

      من تمامی اموزشها را به همکارانم که Luis انتخابشون کرده بود، دادم. بعد هرروز یک حسی بهم میگفت که وسایلت را از شرکت ببر خونه. من آنقدر اینکار را کردم که روز آخر کاریم که ۵ ام ژانویه بود هیچ وسیله ای درشرکت نداشتم، حتی اینه ای که همیشه جلو م میگذاشتم. من رفتم با Luis خداحافظی کنم؛ ولی او گفت بعد میبینمت و من توی دلم با خودم گفتم بعید میدونم که ببینمت.

      در این سه روز من ۳ تا مصاحبه داشتم که همه را اشا هماهنگ می‌کرد و شرکت خانم آشا تقریبا هر دفعه در هر مصاحبه از من بیشتر خوششان میامد، مخصوصا در مصاحبه آخر،من رابردند و با صاحب شرکت که CEO بود آشنا کردند. تنها چیزی که از من پرسیدند زمان شروع کارم بود. من جواب دادم که :« ۲ هفته می‌روم مسافرت و دو هفته بعد به شرکت قبلیم میگویم که کار جدیدی پیدا کردم و بعد از ۴ هفته میتوانم بیام در این کار به شرکت شما. » خیلی از زمان طولانی شدن یکماه خوششان نیامد، ولی من هم نمیخواستم بگویم که عمل جراحی سرطان دارم چون آن موقع فکر می‌کردند که من نمیتوانم  به خاطر درمانم و یا شیمی درمانی کردن برایشان خوب کار کنم و مهره خوبی باشم. با خودم گفتم که:

      « خدا با من است… چون خودم را به او سپرده ام و روی شانه های او، جایم امن است. »

      ۱۰-۱۲ ژانویه ۲۰۲۴:

      من و همسرم مجبور شدیم پسرم را در هتلی نزدیک دانشگاه بگذاریم تا پسرم به تنهایی در خانه از تنها بودن دچار کمبود روحی-عواطفی نشود. البته این کار، هزینه زیادی بهمراه داشت؛ ولی ما میخواستیم خیالمان راحت شود. من چندین نوع غذا برای پسرم درست کردم و ازش خواستیم که هفته ای یکبار بیاید به خانه سری بزند. من حتی گوشی تلفن خودم را پیش پسرم گذاشتم تا اگر شرکت اشا خواست با من تماس بگیرد، بتواند. ما وارد ایران شدیم و روز جمعه بود. وقتی از فرودگاه امام خمینی به سمت خانه خواهرم در تهران می رفتیم، پسرم با همسرم تماس گرفت و گفت که تصادف کرده است. من ماشین خودم را به او داده بودم. پسرم تقریبا کل مسیر که حدود یکساعت و نیمی بود؛ داشت با همسرم حرف میزد. من واقعا ناراحت شدم ولی چون پسرم غیر از ترس و غیر منتظره بودن این حادثه، اتفاقی برایش نیافتاده بود  با خودم گفتم که:

      « خدا با من است…چون حتی یک خراش کوچک به پسرم که الان فرسنگها از من دور است، نیافتاده است. درست است پسرم تک و تنها در یک کشور غریب است،  ولی من او را به خدا سپرده ام؛ پس نگران اش نمیشوم. »

      ۱۳ ژانویه ۲۰۲۴:

      ما به سمت شهرستان راه افتادیم تا من و همسرم بریم پیش مامانم اینا و من عمل جراحیم را آنجا که خواهرم از اینترنت دکتر جراح را پیدا کرده بود، انجام دهم. وقتی رسید دم خانه بابام، با تعجب دیدم که بابای من درحالیکه شلوارک پوشیده بود در را باز کرد، خیلی تعجب کردم ولی بعد از چند ثانیه متوجه شدم که پاهایش پانسمان است و روی آنها جوراب نازکی پوشیده بود که من ناراحت نشوم. وقتی ازش پرسیدم فهمیدم که همان روز صبحش یک کتری ابجوش روی پاهایش ریخته بود؛ چون بابای من دستش گاهی میلرزد و زانویش کمی پرانتزی است بنابراین نتوانسته بود که کنترل کاملی روی برداشتن کتری داشته باشد. 

      خیلی خوشحال نشدم، ولی بخیر گذشته بود. وقتی وارد اتاق شدم مامانم را دیدم روی مبل نشسته. من فقط یادمه که از سطح قالی به پاهای مامانم نگاه کردم و وقتی به زانوهایش رسیدم، افتادم روی آنها و تا مدتها گریستم. اصلا در حال خودم نبودم. بعد متوجه شدم که پرستار مامانم دارد من را به زور از مامانم جدا میکند و مرتب بهم میگفت: « لاله، مامانت دارد گریه میکند؛ لطفا بلند شو. » باورم نمیشد کسی که الزایمر داردو اصولا هیچ کس را نمیشناسد، دختر خودش را بشناسد؛ ولی مامانم داشت همزمان با من گریه می‌کرد. 

      او من را شناخته بود و دچار احساسات شده بود. بعد دیدم همسرم و بابام هم دارند گریه میکنند. شاید صحنه فیلم درام بود، ولی من از دیدن دوباره مامانم احساس خوشحالی فوق آلعاده داشتم. هم مسیرانی که مامانشون ازشون دور است و یا فوت کرده، فقط می‌توانند حس من را دران لحظه درک کنند. تا پدر و مادرمان زنده هستند؛ بریم ببینیمشون چون بعدا ممکن است دیر باشد:

                                                                                                                                        Later is too late

      با اینکه خودم سرطان داشتم و بابام پاهاش سوخته بود و سوختگی آن هم درجه دو بود، ولی با خودم گفتم که:

      « خدا با من است…چون کتری پر اب جوش میتوانست روی مامانم که توی اشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بود، بریزد. اصلا ممکن بود که روی صورت بابام بریزد. بابت همین رحمی که خدا بهشون کرده بود شاکر بودم. بعلاوه، بابت سرطانی که باعث شد بیام مامانم را ببینم، بسیار سپاسگزار. »

      ۱۴-۱۷ ژانویه ۲۰۲۴:

      چون من و همسرم عجله ای به ایران آمده بودیم، با پاسپورتهای ایرانی تاریخ گذشته وارد شدیم؛ بنابراین میبایست در اولین فرصت؛ هم آنها را و هم کارت ملی و ثنا و غیره را به روز میکردیم. دکتر جراح من هم ازم خواسته بود که کلی آزمایش قبل از جراحی بدم، چون همه آنها پیش نیاز عمل جراحی بود.

      من به تنهایی تصمیم گرفتم که غیر از خواهرهایم کسی از بیماری و عمل جراحی من خبر دار نشود،حتی بابام؛  بنابراین به بهانه کارهای پاسپورت و غیره با اسنپ از خانه صبحها میزدیم بیرون و گاهی شب یا عصر میامدیم خانه. احساس کردم بابام به حد کافی فشار روحی روش است، چون میبایست به مامانم غذا میداد، او را دستشویی میبرد، پوشکش را عوض می‌کرد، پاهایش هم که حسابی سوخته بود و خیلی برای تعویض پانسمان اذیت میشد. همسرم مرتب برای تعویض پانسمان کمک بابام می‌کرد، ولی باز بابام درد داشت و ان را تحمل می‌کرد.

      البته آنقدر از امدن ما به خانه اش خوشحال بود که حد نداشت. پسرم هم هر شب از واتس اپ برای تصادفش تلفن میزدبه همسرم  و راجع به اینکه پلیس چی گفته و یا جریمه اش چی شده و بیمه خسارتش را میده تا نه؛ حرف میزد.

      من خیلی از خودم تعجب کرد چون اصلا نگران پسرم و یا مامانم و بابام نبودم بلکه آنقدر شاد بودم چون هم از کارکردن آزاد شده بودم و هم از اینکه دیدار تازه کرده بودم. هر جایی هم میرفتیم من با هر فردی سر صحبت باز میکردم و شوخی میکردم. همسرم خیلی اضطراب داشت هم برای عمل من و هم برای شرایط پسرم و مرتب بهم گوشزد می‌کرد که:«  آنقدر با افراد گرم نگیر و حرف نزن، بگذار کارمون زود تموم بشود و بریم. » ولی من گوشم بدهکار نبود حتی با آقایی که میخواست در محضر برگه اجازه همسر را برای من برای گرفتن پاسپورت، صادر کند شوخی میکردم. 

      پسرم مرتب بهم میگفت که Luis به گوشیم پیام میدهد که لاله کی برمیگردی. جالب است که Luis توی عمرش یک کار مثبت کرد و‌وقتی پسرم آمده بود بعد از یک هفته به خانه سر بزند؛ دیده بود پشت در یک گلدان گل بهمراه یک کارت چاپ شده از طرف شرکت است. پسرم کمی تعجب کرده بود چون از جریان من خبر نداشت، ولی همه را از طریق واتس اپ برام فرستاد. این تنها موقعی بود که از این عمل  Luis من خیلی خوشحال شدم.

      روز ۱۷ ژانویه من عمل کردم و اصلا اضطرابی نداشتم. آنقدر دکتر جراح من هم خوش اخلاق بود که وقتی بهوش آمدم، آمد بالای سرم و حالم را پرسید. خیلی برام با ارزش بود چون در کنار هزینه ای که ازم گرفت انسانیت والایی هم داشت. او چند دقیقه بعد آمدو  بهم گفت:« ما حتی غدد لنفاوی تو را چک کردیم خدا راشکر پاک بود و تو میتوانی الان بری توی بخش. » من آنقدر از این ارزش دادن دکتر نسبت به مریضش راضی بودم که حدی ندارد. حتی پرستاری که آمد من را از روی تخت جراحی روی تخت بخش بگذارد و من را جابجا کند، با یک پتو و با تمام قوا اینکار را کرد. 

      واقعا من جونی نداشتم و واقعا حس بیحالی و حالت تهوع بعد از بیهوشی داشتم. خواهرم که تهران بود لطف کرد صبح همان روز عملم قبل از جراحی  آمد بیمارستان و مرا دید و خواهر دیگرم بعد از عمل من  با یک دسته گل آمد بالای سرم. با انکه وقتی وارد بخش شدم، دو بار به مدت طولانی تمامی داروهای بیهوشی را بالا آوردم؛ ولی با خودم گفتم که:

      « خدا  با من است…چون بهم کمک کرد که عمل جراحی من توسط بهترین دکتر جراح در ایران انجام شود. من کنار همزبانان خودم و توی کشور خودم کنارخواهرانم باشم، هزینه بسیار کمی بدم‌ و همسرم بتواند تمام مدت کنارم باشد و من بتوانم دور از کار و رییس مضطربم Luis در ارامش روحی قرار بگیرم. »

      ۱۸-۲۷ ژانویه ۲۰۲۴:

      من با انکه درد داشتم رفتم و پیش خانم ارایشگری که دوست مامانم بود، یک ارایش گرفتم و موهام را حالت دادم و عکس در عکاسی گرفتم. خواهرم خیلی تعجب کرد که :« برای چی این کار را میکنی؟ » من گفتم که :« برای شغلم که قرار است بهم خبر بدهند؛ عکس توی سایت میگذارند و من دوست دارم برای آن پیشاپیش، آماده باشم. » خواهرم تعجب کرد، ولی حرفی بهم نزد. بعلاوه، من توانستم توی این مدت پاسپورت و بقیه مدارکم را دریافت کنم؛ فقط چون بابام و دیگران خبر از عمل جراحیم نداشتند؛ خیلی اوضاع برام سخت بود. من مجبور بودم که لباسهای آستین دار و یقه بسته بپوشم. بعد از ۱۵ دقیقه برم دراز بکشم و درد را به روی خودم نیاورم که کسی ازافراد فامیل متوجه نشود که من عمل کرده ام.

      البته هنوز هم خیلی خوشحالم که غیر از همسر و خواهرانم، کسی از موضوع خبر نداشت؛ چون مثلا  اگر بابام میفهمید ممکن بود هوای من را بیشتر میداشت، ولی چون نگران من میشد و چون سن بالایی دارد ممکن است به هر فردی که میرسید بگوید. بعد فامیل ما هم که از کاه کوهی میساختند و من به جای کنار امدن روی بیماریم با تمرین‌های ذهنیم، به جای شفای الهی ممکن بود حتی به لقای الهی بپیوندم.

      پسرم مرتب بهم میگفت که Luis به گوشیم پیام میدهد که لاله کی برمیگردی. توی این فاصله چندین بار دکترم را دیدم. پانسمانهایم برداشته شد و دکتر گفت که اجازه دارم با هواپیما سفر کنم و به امریکا برگردم. من و همسرم تصمیم گرفتیم که بلیط خودمون را عوض کنیم و زمان برگشت خودمون را تغییر دهیم. آنقدر بلیط گران شده بود که مجبور شدیم هر کدام اضافه هم پول بدهیم. بعدا متوجه شدیم که بازیهای آسیایی فوتبال در قطر برگزار میشده و به خاطر همین بلیط‌ها گران شده بود و هواپیمای ایران قطر هواپیمای بزرگی بود. با انکه از نظر روحی حس خاصی بعد از عمل از پدر و مادرم نگرفتم چون آنها اطلاعی نداشتند، ولی با خودم گفتم که:

      « خدا با من است…چون توانستم سلامتی دوباره ام را در کشورم در کنار خواهرانم دور از پسرم ( که اصلا نمیدانست من سرطان و عمل دارم چون بهش نگفتیم که نگران نشود ) به دست آوردم. عمل جراحی به بهترین شکل انجام شد. پسرم دور از ما خودش با تصادفش کنار آمد و رشد کرد. من توانستم عکس برای شغل جدیدم بگیرم و همه چیز آماده است. »

      آنقدر خوشحال بودم که بعد از دو هفته با مامانم اینا خداحافظی کردم و رفتم تهران پیش خواهرم تا هم کمی قبل از سفرم به امریکا استراحت کنم و‌هم کمی با او وقت بگذارنم و هم با دوری مامانم اینا کنار بیایم.

      ۲۸-۳۱ ژانویه ۲۰۲۴:

      پسرم مرتب بهم میگفت که Luis به گوشیم پیام میدهد که لاله کی برمیگردی. واقعا Luis فرد مضطربی بود. من دقیقا بعد از ۲۱ روز وارد امریکا شدم. توی این مدت فقط یکبار به پسرم تلفن زدم و آن هم شب آخر بود. خیلی خوشحال شدم که به عنوان یک  مادر،  به جای نگران بودن برای پسرم، فقط براش دعا کردم و او را به خدا سپرده بودم. با انکه پسرم، هر شب گریه می‌کرد و از دلتنگی بهمون تلفن میزد، من با ارامش باهاش حرف میزدم. موقعی که پسرم ما را از فرودگاه برداشت ما رفتیم هتل. من واقعیت بیماریم را به او گفتم و دلیل نگفتنم را. او خوشحال شد از اینکه درکش کرده بودم،  ولی کلا از شنیدن آن خبر خوشحال نشد.با خودم گفتم که:

      « خدا با من است… چون گاهی لازم است پسرم اتفاق‌ها را بعد از پایان انجام آنها  و نتیجه مثبت نهایی، بشنود تا درک کند که من به عنوان مادر روی او بار نگرانی بیشتر از درسش و تصادفش نگذاشتم. »

      ۱-۲ فوریه ۲۰۲۴:

      ما هتل را تحویل دادیم. من ماشین خودم را دیدم که خیلی صدمه دیده بود. در لحظه ورودم به خانه، به خانم آشا تلفن زدم. او گفت که جراحی داشته و تازه سر کار آمده و واقعا خبر نداشت که آیا واقعا شرکتشون من را میخواهند یا نه. فردای آن روز هم دوباره به خانم اشا تلفن زدم، ولی او چیز خاصی بهم نگفت.

      من دوباره شروع کردم به دنبال کار گشتن در عین حالی که درد داشتم و دکتر بهم کتابی که خودش تدوین کرده بود را داده بود تا بخوانم و میبایست طبق آن مواد غذایی خاصی را بخورم و‌ نرمشهای خاصی را انجام دهم. خیلی درد داشتم و‌ مرتب از طریق واتس اپ با دکتر در ارتباط بودم. خیلی از نگرفتن خبری از شرکت آشا خوشحال نشدم، ولی خبری در روز یکم فوریه گرفتم که به خودم گفتم که:

      *روز یکم فوریه رییس Luis بهم پیام داد که :« لاله دیگر Luis اینجا در این شرکت کار نمیکند. او از این شرکت رفته،  اگر Luis بهت پیام داد جوابش را نده به جای آن به من پیام بده.» *

      « خدا با من است…چون با انکه من ظاهرا شغل شرکت آشا را نگرفتم، ولی همین که « نه » را هنوز بهم نگفته اند، جای امید واری هست، ولی حالا که فهمیدم Luis دیگر در شرکت ما نیست؛ داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. میخواستم برقصم، ولی دست سمت جراحی شده ام درد می‌کرد. همسرم هم خیلی خوشحال شد چون بهم گفت اگر یک درصد تا ۳ هفته دیگر کار جدیدی نگیری، خیالت راحت است که اگر سر کار قبلیت برگردی، Luis دیگر آنجا نیست که اذیت بشوی. »

      ۳-۸ فوریه ۲۰۲۴:

      من هرروز دنبال شغل میگشتم. مرتب مصاحبه میگرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. این داستان مرتب تکرار میشد. من با خودم گفتم که بهتر است به خانم اشا پیام بدهم،  ولی او جواب نداد. بعد تصمیم گرفتم که به آن خانم و آقای رییسی که باهام مصاحبه کرده بودند، ایمیل بدهم. آنها مودبانه نوشتند که :« خیلی از دیدن تو خوشحال شدیم، اگر در آینده تو را خواستیم بهت خبر میدهیم. » با انکه خیلی خوشحال نشدم که شغل را نگرفتم، ولی به خودم گفتم که:

      « خدا با من است…چون با انکه با مرخصی بدون حقوق رفتم ایران، ولی خانواده ام را دیدم. عملم با موفقیت تمام انجام شد. آجازه دارم که سه هفته در خانه بمانم و کار نکنم. الان در حال نرمش کردن و پیاده روی هستم. من همچنان فرصت دارم شغل جدیدی بیابم. »

      حسم بهم میگفت که لاله، خوشحال باش. با انکه اصلا دوست نداشتم سر کار قبلیم برگردم، ولی به خودم گفتم حتی اگر هم یک درصد برگردم، دیگر از Luis در آنجا خبری نیست.

      ۸-۲۱ فوریه ۲۰۲۴:

      من هرروز دنبال شغل میگشتم. مرتب مصاحبه میگرفتم، ولی در مصاحبه اول و یا دوم و یا حتی سوم رد می شدم. این داستان مرتب تکرار میشد. روز ۱۲ فوریه به خانمی که رییس Luis بود، پیام دادم که من روز ۲۶ فوریه یعنی دو هفته بعد سر کار میایم. پیش خودم گفتم که او حداقل بداند که من واقعا سر کارم برمیگردم. بعد هم حس کردم که اگر کار جدیدی پیدا کردم، دوباره تماس میگیرم که نمی ایم؛ ولی فرصت شاغل بودن را از خودم نگیرم.

      روز ۲۰ فوریه بود و فقط ۶ روز دیگر مانده بود به اینکه بروم سر کار در شرکت قبلی. به همسرم که ارتباط نزدیک روحی به من دارد، تلفن زدم که حس ات راجع به کارم چیه؟ او گفت حسش این است که من سر کار قبلیم برمیگردم.

      ولی واقعا حس خودم این نبود. یک نگاهی به اتاق کارم و لپ تاپ و مانیتورهای کارم انداختم و رفتم و خودم را مشغول دعا خواندن کردم. بعد از داشتن یک مصاحبه تلفنی، حدود ساعت ۲ ظهر خانم اشا بهم تلفن زد و بهم پیشنهاد کار داد. من شاخ دراوردم و‌گفتم فلانی توی جواب ایمیل اش برام نوشته بود که فرد دیگری را گرفتیدو من را نمیخواهید.

      خانم اشا خندید و گفت :« من مسیول قراردادها هستم و ما تو را میخواهیم. آیا هنوزم دوست داری بیایی توی شرکت ما کار کنی؟ » من وقتی مطمین شدم که شوخی ندارد، سریع قبول کردم. اصلا نمیدونستم چه کار کنم از خوشحالی. اصلا باور کردنی نبود. با خودم گفتم: « اگر خدا بخواهد کوه ها را می‌تواند جابجا کند تا تو و من به هدفت برسی. اینکه ۱۲ روز بعد از نخواستنت، باز تو را میخواهند یعنی خواست و اراده خدا بالاترین است. »

      بعد از ۶ ماه نوشتن برگه آرزوی شغل جدیدم و تمرین ذهنی روی آن از طریق همین صفحه. شغلم را به دست آوردم. رفتم برگه را آوردم، برای پسرم تمرین را توضیح دادم ‌و کل دو روی برگه را کامل خواندم. وای باورم‌نمیشد، حتی توی جزییات نوشته بودم که رییسم خانم باشد که الان بود. سریع ایمیل‌های اشا را یکی بعد از دیگری جواب میدادم. او بعد از هر ایمیل به گوشیم هم پیام میداد که ایمیل را گرفته و کلی ازم تشکر می‌کرد. Background check همان روز انجام شد. فرداش رفتم برای Drug test و‌دوباره اشا مرتب ایمیل و پیام تشکر میداد.

      روز ۲۱ فوریه به خانم رییس Luis پیام دادم که فردا میام شرکت تا باهات حضوری حرف بزنم. با کمک پسرم ۲ مانیتور، لپ تاپ، کیبورد، موس و غیره را توی جعبه هایش گذاشتیم و بسته بندی کردیم و همه را توی صندوق عقب ماشین گذاشتیم. جالب است همان شب خواهرم که تهران است، بهم تلفن زد و بهم گفت:« لاله، میخواستم بهت بگویم که در طول ۵ سالی که ندیدمت؛ وقتی امدی آیران، خیلی تغییر کرده بودی. خیلی راحت احساساتت را بیان میکردی و خیلی فرد قوی شده بودی. » ازش ‌پرسیدم که قبلش من را چطور میدیده. او جواب داد که من همش مضطرب و نگران به نظر میرسیدم. این هماهنگی به این صورت یک جورایی دیوانه ام کرده بود. واقعا دیوانه بار خوشحال بودم.

      با انکه ۲۰ روز از سفرم طول کشید ‌‌و‌من از آنهمه مصاحبه ها یکی بعد از دیگری؛ خسته شدم، ولی به خودم گفتم که خداوند بهم نشان داد که:

      « خدا با من است…چون ساکن سایت تناسب فکری بودن بعد از سه سال و‌نیم نتیجه اش میشه سلامتی دوباره من با کمترین هزینه، بیشترین رشد اجتماعی و اخلاقی، دیدار خانواده در زمان نیاز با حمایت همسر، پیدا کردن شغل مناسب و رشد جهشی عالی پسرم. پس به دست آوردن جسمم همچنان مثل یک معجزه الهی و به راحتی قابل انجام است. لاله، فقط توکل کن. »

      واقعا بعید میدونم اگر کسی تا اینجا ی تمرین من را خوانده باشد، و به این دوره یا دوره های دیگر رایگان و غیر رایگان ایمان نیاورده باشد. من که خودم هنوز برام این همه هماهنگی رگباری، غیر قابل هضم است ولی میدانم واقعی است چون آنها را زندگی کردم.ساده و شدنی است. پیچیدگی ندارد.

      ۲۲ فوریه ۲۰۲۴:

      رفتم شرکت. وقتی با خانم رییس Luis حرف زدم، با انکه خیلی از خبر ترک کردن من و رفتنم خوشحال نشد ولی گفت :« هر جوری خودت صلاح میدانی عمل کن. ما نمیتوانیم مجبورت کنیم بیای سر کار دوباره. » من رفتم همکارانم را دیدم و به همه سلام کردم. جالب است که موقع خروج رییس قبلیم دوید ‌و از روی میز کارم، بهم یک بسته شکلات قلب داد که از روز ولنتاین که ۱۴ فوریه بود برای من آنجا گذاشته بود. من اصلا نباید تا ۳ سال طبق دستور پزشکم، شکلات بخورم و این شکلات هم نهایتا قیمتش ۲ دلار است؛ ولی خیلی از به یاد بودن من وقتی حتی آنجا نبودم، خوشحال شدم.

      همان روز عصر خانم اشا به طور رسمی برایم ایمیل و پیام تشکر داد که سه شنبه روز ۲۷ فوریه ساعت ۱۰ صبح در شرکت میبینمت. با خودم گفتم که:

      « خدا با من است… چون هنوز انسان‌هایی هستند که محبت و عشق را ارایه می‌دهند مثل رییس قبلیم. همسرم وقتی خبر شغل جدیدم را شنید بهم گفت که این هماهنگی فقط کار خالق یکتا است، چون اگر موقع برگشت از ایران فورا سر کار میرفتی، خیلی اذیت میشدی. خدواند آنقدر دوستت داشته که گذاشته ۳ هفته دوران نقاهت تو تمام شود و بعد تو بری سر کار. »

      ۲۳ فوریه ۲۰۲۴:

      من ایمیل دادم به استاد عطار روشن و ایشون قبول کردند که تلفنی بامن حرف بزنند. من دوست داشتم که علاوه بر نوشتن دریافت درخواستم، ایشون صدای هیجان و ذوق و شوقم را شخصا بشنوند. واقعا به قول استاد این رگبار معجزات الهی غیر از توکل و ایمان من و‌سپردن من به خدای توانا و ادامه دادن مسیر، از چه منبع دیگری  میتوانست بیاید؟

      با خودم گفتم که:

      « خدا با من است… چون من الان اینجا پیش شما عزیزان در سایت تناسب فکری هستم. »

      بی نهایت سپاسگزار میشم اگر شما دوستانم، نظرات خودتون را برام اینجا بگذارید.

      دوستدار و خواهر کوچکتر همیشگی شما، لاله

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 10 از 2 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/18 17:04
      مدت عضویت: 1368 روز
      امتیاز کاربر: 18417 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 743 کلمه

      سلام الهام جان

      خیلی خوشحالم که فرصتی دست داد تا باز هم باهات حرف بزنم، فکر کنم آخرین بار ۸ ماه پیش بود باهات از طریق نوشتن به پاسخ به دیدگاهت، صحبت کردم. ممنونم از دعای سلامتی و شفای تو. من خودم خیلی به دعا اعتقاد دارم، بنابراین مطمینم از درگاه الهی دعای تو از ته قلبت، درمان سلامتی را برای من هدیه میاورد.

      به نکته جالبی در نوشته ات اشاره کردی. واقعا چرا من نگران بیماری ام نبودم؟ چرا من ترس از بیماریم نداشتم؟

      صادقانه برایت مینویسم: من از شنیدن خبر بیماری ام خوشحال نشدم و نگران هم شدم، ولی وقتی همسرم پیشنهاد رفتن به ایران و جراحی در آنجا را داد؛ چون میدانستم که قرار است مامانم را ببینم، ترس و نگرانی از دیدار او را داشتم و در عین حال خوشحالی دیدار او را. چون ۵ سال مامانم را ندیده بودم و او در این مدت خیلی بیماری اش با سرعت زیادی پیشرفت کرده بود. با خواهرانم در ایران حرف زدم و با انکه آنها بهم گفته بودند که خودم را برای بدترین شرایط موجود آماده کنم بری دیدن مامان، ولی واقعا باز هم با دیدنش روحم به درد آمد. انگار خنجری توی قلبم فرو رفت که نمیشد خنجر را بیرون بیاری. پیش خودم گفتم مادری که مرا و پسرم را در نوزادی، پوشک می‌کرد الان خودش از پوشک استفاده میکند. مادری که آنقدر حرف میزد که اجازه حرف زدن به ما را نمیداد، الان اصلا حرف نمیزند و بی کلام است و عکس العملی نشان نمیدهد . آنقدر این دیدار برام مهم بود و ارزشمند، که اصلا یادم رفته بود مریضم.

      وقتی امریکا بودم به خاطر خوشحالی دیدار مامانم خوشحال و شاد بودم. من تقریبا یک هفته بعد از شنیدن بیماریم با همسرم تصمیم گرفتیم به ایران بیاییم، بنابراین خیلی ذوق زده بودم. باز هم تاکید میکنم افرادی که مادر خود را از دست داده اند و یا از مادرشان دور هستند؛ می‌توانند حس مرا درک کنند. اما بگویم با انکه خواهرانم از من خواستند من خودم را برای بدترین شرایط مامانم در ذهنم آماده کنم؛ باز هم وقتی دیدمش خیلی شرایط بدتر از آنچه آنها گفتند بود به نظرم آمد، انگار مامانم فقط زندگی گیاهی داشت، اما وقتی موقع ورودم؛ با گریه من گریه کرد نشان داد که من را میشناسد. وقتی روز عملم از خونه خارج شدم، میشد نگرانی را در چهره اش دید. وقتی آمدم خونه بعد از عمل با انکه کسی چیزی نمیدانست حتی بابام، چند بار مامانم آمد بالای سرم و به من که روی تختخواب دراز کشیده بودم، نگاه کرد کمی اشک توی چشمایش هم جمع شده بود. او چند بار این کار را تکرار کرد.

      حتی وقتی رفتم تهران و روز آخر برای خداحافظی بهشون به شهرستان تلفن زدم، بابام بهم گفت که مامانت چند ساعتی است که در حال گریه است. برام خیلی باارزش بود که فردی که الزایمر دارد و قدرت تکلم ندارد؛ باز هم به خاطر عشق مادر بودن آنقدر درک و محبت دارد.

      الهام عزیزم، واقعا نمی‌دونم چی بگویم قدرتی در من به وجود آمده بود که هیچ چیز باعث نشد که من تمرکزم را از این شغلی که به نسبت شرایط عالی برای من داشت  را بردارم حتی بیماریم.

      من فقط تمرین‌های این دوره زندگی با طعم خدا و رسیدن به آرزو ی یک را تکرار کرده بودم و این بار چهارمی بود که من این تمرین را برای به دست آوردن شغل مورد علاقه ام انجام میدادم؛ ولی واقعا قدرت ذهن مرا جلو میبرد و من تنها تماشاچی آن اتفاقات بودم. چطور فردی بعد از عمل جراحی و به فاصله ۳ روز می‌رود و برای سایت شغلش که هنوز معلوم نیست، عکس می‌گیرد؟ چطور فردی حاضر میشد با آنهمه درد بعد از عمل، برود و ساعتها در ارایشگاه ارایش بگیرد و موهاش را حالت بدهد. واقعا اینها فقط قدرت ذهن من بود، چون اگر من فرد قبلی بودم و فقط میخواستم خودم باشم؛ فقط از بیماری، ناتوانی و عجز روزگارم را میگذراندم.

      بازهم سپاسگزاری میکنم بابت تحسین و تشویق تو. من اینها را اینجا نوشتم که به دیگر هم مسیرانم بگویم که ما تنها به قدرت ذهن که‌ درونمان است، نیاز داریم نه به فردی دیگر و نه مثلا به پزشکی و نه به چیز دیگری. قدرت ذهن جادو میکند و من این را با تمام وجودم حس کردم.

      بیایید با هم تمرین‌های ساده را دنبال کنیم و آنقدر تکرار کنیم تا زندگی ما از فقر به ثروت؛ از بیماری به سلامتی و از بی ایمانی به توکل و اعتماد به خدا تبدیل شود.

      الهام جان، امیدوارم همواره سالم، شاد و موفق باشی دوست ندیده من.

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار لاله
      1402/12/16 16:09
      مدت عضویت: 1368 روز
      امتیاز کاربر: 18417 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 157 کلمه

      سلام استاد

      بسیار ممنون و سپاسگزارم بابت تبریک شما. برای یادآوری بهتون میگویم که فقط من تمرین‌های ساده سایت شما را انجام دادم و در طول این سه و سال و نیمی که ساکن این سایت هستم، زندگیم زیر و رو شده است.

      من همیشه عاشق سادگی بوده ام و همچنان هم سادگی را دوست دارم. تمرین‌های این سایت در عین ساده بودن، صد در صد کار میکند اگر ما به آن عمل کنیم و فقط آنها را یکی بعد از دیگری ادامه دهیم.

      خیلی لطف کردید که نوشته من را به عنوان یک جلسه در سریال زندگی با کمک خدواند در قدم ۱۲ قرار دادید. ممنونم از همراهی و همکاری و دعاهای خیری که برایم در جهت پیشرفت هرروزه انجام داده اید. 

      امیدوارم همه هم مسیرانم مثل من؛ این چنین تجربه هایی داشته باشند. حس کردن این تجربه ها میشود زندگی با شیرینی و ایمان واقعی طعم خدا. خدواند پشت و پناه شما در این راه باشد.

      ممنونم استاد عطار روشن

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 5 از 1 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم
      آواتار Laleh
      1401/06/27 22:03
      مدت عضویت: 1368 روز
      امتیاز کاربر: 18417 سطح ۶: هنرجوی پیشرفته
      همیاری
      محتوای دیدگاه: 441 کلمه

      سلام طاهره عزیزم

      از همان اولین جمله ای که در پاسخ برایم نوشته اید ، حس داشتن یک خواهر مهربان بهم دست داد. الان که اشک‌هایم سرازیر شده است،  دارم برای شما این پاسخ را مینویسم. بسیار سپاسگزارم که وقت صرف کردید و برایم پاسخی درج کردید. خیلی خوشحالم که این چنین مشاوره های  رایگانی را در این سایت  دریافت میکنم. من همیشه سعی کرده ام که  در حالت عصبانی شدن همسرم، با او منطقی برخورد کنم و شاید هزاران بار از همسرم خواسته آم که دوره « خدا هرگز دیر نمیکند» را تهیه کند؛ ولی او همیشه در حال تفره رفتن از انجام تمرین در هر زمینه و یا دوره ای است.

      جواب ندادن را تا حالا تجربه نکرده ام، ولی خوب در طول هفته گذشته بیشتر اجازه دادم که همسرم به من تلفن بزند و بعد من به او. من کاملا کنار کشیدم و اجازه دادم که او به من محبت خودش را بهم نشان دهم و بعد، من به او محبت نشان دادم. اجازه دادم که به همسرم، فرصت دهم تا او هم سهمی در زندگی مشترک ما داشته باشد. یک هفته گذشت و او دیروز با من گفت:« لاله، من به تو محبت دورنیم را نشان داده ام. تو آلان میتوانی عشقم را باور کنی، چون من عشق خودم را به تو ثابت کرده آم.»

      البته بگویم که او هدیه ای برای من نخرید و من چند بار ازش خواستم، و لی بعد به خودم گفتم که نمیشه به روز هدیه ای را با عشق ازکسی طلب کرد؛ مگر اینکه طرف مقابل خودش راغب برای خریدن هدیه باشد. ما واقعا در فرهنگی بزرگ شدیم که یاد نگرفتیم تا زمانیکه افراد، نیاز مند و تشنه محبت هستند، به آنها عشق نشان دهیم، ولی به محض از دست دادن آن افراد،  همه محبتهایمان را در مراسم سوگواری آنها، خرج میکنیم که به نظر من ارزش چندانی هم ندارد.

      با آنکه استاد ما یک آقا هستند، ولی به نظرم استثناا، به عنوان یک مرد ایرانی، خیلی خوب توانسته اند در این تعادل بین کار و شغل خودبا ارتباط با خانواده شان، تعادل ایجاد کنند و همسر من باانکه سالها است ساکن امریکا است، هنوز نتوانسته آست که  عشق و تعادل بین زمانهایی که سر کار هست را با زمانیکه در خانه است را ایجاد کند. نوشتن احساساتم در یک دفترچه،  هم یک پیشنهاد بسیار جذاب است. ممنونم که نظرتو ن را برایم روراست و با صداقت نوشتید. چقدرخوب است که تجربه داشتن صبر و شکیبایی خودتون را برایم نوشتید.آرزویم این است که هر زمان به ایران سفر کردم، شما را از نزدیک  زیارت کنم دوست خوبم.

      به امید دیدار شما

      روز یکشنبه ۲7 شهریور  ماه سال ۱۴۰۱ هجری شمسی مطابق  18 ماه سپتامبر  سال ۲۰۲۲ میلادی

      برای ثبت امتیاز ، روی ستاره موردنظر کلیک کنید. ثبت امتیاز
      امتیاز: 0 از 0 رأی
      افزودن به علاقه مندی این دیدگاه را خواندم