تا حالا شده یه کاری رو با کلی ذوق و انگیزه شروع کنی، اما بعد یه مدت، اون کار برات تکراری و خستهکننده بشه؟ 😑 با این حال، نمیتونی ترکش کنی؟ انگار یه نیرویی هست که هی تو رو وادار به ادامهش میکنه؟
اگه این حس برات آشناست، باید بدونی اسم این پدیده میتونه «اعتیاد» باشه. مخصوصاً وقتی پای خوردن وسطه، یه نوع خاصی از اون شکل میگیره به اسم: اعتیاد به غذا 🍩🍕🍟
اعتیاد به غذا یعنی چی؟ 🤔🍫
اعتیاد به غذا یعنی وقتی یه نفر دیگه نمیتونه جلوی خودشو بگیره و هی میخوره، حتی وقتی واقعا گرسنه نیست.

این فقط یه اشتهای زیاد یا پرخوری ساده نیست، یه رفتار تکرارشونده و خارج از کنترله که آدمو به سمت خوردن میکشونه… حتی وقتی دلش نمیخواد بخوره! 😣
و حالا جالبترین قسمت ماجرا! 😳👇
تحقیقات علمی، مخصوصاً مطالعهای از دانشگاه Yale درباره نقش مغز در مقیاس اعتیاد به غذا نشون داده که مغز بعضی از افراد، نسبت به بعضی غذاها (مثل شیرینی، چیپس، فستفود یا بستنی) درست مثل مغز یه معتاد به مواد مخدر واکنش نشون میده!
یعنی چی؟
یعنی خوردن یه قاشق بستنی یا یه تیکه شکلات میتونه همون قسمتهایی از مغز (مراکز پاداش یا reward system) رو فعال کنه که مواد مخدری مثل کوکائین یا هروئین فعال میکنن! 😱🍩
این یعنی اعتیاد به غذا یه موضوع جدی و علمیه، نه فقط یه بهونه برای پرخوری.
اعتیاد یعنی وقتی بدن و ذهن یه آدم برای ادامه زندگی عادیش به یه ماده یا یه رفتار خاص وابسته میشن. حالا اگه اون ماده یا رفتار در دسترس نباشه، بدن و ذهن شروع میکنن به نشون دادن علائم محرومیت یا همون خماری. 😵
شاید شنیدن اصطلاح اعتیاد به غذا برات اولش خوشایند نباشه، چون خب ما همینجوری هم کلی قضاوت و برچسب از جامعه بابت چاقی شنیدیم… حالا یکی دیگه هم اضافه بشه؟ 😔
ولی بیاین صورت مسئله رو پاک نکنیم… چون این “اعتیاد به غذا” واقعاً وجود داره، واقعاً ذهن و جسم ما رو درگیر میکنه، و اگه درست بهش نگاه نکنیم، فقط عمیقتر و ریشهدارتر میشه!

اعتیاد به غذا: پنهان، رایج و تشویقشده! 😳🍟
نکته عجیبه ماجرای اعتیاد به غذا اینه که برعکس اعتیاد به مواد مخدر که تو همهی دنیا باهاش برخورد قانونی میشه، واسه این یکی نهتنها مجازاتی وجود نداره، بلکه کاملاً آزاد، دردسترس و حتی تحسینشدهست! 😅
یعنی چی؟ یعنی کافیه یه دور توی شهر بزنی…
رستورانا، شیرینیفروشیها، فستفودها، بیلبوردها، حتی استوریهای اینستاگرام و تبلیغات تلویزیون…
همهچی شده ویترینِ غذاهایی که مغز آدم رو وسوسه میکنه 🤤
🍩 اونور یه معتاد باید قاچاقی بره دنبال مواد، اینجا یه فردی که معتاد به غذاست، فقط کافیه گوشیشو دربیاره، چندتا کلیک کنه، غذا دم در خونشه!
و حالا چرا اعتیاد به غذا اینقدر خطرناکتره؟
- 🔹 چون هیچکس به چشم یه اعتیاد واقعی بهش نگاه نمیکنه
- 🔹 چون پنهان و نرمال جا زده میشه
- 🔹 چون کسی جلودارش نیست و از هر طرف تشویق میشی به بیشتر خوردن
و وقتی چاق میشیم، تازه زنجیره عوارض شروع میشه:
- ❗ فشار خون بالا
- ❗ دیابت نوع دو
- ❗ بیماریهای قلبی
- ❗ مشکلات مفصلی
- ❗ و حتی اختلالات روانی مثل اضطراب، افسردگی و اعتمادبهنفس پایین 😔
همهی اینا فقط بهخاطر اینه که مغزمون یه مسیر شرطیشده رو پیدا کرده:
- «ناراحتی؟ بخور!»
- «استرس داری؟ بخور!»
- «حوصلهت سر رفته؟ بخور!»
- «حتی خوشحالی؟ جشن = خوردن!» 🎉🍰
📚 مطالعات علمی (مثل تحقیق منتشرشده در Frontiers in Psychology) نشون میده که اعتیاد به غذا از لحاظ اثرگذاری روی مغز، بهطرز شگفتانگیزی شبیه اعتیاد به مواد مخدره.
یعنی مغز ما نسبت به قند، چربی و نمک دقیقاً همونجوری واکنش میده که به کوکائین یا نیکوتین میده! 😱
پس دیگه وقتشه که این اعتیاد پنهان رو جدی بگیریم… چون اگه بهش آگاه نشیم، یه عمر اسیرش میمونیم!

تنوع مواد غذایی = تنوع مواد اعتیادآور 🤯🍕
وقتی به اعتیاد به غذا بهعنوان یه نوع اعتیاد واقعی نگاه کنیم، تازه میفهمیم که دنیای غذا چقدر پر از محرکها و وسوسههاییه که مثل مواد مخدر عمل میکنن.
فکر کن! 🤯
اگه مواد مخدر رو چند مدل بیشتر نیست (مثلاً الکل، نیکوتین، کوکائین و…)
ولی تو دنیای غذا؟
- هزاران مدل شیرینی
- صدها نوع چیپس و پفک
- بستنیهایی با طعمهای عجیب و غریب
- سسهای چرب و ترکیبهای فوقالعاده اعتیادآور 😋
🔻 این یعنی چی؟
یعنی تنوع مواد غذایی اعتیادآور خیلی بیشتر از مواد مخدره!
و ترکیب این تنوع با راحتی در دسترسی باعث شده سرعت چاقی تو دنیا مثل موشک بره بالا 🚀
اما یه سوال مهم:
اگه ما تو دورههای تناسب فکری میگیم غذا ذاتاً عامل چاقی نیست، پس چرا الان داریم از «مواد غذایی چاقکننده» صحبت میکنیم؟ 🤔
جواب اینه:
🍔 تا زمانی که یه فرد معتاد به غذا، از ته دل باور داره که “غذا باعث چاقی منه”
و در عین حال احساس میکنه نمیتونه جلوی خوردنشو بگیره… اونوقت تنوع بالا و دسترسی آسون به این غذاها = زمین خوردن دوباره و دوباره 😞
🧠 یعنی مشکل اصلی درون ذهن ماست، نه توی خود غذا!
برای همینه که خیلیا با وجود همین دنیای رنگارنگ و وسوسهگر، همچنان متناسب و سالم زندگی میکنن.
✅ پس نکته کلیدی اینه:
اول باید اون “ذهنیت چاقکننده” نسبت به غذا اصلاح بشه که این فرایند با استفاده از دوره اصلاح پرخوری و اشتها در مغز به خوبی انجام میشه.

چطوری چاقی تبدیل شد به اعتیاد به غذا؟ 😳🍩
یه زمانی، غذا خوردن یعنی چی؟ یعنی فقط وقتی بدنمون نیاز داشت، یه چیزی میخوردیم. به اندازه، ساده، بدون دردسر.
ولی یواشیواش این رفتار طبیعی، تحت تأثیر کلی باور اشتباه و آموزش نادرست، رفت زیر خاک و یه چیز دیگه جاشو گرفت: اعتیاد به غذا.
🍕 از کجا شروع شد؟
از جایی که کارخونههای مواد غذایی، با طراحی بستهبندیهای جذاب، اندازههای مصرف شخصی، تنوع بالا و کلی تبلیغ رنگارنگ، مغز و ذائقه ما رو نشونه گرفتن. اونم نه با یه تیر، با یه ارتش کامل! 😅
🎯 ما هم که هنوز تهمون یه غارنشین حریصه، وارد فروشگاه یا مهمونی که میشیم، چشممون شکار میکنه، دستمون میخره، ذهنمون مجوز میده و معدهمون همهچی رو جا میده!
و اینطوری بود که کمکم، اعتیاد به غذا مثل یه ویروس پنهان، بینمون پخش شد.
👪 از خونه شروع شد
وقتی مامانبابا برای اینکه بچهشون “قویتر” بشه، هی بهش غذا دادن، وقتی برای اینکه ساکت شه، با شیرینی و پفک سرگرمش کردن، وقتی جایزهها شد خوراکی و نوشابه،
یه ذهن کوچیک یاد گرفت که:
📌 غذا = عشق 📌 غذا = شادی 📌 غذا = پاداش 📌 غذا = فرار از درد
🎉 حالا بزرگتر که شدیم، چی شد؟
تا یه ذره ناراحت میشیم، میریم سراغ یخچال، تا استرس داریم، یه چیزی باید بخوریم.
خوشحالیم؟ بزن بریم بیرون، یه چیزی بخوریم، دورهمی، سینما، سفر، تفریح = خوردن خوردن خوردن 😵💫
🎯 نکته اینجاست که:
هیچکس نمیاد ما رو بابت این رفتار “بازخواست” کنه! نه قانون، نه خانواده، نه جامعه
برعکس! همه جا داره بهمون میگه: “بخور! خوش بگذره!”
و اینطوری، اعتیاد به غذا شد تنها اعتیادی که نه تنها ممنوع نیست، بلکه تشویق هم میشه! 😶🌫️
🧠 تازه تحریکات حسی هم به کمکش اومدن
صدای ترد چیپس، بوی نون داغ، رنگ شیرینیها، بافت خامه، طعم قهوه…
و این یعنی: حتی اگه گرسنه هم نباشی، مغزت میخواد بخوره! 🤯

راه نجات چیه؟ قانونهای شخصی برای رهایی از اعتیاد به غذا 👇
تحقیقات نشون داده با تمرین ذهنآگاهی، تصویرسازی ذهنی، و تغییر باورها درباره غذا میتونیم اعتیاد به غذا رو کنترل و حتی درمان کنیم.
مغز انعطافپذیره. یعنی همونطور که یاد گرفته با غذا حال خوب کنه، میتونه یاد بگیره با چیزهای دیگه هم حال خوب کنه 🧠🌱
پس بیاین با هم یه تصمیم بگیریم:
از امروز، من مسئول رابطهم با غذا هستم. نه تبلیغات، نه خاطرات کودکی، نه عادتهای غلط.
✨ اما اگه میخوای این تغییر رو سریعتر و اصولیتر تجربه کنی، بهترین قدم استفاده از دوره اصلاح پرخوری و اشتها در مغزه.
این دوره مثل یه نقشه عملیه که بهت کمک میکنه فرمولهای اشتباه ذهنیت رو بازنویسی کنی، craving یا همون ولع غذایی رو کنترل کنی، و به آزادی واقعی از اعتیاد به غذا برسی.
این بار، تنها نیستی… این دوره همراه توئه برای شروع یه زندگی تازه. 🌈
✍️ تمرین آموزشی | گام عملی برای شناسایی اعتیاد به غذا 🍩
حالا که متن و ویدیوی آموزشی این جلسه رو دیدی، وقتشه دستبهقلم بشی و خودت رو در آینه رفتارهای غذاییات ببینی.
لطفاً به سوالات زیر توی بخش نظرات جواب بده 👇
- فکر میکنی اعتیاد به غذا چطوری به شکل پنهان اما جدی وارد زندگی ما شده؟ آیا واقعاً چاقی میتونه یه نوع اعتیاد باشه؟
- چه وقتهایی تحت تأثیر تبلیغات، مهمونی، خانواده یا اطرافیانت، بیدلیل و بینیاز غذا خوردی؟ مثال بزن!
- نظرت درباره تأثیر مکانهایی مثل رستورانها، اپلیکیشنهای سفارش غذا، یا تبلیغات تلویزیونی در گسترش اعتیاد به غذا چیه؟
- تا حالا شده چون پول غذا رو دادی، خودتو مجبور به خوردن کل غذا کنی؟ یا چون سهم تو بوده، تا تهش رو بخوری؟ بنویس چی باعث این رفتار شده 🧠
🎥 از ویدیوی آموزشی ایده بگیر و یه تمرین مخصوص به خودت طراحی کن!
اون تمرین رو هم توی بخش نظرات با ما به اشتراک بذار تا بقیه هم ازش استفاده کنن 💬🧡
👇 منتظرم که تمرینت رو توی بخش نظرات ببینم! 📝💬🧠
منتظر کامنتهای شما هستیم! 💬👇
همراه همشگی شما: رضا عطارروشن
📻 رادیو لاغری
امتیاز 4.12 از 170 رای
با دیگران به اشتراک بگذارید تا امتیاز بگیرید!


نشان های دریافت شده
سلام ،چاقی رومایک معظل میدونستیم درسته چاقی خیلی عوارض روبراماداشت ولی یک حس خوبی داشت ازش خسته شده بودیم ودعاکردیم به درگاه خدا وماروبسمت سایت تناسب فکری هدایت کرد ،پدرومادرخوردم یک زمانی چاق بودن وبخور به بیماری دیابت مبتلا شدن سالها مریض حتی زمین گیرشده بودن اصلا مراعات غذایی نمیکردن ،مابچه هاش دیدیم اونها ولی من به پرخوری هام ادامه دادم روزبه روزچاق وچاقتر میشدم ،واصلا به لاغری فکرنمیکردن ولی بعدیک مدت دیدم خیلی حالم بده شروع کردن به ورزش بطورجدی وکم خوری لاغرشدم ولی بعدازدواج دوباره چاقترشدم دوباره شروع کردم رژیم گرفتن بعدمدتی رها میکردم وقندم لب مرزمیشدسردردهای شدید وعرق کردنم درخواب وحال بد وعصبی وکلافگی ،همسرم میگفت چون تویک خانواده پرخوربودی نمیتونی رژیم بگیری اراده کن کم بخوری دوباره ادامه میدادم به رژیم ولی چاره مشکل من نبود چون رژیم روخیلی سخت میدونستم نمیتونستم زیادبرنج ونون نخورم کلی چیزا براخودم بزرگش میکردم اگرمثل استاد اون موقع بوداینقدرچاقی روماغلبه نمیکرد فقط دکترهای تغذیه دنبال دادن برنامه وعددترازووکم شدن سایزبراشون مهم بود براماپرازاسترس طبق گفته استاد اگربه افرادچاق توصیه میشد چربی ونمک کم بخورولی رعایت نمیشد دوباره همون راه ادامه میدادیم یا مادرمن مثل مادراستادبسیارسخت گیر بود ولی بمن نگفت لاغرکن ومن اصلا انگارنه انگارولی بعدفوتش من تصمیم گرفتم لاغرکنم اولس باشگاه میرفتم ولی جدی نمیگرفتم وهمیشه بی حس وحال بودم وگاهی به بهانه هایی نمیرفتم باشگاه هم رزیم هم ورزش برامن جزکارسختی بود درواقع من یجورمعتادبه غذا بودم برامن انگارخوردنه تواولویت بودحتی معتادبه شیرینی بودم من الان فکرشومیکنم چقدردنبال خوردن بودن حتی اوقات بیکاری من خوشبختانه تحت تاثیرتبلیغات قرارنمیگرفتم ولی اززمان که لاغری باذهن شروع کردم وابستگی به غذاکم شد منم عادت داشتم دوران چاقی بعدناهاربایدیه چیزبخورم ولی الان نه اگرفرمان مغزی صادربشه یچیزبخوراول مکث میکنم ازخودم میپرسم گرسنه ایی یا احساسی هست میبینم گرسنه نیسیم چایی خالی میخورم حواسم بخوردنم هست رفتارچاقی رومتوقف کنیم نبایدباذهن جنگیدوقتی بابدنم دوست باشم لاغری سریعتراتفاق میفته بایداموزش هارو دنبال کنیم توهرفایل کلی اگاهی بمامیده عجول نباشیم برالاغری اعتیادفقط به موادمخدرنیست مغز ماسالها اعتیادداشته به پرخوری وچاقی چرانیومدن روچاق هاکارنکردن مخصوصا ذهن من اون زمان بی اعتمادبنفس بودم ولی الان یک زن بااعتمادبنفس شدم وراحت شدم ازسختی هایی برالاغری بایدمیکشیدم والان چقدرحس سبکی دارم درحدانفجارنمیخورم درحدسیری لاغری اسانترین کاردنیاست
تمرینات عملی
۱. فکر میکنی اعتیاد به غذا چطوری به شکل پنهان اما جدی وارد زندگی ما شده؟
راستش من فکر میکنم اعتیاد به غذا از همون جایی شروع شد که دیگه به احساسهام گوش نکردم. از وقتی یاد گرفتم برای آروم شدن باید چیزی بخورم، نه اینکه حسهام رو حس کنم. از وقتی مادرم برای ساکت شدنم خوراکی دستم داد، یا وقتی ناراحت بودم، گفت “بیا برات یه چیز خوشمزه درست کنم تا حالت خوب شه.”یعنی ناخودآگاه یاد گرفتم شادی، تسکین و امنیت یعنی «غذا».کمکم ذهنم شرطی شد. دیگه لازم نبود گرسنه باشم تا بخورم، فقط کافی بود ناراحت باشم، تنها باشم، یا حتی خوشحال باشم و بخوام جشن بگیرم.غذا شد همراه همیشگیام، یه جور دوست وفادار که هیچوقت قضاوت نمیکرد، اما در واقع داشت منو از حسهام دور میکرد.الان که دقیقتر نگاه میکنم، میفهمم چاقی خودش یه نوع اعتیاده؛ چون هم جسم به پرخوری عادت کرده، هم ذهن به تسکین لحظهای.مثل هر اعتیاد دیگهای که آدم ازش فرار نمیکنه چون درد رو موقتاً میپوشونه.چاقی یه پناهه… اما پناهی که کمکم دیوار میشه بین من و آزادی.
اعتیاد به غذا یه روزه وارد زندگی من نشده.آرومآروم اومده، از دل لحظههایی که دلم چیزی میخواست و کسی نبود اون خواسته رو بفهمه.اون موقع فقط یه لقمه شیرینی، یه تکه نون داغ، یا یه ظرف برنج پر بود که میتونست دلمو گرم کنه.کمکم یاد گرفتم که خوردن یعنی «آرام شدن».اما اون آرامش واقعی نبود، یه بیحسی موقت بود برای چیزی که جاش درد میکرد.
من خودم وقتی خوب فکر میکنم، میبینم هر وقت از چیزی ناراحت بودم و نمیتونستم بگم، ناخودآگاه رفتم سراغ غذا.نه چون گرسنه بودم، بلکه چون نمیخواستم حس ناراحتی رو حس کنم.یعنی غذا یه جور پناهگاه شد بین من و احساساتم.و بعد از مدتی، بدنم هم یاد گرفت که باید همیشه پر باشه، چون ذهنم باور کرده بود «پر بودن یعنی امنیت».
وقتی ذهن با ترس بزرگ بشه — ترس از تنهایی، قضاوت، بیتوجهی یا رد شدن — همیشه دنبال یه چیزی میگرده که اون خلأ رو پر کنه.غذا سادهترین راهشه؛ همیشه در دسترسه، همیشه ساکته، همیشه بوی آشنایی داره.غذا هیچوقت نمیگه “بسه”، هیچوقت تو رو ترک نمیکنه.برای همینه که ناخودآگاه تبدیل به پناه شده.
گاهی فکر میکنم چاقی یه زبان پنهانه؛ زبانی که بدن باهاش فریاد میزنه:«من امنیت ندارم.»«من دلم میخواد دیده بشم، ولی از دیده شدن میترسم.»«من خودمو گم کردم.»و ما بهجای شنیدن این حرفها، فقط تلاش میکنیم وزن کم کنیم!در حالیکه اصلِ ماجرا اصلاً وزن نیست… احساسه.
اعتیاد به غذا یعنی فرار از احساس.فرار از لحظهای که قراره با خودت روبهرو بشی.لحظهای که قراره بگی “من دارم درد میکشم، ولی میخوام حسش کنم، نه بپوشونمش.”و چون این مواجهه سخته، ذهن سریع میگه: “بخور، تا بهتر شی. بخور تا دردهاتو فراموش کنی. بخور تا رنج نکشی.”
اما اون خوردن در واقع یه جور خاموش کردن صدای درونه.صداهایی مثل “من کافی نیستم”، “من دوستداشتنی نیستم”، “من تنها میمونم”.غذا این صداها رو موقت خفه میکنه، ولی بعد از چند دقیقه برمیگردن، بلندتر از قبل.و من باز هم به سراغ خوردن میرم، فقط برای اینکه دوباره چند دقیقه ساکت بشن.
یعنی ریشهی این اعتیاد اصلاً در معده نیست، در ذهن و قلبه.اون جایی که احساس کردم کسی نیست بفهمدم، پس خودم رو با غذا در آغوش گرفتم.غذا شد عشق، شد پاداش، شد تنها دوستِ وفادارِ بیقضاوت.
ولی نکته اینجاست که بدن هیچوقت نمیخواسته دشمن ما بشه.اون فقط از دستور ذهن پیروی کرده.وقتی ذهن گفت “من ناامنم”، بدن دیوار ساخت.وقتی ذهن گفت “من تنهام”، بدن با پرخوری پر کرد.وقتی ذهن گفت “من دیده نمیشم”، بدن با چاقی خودش رو به چشم آورد.
و حالا برای رهایی، باید دقیقاً برگردیم سر همون نقطه.نه رژیم، نه اجبار، نه حذف غذا.باید حس امنیت رو از درون بسازیم، نه از پر بودن.باید یاد بگیریم به احساساتمون برگردیم، به خشم، به ترس، به تنهایی، بدون اینکه ازشون فرار کنیم.
چون تا وقتی فرار میکنیم، غذا همیشه در کمین خواهد بود.اما وقتی باهاش روبهرو بشی و بگی:«من درد دارم، اما میخوام حسش کنم چون من قویام»،اون موقع غذا معنای خودش رو از دست میده.
اون وقت میفهمم اعتیاد به غذا یه درس بود.درسی برای اینکه عشق واقعی از درون میاد، نه از قاشق.و آرامش واقعی، نه در پر کردن معده، بلکه در پر کردن قلبه
۲. چه وقتهایی تحت تأثیر تبلیغات، مهمونی، خانواده یا اطرافیانت، بیدلیل و بینیاز غذا خوردی؟
خیلی وقتها… مخصوصاً وقتی میرم مهمونی.اونجا انگار یه فشار نامرئی هست که میگه: “اگه نخوری، بیاحترامی کردی ناراحت میشن. ” یا “همه دارن میخورن، تو هم بخور.”یه بخش درونم از ترس قضاوت، شروع میکنه به خوردن. حتی وقتی دیگه سیرم.گاهی هم تبلیغات باعثش میشن. اون تصاویر برقزننده از پیتزا یا بستنی که توی تلویزیون یا اینستاگرام میبینم، یه میل ساختگی در من بیدار میکنن.در واقع نه بدنم، بلکه ذهنم گرسنهست.مثلاً یه شب با اینکه شام خوردم، فقط چون یه تبلیغ پیتزا دیدم، حس کردم باید بخورم. و جالبه اون لحظه یه حس خالی درونم فعال میشه، نه گرسنگی واقعی.حتی بعضی وقتها با خانواده، وقتی میبینم همه مشغول خوردنن، حس کمبود میکنم، انگار اگه من نخورم از جمع جا میمونم.اما تهش همیشه یه حس سنگینی میمونه… یه احساس فریب خوردن از درون خودم.
میدونید چی دردناکتره؟ اینکه خیلی وقتها حتی نمیفهمم چرا دارم میخورم.یه لحظه فقط یه چیزی تو فضا میلرزه، یه بوی غذا، یه خندهی جمع، یه حرف ساده از کسی، بعد یههو خودمو میبینم که دارم لقمه بعدی رو میذارم دهنم…بدون اینکه گرسنه باشم.انگار ذهنم میگه: “تو هم بخور، الان وقتشه، نخور جا میمونی.”یه جور عجلهی بیدلیل، یه شتاب پنهان، که فقط وقتی سیر و سنگین شدم، میفهمم از کجا اومده.
توی مهمونیها این حس خیلی واضحه.همه دارن میخندن، ظرفا میچرخن، بوی برنج و خورش پیچیده، صداهای قاشق و چنگال با موسیقی حرفها قاطی شده.منم وسط اون شلوغی، ناخودآگاه میخوام بخشی از اون شادی باشم.احساس میکنم خوردن یعنی «عضو جمع بودن».یعنی اگه نخوری، یعنی بیرونی، یعنی سردی، یعنی غرغرویی.اما ته دلم یه بخش کوچیک میگه: “تو که سیر بودی، چرا دوباره شروع کردی؟”و من اون صدا رو نادیده میگیرم، چون نمیخوام از حال جمع جدا شم.
بعضی وقتا هم با خانوادهست.مثلاً مادرم با عشق غذا درست میکنه، هی میگه «بخور دخترم، من برات درست کردم»، و من حتی اگه سیر باشم، از ترس ناراحت شدنش دوباره میخورم.انگار خوردنم فقط برای خوشحال نگه داشتن بقیهست، نه خودم.در اون لحظه، “نه گفتن” برام سختتر از “خوردن بیدلیل” میشه.و اینطوری کمکم یاد میگیرم احساسات بقیه مهمتر از احساس بدن خودمه.
یه بخش دیگه هم تبلیغاته…اون لحظههایی که یه تصویر ساده میتونه تمام کنترل ذهنم رو بگیره.یه پیتزا با پنیر کشدار، یه همبرگر با بخار گرم، یه بستنی رنگی که با نور و لبخند نشونش میدن…این صحنهها دقیقاً با احساسات من بازی میکنن.در حالیکه ذهنم میدونه تبلیغه، اما دلم باورش میکنه.اون تصویر به مغزم میگه: “اگه بخوری، شاد میشی، پرانرژی میشی، لایق لذتی.”و من به جای اینکه بپرسم «واقعاً چی توی من خالیه؟»، فقط میرم سمت غذا.
گاهی هم این بیدلیل خوردن، یه جور پر کردنِ خلأه.مثلاً بعد از یه گفتوگوی ناراحتکننده، یه بحث، یا یه بیتوجهی.یه صدای درونم میگه: “بخور، تا حس نکنی.”و من اون لحظه حتی نمیفهمم دارم خودمو از چه حسی فراری میدم — شاید تنهایی، شاید غصه، شاید احساس بیاهمیتی.اما تهش دوباره همون حس میمونه، فقط با معدهای سنگینتر.
حقیقتش اینه که اون موقعها اصلاً غذا خوردن برای لذت نیست، برای فراره.برای فرار از چیزی که تحملش سخته، اما درکش نجاتم میده.من با هر لقمه دارم یه بخش از احساسهام رو خفه میکنم.یه بار غصه، یه بار خشم، یه بار نیاز به محبت.و چون اون احساسات حل نشده، دوباره میان بالا، دوباره غذا میخوام، دوباره پشیمونی.
اما حالا دارم یاد میگیرم متوقف شم.وقتی میبینم توی جمع دارم از روی اجبار میخورم، با خودم زمزمه میکنم:«من برای تعلق، لازم نیست بخورم. برای دیده شدن، لازم نیست لقمه اضافه بردارم.من همینطوری هم عضوم، همینطوری هم کافیام.»
و جالبه، هر بار این جمله رو با حضور میگم، یه حس سبکی عجیبی میاد سراغم.یه حس قدرت درونی.انگار دارم به بدنم ثابت میکنم من حواسم بهت هست، من دیگه تو رو نادیده نمیگیرم برای رضایت بقیه.
تازه اونوقت میفهمم که بیدلیل خوردن در واقع یه درخواست پنهان برای توجه به خودمه.هر لقمه اضافه، یه پیام از بدن بود که میگفت: “منم هستم، منم حرف دارم.”و وقتی بهش گوش بدم، دیگه نیازی نیست با غذا حرف بزنه.
۳. نظرت درباره تأثیر مکانهایی مثل رستورانها، اپلیکیشنهای سفارش غذا یا تبلیغات تلویزیونی چیه؟
به نظرم اینا دقیقاً روی همون بخش آسیبپذیر ذهن ما کار میکنن؛ بخش احساس.تبلیغات طوری طراحی میشن که با تصویر و موسیقی، حس لذت، آرامش یا شادی رو تداعی کنن.رستورانها با نور، بو و صدا، حس خوشی رو در ما بیدار میکنن.اپلیکیشنها هم با یه دکمه ساده «سفارش بده» ما رو وسوسه میکنن تا بدون فکر، یه حس لحظهای رو بخریم.اما واقعیت اینه که من اون لحظه دنبال غذا نیستم، دنبال احساسمم.من خودم بارها شده دلم یه گفتوگو، یه آغوش، یه حس امنیت، اعتماد، اعتماد یا یه لحظه توجه میخواسته، ولی به جاش غذای بیرون سفارش دادم.چون سادهتره. سریعتره. درد نداره.اما نتیجهش چی؟یه لحظه لذت، و بعدش حس پشیمونی.به نظرم این سیستم داره روی همین نیاز انسانی ما سرمایهگذاری میکنه: نیاز به احساس خوب. و چون ما هنوز بلد نیستیم اون احساس رو از درون بسازیم، با غذا پرش میکنیم.
بهنظرم اینا فقط «مکان» یا «برنامه» نیستن، انگار یه سیستم طراحیشدهان برای تحریک ذهن ما.هر بار که با یه بوی خوش از یه رستوران رد میشم یا تصویر یه پیتزای کشدار تو تبلیغ میبینم، یه چیزی در درونم فعال میشه. نه گرسنگی واقعی، بلکه یه «یاد قدیمی» از لذت خوردن.یه حس مثل دلتنگی، مثل اینکه یه لحظه بخوام از سختیهای زندگی فرار کنم و یه چیزی بخورم تا یهذره آروم شم.اونوقته که میفهمم اینا فقط تبلیغ نیستن، قلابهای احساسیان.قلابهایی که مستقیم میرن سراغ بخش عاطفی ذهن، نه منطقم.
خیلی وقتا شده حتی بدون اینکه قصدی برای غذا خوردن داشته باشم، فقط چون یه تصویر دیدم یا صدای جلزولز غذا رو شنیدم، حس کردم باید چیزی بخورم.یه جور حس «ناتمام بودن» در من بیدار میشه، انگار چیزی کم دارم و باید پرش کنم.و دقیقا همون لحظه ذهنم منو قانع میکنه که یه لقمه کوچیک اشکال نداره.ولی پشت اون لقمه کوچیک، یه احساس خالی بودن بزرگ خوابیده.
اپلیکیشنها هم همین کارو با ظرافت بیشتری انجام میدن.وقتی خستهام، وقتی بیحوصلهام، فقط کافیه یه نگاه به عکسهای غذا تو اپلیکیشن بندازم، حس گرسنگی ساختگی روشن میشه.مثل اینکه بخوای با یه کلیک، یه آرامش موقتی بخری.اما در واقع داری خودم رو از خودم دورتر میکنم.چون بعد از خوردن، نه تنها سبک نمیشم، بلکه یه جور شرمندگی درونی سراغم میاد که “من دوباره با احساساتم درست برخورد نکردم”.
تبلیغات تلویزیونی هم دقیقا روی همین نقطه فشار میدن.نشون میدن آدمها با لبخند دارن میخورن، شاد و صمیمیان، و من ناخودآگاه حس میکنم که غذا مساوی با عشق، جمع، شادی و آرامشه.در حالیکه در حقیقت، اون شادیها درون منه ، نه در طعم یه چیپس، پفک یا بستنی.اما ذهن شرطیشدهی من دیگه فرق بین این دو تا رو نمیفهمه.
یه نکته دیگه هم هست…این مکانها و تبلیغات، منو از حس درونیم جدا میکنن.وقتی مدام از بیرون تحریک میشم، دیگه صدای بدنم رو نمیشنوم.بدنم شاید سیر باشه، ولی ذهنم با دیدن یه تبلیغ، دستور خوردن میده.اون لحظه دیگه بدن، فرمانده نیست؛ ذهن شرطیشدهست که داره میچرخونه.
من الان یاد گرفتم یه مکث کنم.وقتی یه تصویر غذا دیدم یا بوی چیزی وسوسهام کرد، قبل از اینکه دستم به سمتش بره، یه لحظه از خودم بپرسم:”الان واقعا گرسنهام یا فقط یه احساس قدیمی بیدار شده؟”همین سؤال ساده مثل یه چراغه که ذهنم رو از تاریکی بیرون میاره.
در واقع ریشه اعتیاد به غذا تو این تحریکهای بیرونی نیست، تو ارتباط قطعشده با درون خودمه.وقتی دوباره وصل شم به بدنم، وقتی بفهمم فرق گرسنگی واقعی با گرسنگی احساسی چیه، اونوقت حتی وسط یه رستوران پر از بو و رنگ هم میتونم آروم باشم.چون دیگه خوراکی بیرونی نمیتونه خلأ درونم رو پر کنه، فقط عشق و حضور خودم میتونه.
واقعیت اینه که من به این تحریکهای بیرونی واکنش نشون میدم، چون یه جایی درونم هنوز دنبال تأیید، امنیت یا محبت میگرده.وقتی تبلیغ یه پیتزا رو میبینم یا صدای قاشق روی ظرف میشنوم، اون حس قدیمی “لذت و آرامش از طریق خوردن” بیدار میشه.در اصل، مغزم نمیخواد پیتزا بخوره؛ داره دنبال یه حس آشنا میگرده، یه لحظهی امن و بیفکر.
اون لحظه، غذا تبدیل میشه به پناه.مثل یه آغوش فوری که قول میده درد رو کم کنه، بدون اینکه چیزی بپرسه.اما همین آغوش ظاهری، منو از آغوش واقعی خودم دور میکنه.از اون لحظهای که میتونم به خودم بگم:”الان ناراحتم، خستهام، یا دلم گرفته… نه گرسنهام.”
وقتی این آگاهی کمکم تو وجودم جا بیفته، میفهمم تبلیغ، بوی غذا، حتی میزهای رنگارنگ رستوران فقط یه امتحان ظریف عشق به خودمه.یه لحظهی طلایی برای اینکه بهجای واکنش، حضور پیدا کنم.بگم: “میدونم داری وسوسهم میکنی، ولی من حالا به یه چیزی بزرگتر از طعم نیاز دارم… به آرامش خودم.”
و همینجا درمان شروع میشه؛وقتی من در برابر تحریکها نه با مقاومت، بلکه با آگاهی و شناخت و مهربونی پاسخ میدم.نه با جنگیدن، بلکه با در آغوش کشیدن احساسم.اونوقت دیگه تبلیغ و بو و تصویر قدرتی روم نداره، چون من به خودم برگشتم.
۴. تا حالا شده چون پول غذا رو دادی، خودتو مجبور به خوردن کل غذا کنی؟ یا چون سهم تو بوده تا تهش رو بخوری؟
آره، بارها.یه جور حس «نباید حروم شه» یا «پولشو دادم پس باید بخورم».اما پشتش یه حس عمیقتره: ترس از کمبود.یعنی حتی خوردنِ اضافی هم یه جور واکنش به کمبودِ درونیه، نه نیاز جسمی.
گاهی هم یه حس مسئولیت اشتباه دارم، انگار باید به بدنم ثابت کنم قدر غذایی که دارم رو میدونم،
راستش من خیلی وقتا خودمو مجبور کردم کل غذا رو بخورم، حتی وقتی دیگه هیچ میلی نداشتم.یه صدایی تو ذهنم میگفت: «پولشو دادی، حیفه بذاری بمونه.»یه جور حس گناه عجیبی همراهم بود، انگار اگه اون چند قاشق آخر رو نخورم، کار اشتباهی کردم.اما وقتی دقیقتر به خودم نگاه کردم، دیدم این فقط یه عادت نیست، یه زخم قدیمیه.
از بچگی یادم دادن که «غذا حروم نشه»، «نعمت خدا رو نباید دور ریخت»،و من هیچوقت نفهمیدم که خود من هم جزو نعمتهامم.هیچکس نگفت احترام به بدنم هم یه نوع شکرگزاریه.البته یاد گرفتم وسط غذا خوردن، بدنم رو بشنوم. وقای سیرم ادامه ندم اما یه فرمولم یاد گرفتم “تمومش کن”.
اون موقعها حتی اگه سیر بودم، باز میخوردم چون یه ترس درونم بود…ترس از کمبود، که اگه تند نخورم افکاری مثل «نخور چاق میشی» نمیزاره من غذامو تموم کنم. اون بچهی کوچیکی که یه زمانی غذاشو گرفته بودم و اجازه ندادم بخوره ، هنوز توی ذهنم زندهست.وقتی میخوام بشقاب رو کنار بذارم، اون میترسه و میگه:«نه، بخور! بعداً خودت نمیزاری بخوری!»و من با اینکه میدونم الان همهچیز امنه، باز یه لحظه به اون صدا گوش میدم.
اما این روزها دارم یاد میگیرم آرومش کنم.بهش میگم: «عزیزم، تموم شده اون دوران. من دیگه رژیم نمیگیرم. الان دیگه کمبودی نیست.هر وقت گرسنه شدی، میتونی بخوری. قرار نیست چیزی ازت گرفته بشه.»این حرفا رو از روی منطق نمیزنم، از روی عشق میگم، با مهربونی.چون میدونم اون صدای کوچولو فقط ترسیده، نه حریص.
کمکم یاد گرفتم وسط غذا خوردن مکث کنم.یه لحظه قاشق رو بذارم زمین و از خودم بپرسم:«الان واقعا میل دارم؟ یا فقط چون توی بشقاب مونده دارم ادامه میدم؟»وقتی با خودم صادق میشم، جواب همیشه واضحه.اون موقع دیگه لقمهی بعدی معنی نداره، چون دلم نمیخواد بخورم، ذهنمه که اصرار داره.
اوایلش برام سخت بود.احساس میکردم دارم حروم میکنم، ولی کمکم فهمیدم حرومتر از غذا، رنج دادن بدنمه.هر لقمهای که بدون میل میخوردم، یه بیاحترامی کوچیک به خودم بود.اما حالا وقتی بقیه غذا رو کنار میذارم، حس عزت دارم، حس آزادی.انگار بالاخره اجازه دادم بدنم تصمیم بگیره، نه باورهای قدیمی.
گاهی به خودم میگم:«اگه خدا این غذا رو داده، حتما نمیخواسته باهاش خودتو آزار بدی.قرار نبوده با احساس گناه بخوری، قرار بوده با عشق و حضور بخوری.»و همین یه جمله منو آروم میکنه.
الان اگه غذایی بمونه، میگم:«این قسمت سهم بدنم نبود.»همون لحظه یه لبخند از درونم میاد، یه حس رهایی، یه حس احترام به خودم.
حقیقت اینه که من دارم دوباره یاد میگیرم شکر نعمت یعنی گوش دادن به خودم.نه تموم کردن بشقاب، نه خوردن از روی ترس یا عادت.شکر واقعی یعنی بدون اجبار، بدون گناه، با عشق به بدنم غذا بخورم.
و از وقتی اینو فهمیدم، حتی طعم غذا هم برام فرق کرده.یه لقمه کوچیک با حضور، هزار برابر لذیذتر از یه بشقاب پر با اجباره.چون اون لقمه رو از سر عشق میخورم، نه از سر ترس.
تا حالا شده چون پول غذا رو دادی، خودتو مجبور به خوردن کل غذا کنی؟ یا چون سهم تو بوده، تا تهش رو بخوری؟ چی باعث این رفتار شده؟
راستش، من خودم هیچ وقت حس کمبود از بیرون نداشتم.نه کسی بهم گفته بود حق نداری بخوری، نه شرایط زندگیام اینطور بود
یه چیزی درون خودم بود که باعث میشد خودم به خودم کمبود بدهم.یه صدای درونی همیشه میگفت: «تو چاقی، پس حق نداری بخوری، یا حق نداری لذت ببری.»
این رفتار از یه جای عمیقتر در من میآمد.چون من با خودم قضاوت میکردم، خودم رو مستحق نمیدیدم.هر لقمهای که میخوردم، یه بخش از وجودم فکر میکرد داره اشتباه میکنه.همون وقت بود که میفهمم اعتیاد واقعی به غذا، ریشه در نگاه من به خودم داره، نه در غذا.
راه حل برای من شروع شد از گفتوگو با خودم.هر وقت میخواستم به خودم فشار بیارم که همه غذا رو بخورم، آروم میگفتم:«حق داری بخوری، حق داری لذت ببری، هیچ چیزی از تو کم نمیکنه.»این حرف فقط با منطق نبود، با محبت به خودم بود.به تدریج فهمیدم وقتی با احترام به بدنم گوش میکنم، دیگه لازم نیست خودم رو مجبور کنم.
یه تمرین ساده برای خودم گذاشتم:وقتی غذا رو سفارش میدم یا سر میز میشینم، قبل از هر لقمه، از خودم میپرسم:«این واقعا چیزی هست که بدنم میخواد، یا فقط ذهنم داره فشار میاره؟»اگه جواب بدنم نه بود، با آرامش بخش باقیمانده غذا رو کنار میذارم، بدون هیچ حس گناه.یاد گرفتم هر لقمهای که بدون میل و بدون حضور میخوردم، فقط بار اضافی روی روانم بود، اما حالا هر لقمهای که با حضور میخورم، حس احترام و آرامش بهم میده.
کمکم فهمیدم این رفتار از بیاحترامی به خودم میآمد، نه از کمبود واقعی.و وقتی اینو فهمیدم، دیگه غذا دشمنم نیست.حالا میتونم با هر لقمه، خودم رو نوازش کنم، نه با اجبار و گناه، بلکه با حضور و عشق.و اینجا واقعاً متوجه شدم که حق واقعی من برای خوردن، آرامش و شادی، هیچ ربطی به وزنم نداره.
۵ـ از ویدیوی آموزشی ایده بگیر و یه تمرین مخصوص به خودت طراحی کن!
تمرین من: «لحظهی طوفان درونی»
هدف:شناخت و مدیریت حس بیقراری و اضطراب در لحظات پر فشار، بدون اجبار یا سرزنش خود.
مراحل انجام تمرین:
۱. توقف فوری:وقتی حس حمله یا وسوسه شدید میاد، یه لحظه همه چیز رو متوقف کن. حتی اگه جلوی غذا هستی، قاشق رو کنار بذار، دستت رو روی قلبت بذار.
۲. تنفس با حضور:سه نفس عمیق و آهسته بکش. روی ورود و خروج هوا تمرکز کن.با هر نفس بگو:«این حس من رو میشنوم، هیچ عجلهای نیست، میتونم فقط باشم.»
۳. نامگذاری حس:سعی کن حس رو اسم بذاری، بدون قضاوت:«این ترسه، این بیقراریه، این نیاز به آرامشه.»فقط ثبتش کن، نه اینکه بخوای تغییرش بدی.
۴. ارتباط با بدن:یه لحظه به بدن گوش کن:
قلبت کجای قفسه سینهت داره میتپه؟
تنشهاش کجا هستن؟
فشار و داغی و لرزشش رو حس میکنی؟بهش بگو:«میفهمم، باهاتم، اینجا تنها نیستی.»
۵. پذیرش و انتخاب آگاهانه:به خودت یادآوری کن که الان حق داری این حس رو داشته باشی، اما تصمیم نهایی با توئه.لازم نیست فوراً واکنش نشون بدی، فقط میتونی صبر کنی و ببینی بدن و ذهن چی میخوان.
۶. ثبت کوتاه تجربه:بعد از طوفان کوتاه، یه جمله ساده بنویس:«چه حسی داشتم؟ چه چیزی باعث شد بیام سراغ غذا؟ الان با چه حالتی هستم؟»
حتی فقط یه خط هم کافیه.
گام ۱۰
من همیشه یه حس عجیب و سنگین نسبت به غذا دارم. انگار غذا یه چیزی فراتر از نیاز جسمیه، یه همدم، یه آرامبخش، یه جای خالی که پر میکنه. وقتی گرسنه نیستم، بازم دستم میره سمت خوراکیهایی که میدونم بهم حس موقت خوبی میدن. اولش لذت میبرم، ولی بعدش یه سنگینی و یه پشیمونی میاد سراغم که با هیچ چیزی نمیشه جاشو پر کرد.
این چرخه همیشه تکرار میشه، و من تازه وقتی بهش نگاه میکنم میفهمم که واقعاً یه چیزی تو ذهنم درست مثل یه اعتیاد عمل میکنه.
گاهی حس میکنم این وابستگی از بچگی تو ذهنم شکل گرفته. هر بار که خوشحال بودم، یه شیرینی بهم جایزه دادن، هر بار ناراحت بودم، یه خوراکی بهم آرامش میداد. حالا بزرگ که شدم، هنوز وقتی یه لقمه شیرین یا یه غذا پرچرب میخورم، همون حس امنیت و راحتی قدیم بهم دست میده. ولی مغزم میدونه که این آرامش موقته، و همین باعث میشه دوباره بخوام همون حس رو تجربه کنم.
گاهی وقتا وقتی یه روز سخت دارم، دستم میره سمت خوراکیها بدون اینکه بخوام. انگار یه نیروی نامرئی دارم دنبال میکنه، یه بخشی از مغزم میگه «فقط یه لقمه، بیا خوشحال شو»، و یه بخشی دیگه میگه «نه، بس کن، دیگه کافی شد». و من تو این کشمکش گیر میکنم. یه طرف لذت کوتاه و آرامش موقت، یه طرف حس گناه و سنگینی بعد از خوردن. این چرخه مثل یه بازی بیپایانه که هیچ کس جز خودم نمیتونه تمومش کنه.
حس میکنم بعضی غذاها واقعاً مثل مواد مخدر روی مغزم اثر میکنن. مغزم وقتی شکلات، چیپس، پفک یا بستنی میبینه، یه واکنش فوری نشون میده که میگه «اینو بخور، لذت ببر». و وقتی این تکرار میشه، وابستگی عمیقتر میشه.
اما این قسمت بهم یادآوری کرد که این تنها مشکل من نیست، خیلی از آدمها همین تجربه رو دارن. و این باعث شد یه حس آرامش پیدا کنم که تنها نیستم.
گاهی وقتی به خودم نگاه میکنم، حس میکنم بدنم و ذهنم با هم هماهنگ شدن تا این چرخه ادامه پیدا کنه. غذا برام فقط خوردن نیست، یه راه فرار از احساسات، یه سرگرمی، یه تسکین کوتاه. و این وابستگی ذهنی باعث شده وقتی گرسنه نیستم هم بخورم، یا وقتی استرس دارم، یا وقتی حوصلهم سر رفته، غذا رو راه حل بدونم.
حس دیگهای که پیدا کردم اینه که وقتی مغزم این چرخه رو میشناسه، به راحتی خودش رو کنترل نمیکنه. نه اینکه ارادهم ضعیفه، نه، بلکه باورها و عادتهای طولانی مدت جلوی منو میگیرن.
باورهایی که میگه «من همیشه اینطور بودم»، «نمیتونم کنترل کنم»، «ضعیفم». ولی وقتی به این باورها نگاه میکنم، میفهمم که میشه اونها رو تغییر داد. نیاز به آگاهی، تمرین و صبر داره، و اینکه بدونم تغییر طول میکشه ولی ممکنه.
یه چیزی که واقعاً برام جالبه، ذهنآگاهی و تصویرسازی ذهنیه. وقتی با آگاهی میخورم، فقط میخورم و حس میکنم بدنم و ذهنم چی میخوان. بدون اینکه مغزم فقط فرمان بده.
تصویرسازی ذهنی هم باعث میشه ببینم خودم رو بدون اون چرخههای پرخوری، خوشحال، سبک، راحت و آزاد. این حس قدرت و کنترل بهم میده که قبلاً نداشتم.
موقعهایی هم هست که محیط و دسترسی به غذا خیلی تعیینکننده است. وقتی غذاهای پرچرب و شیرین همه جا هستن، وقتی تبلیغاتشون مدام بهت یادآوری میکنه، وقتی هر جمعی که میری یه خوراکی خوشمزه داره، کنترل سخت میشه. این باعث شد بفهمم مشکل من فقط ارادهم نیست، بلکه کل محیط من داره این چرخه رو تشدید میکنه.
و با وجود همه اینها، حس کردم که غذا و لذت کوتاهش همیشه دشمن نیستن. مهم اینه که بفهمم چرا دارم میخورم، چه احساسی دارم، بدنم چه واکنشی نشون میده. و وقتی این آگاهی ایجاد شد، میتونم انتخاب کنم: بخورم و لذت ببرم بدون اینکه کنترل از دستم خارج بشه، یا نخورم و به روشهای دیگه آرام شم.
حس دیگهای که پیدا کردم اینه که این وابستگی ذهنی گاهی با احساس تنهایی و استرس عجیبتر میشه. وقتی تنها هستم یا استرس دارم، غذا وارد بازی میشه. ولی وقتی میفهمم که این تنها راه حل نیست، و میشه از احساساتم مراقبت کنم بدون غذا، حس قدرت و آزادی بهم دست میده.
یه بخش دیگه اینه که یاد گرفتم این چرخهها قابل تغییرن، حتی اگه سالها طول کشیده باشن. مغز انعطافپذیره، و باورها و عادتها میتونن تغییر کنن. فقط باید آگاه باشم، تمرین کنم و صبور باشم.
حس دیگهای که وقتی به کل متن و فایل نگاه میکنم، پیدا میکنم اینه که پرخوری و وابستگی ذهنی فقط مسئلهٔ غذا نیست، مسئلهٔ ارتباط با خودمه. با احساساتم، با ذهنم، با بدنم. وقتی این ارتباط درست بشه، غذا دیگه دشمن نیست، فقط یه ابزار میشه که با آگاهی میتونم ازش استفاده کنم.
و اینکه بدونم خیلیها همین تجربه رو دارن، بهم امید میده. اینکه تنها نیستم، اینکه میتونم انتخاب کنم و تغییر ایجاد کنم، اینکه میتونم آرامش پیدا کنم بدون اینکه هر بار دستم به سمت خوراکیها بره.
گاهی وقتا فکر میکنم اون چیزی که واقعاً باعث میشه از چرخه پرخوری بیرون نیام، فقط خود غذا نیست، بلکه خلأییه که پشتش پنهونه. یه خلأ احساسی، یه جای خالی از عشق، آرامش یا امنیت. و من بارها تلاش کردم اون خلأ رو با خوردن پُر کنم. ولی هر بار بعد از سیر شدن، اون حسِ خالی بودن هنوز همونجاست. فقط معدهم پُر شده، اما دلم هنوز گرسنهست.
یه وقتایی با خودم حرف میزنم، میگم: «اگه واقعاً گرسنه نیستی، چی تو رو کشوند سمت یخچال؟» جوابش معمولاً یه حسه… دلتنگی، استرس، خشم فروخورده، یا فقط یه بیحوصلگی ساده. و اون موقع یادم میافته که من سالها از احساساتم فرار کردم. بهجاش خوردم. و هر بار که خوردم، به خودم یاد دادم که «راه فرار از حس، خوردنه».
الان دارم یاد میگیرم وایسم وسط اون حس. بهجای اینکه ازش فرار کنم، لمسش کنم. اگه ناراحتم، بذار باشم. اگه عصبانیم، بذار حسش کنم. چون تا وقتی ازش فرار میکنم، اون حس مثل یه سایه باهامه. ولی وقتی باهاش روبهرو میشم، کمکم قدرتش رو از دست میده.
یه چیزی که تو این مسیر یاد گرفتم اینه که بدنم دشمنم نیست. اون فقط داره از من تبعیت میکنه. وقتی ذهنم با ترس، اضطراب یا بیحوصلگی پر میشه، بدنم سعی میکنه منو نجات بده. غذا براش یه راه موقتیه برای آروم کردن ذهن. ولی من الان دارم یاد میگیرم راههای دیگهای هم هست. میتونم با خودم حرف بزنم، میتونم بنویسم، میتونم قدم بزنم، میتونم بخوابم، میتونم گریه کنم. لازم نیست هر بار یه لقمه بخورم تا آروم شم.
الان بیشتر از قبل متوجه شدم که هیچکسی نمیتونه منو از این چرخه بیرون بیاره جز خودم. نه رژیم، نه حرف بقیه، نه سرزنش. فقط من و تصمیمم برای اینکه از نو با بدنم آشتی کنم. اینکه بفهمم چرا میخورم، نه فقط چی میخورم.
گاهی وقتا موقع خوردن، قبل از اولین لقمه، یه لحظه وایمیستم. یه نفس عمیق میکشم و از خودم میپرسم: «واقعاً الان گرسنهای یا یه احساسی میخواد خورده بشه؟» همین سؤال کوچیک باعث شده خیلی وقتا نخورم. چون فهمیدم اون چیزی که میخوام، غذا نیست، آرامشه.
آرامشی که فکر میکردم فقط تو خوردنه، حالا دارم یاد میگیرم تو درون خودم بسازمش. وقتی با خودم مهربونتر شدم، وقتی کمتر قضاوتش کردم، بدنم هم کمکم آرومتر شد.
یه زمانی از خودم بدم میاومد. از بدنم، از شکمم، از اشتهام، از ولعهای شبانه بعد از شام. اما الان دارم با همون بخشها صلح میکنم. چون میدونم اون بخشها دشمن نیستن، فقط دارن کمکم میکنن تا دردهایی رو که سالها نادیده گرفتم حس کنم.
حالا هر وقت هوس چیزی میکنم، بهش با عشق نگاه میکنم. به خودم میگم: «اگه الان بخوری، بخور با آگاهی. بدون قضاوت. بدون گناه. ولی اگه نخوری هم، بدون که تو قویای و داری از درون خودت رو درمان میکنی.» همین نگاهِ مهربون باعث شده خوردن برام از یه واکنش بیفکر، تبدیل بشه به یه گفتوگوی درونی.
میفهمم که مغزم سالها شرطی شده. هر بار ناراحت شدم، با خوردن آرام شدم. حالا باید شرطیسازی رو برعکس کنم. هر بار ناراحت میشم، یه نفس بکشم. یه پیام مهربون به خودم بدم. یه یادآوری که «من در امانم، لازم نیست با خوردن نجات پیدا کنم».
وقتی اینو تمرین میکنم، کمکم اون صدای وسوسهکننده تو ذهنم ضعیفتر میشه. دیگه اونقدر بلند فریاد نمیزنه که «بخور، بخور، بخور».
یه روز متوجه شدم وسط یه موقعیت استرسی، اصلاً یادم نیومد غذا بخورم. همونجا فهمیدم ذهنم داره تغییر میکنه.
الان دیگه برام غذا یه پناهگاه اضطراری نیست، یه انتخاب آگاهانهست. من تصمیم میگیرم کی بخورم، چقدر بخورم، و چرا بخورم. و همین حس کنترل، یه آزادی عجیبی بهم میده. آزادی از درون.
گاهی یادم میره، میلغزم، پرخوری میکنم، و بعدش یه لحظه بغض میکنم. ولی بعد یادم میافته این مسیر کامل بودن نیست، مسیر آگاه شدنهست. یادم میافته هر بار که زمین میخورم، فرصتیه برای شناخت عمیقترِ خودم.
من حالا دارم یاد میگیرم خودمو دوست داشته باشم، حتی وقتی اشتباه میکنم. بدنم رو ببخشم، حتی وقتی بیش از حد خورده. چون اون فقط داشت سعی میکرد منو نجات بده. و من حالا دارم یادش میدم نجات واقعی تو آرامشه، نه تو پرخوری.
یه وقتایی به خودم میگم: «تو سالها به غذا پناه بردی، چون امنترین چیز دنیا برات بود.» و من اون دختر کوچولوی درونم رو تصور میکنم که با یه شکلات کوچیک آروم میشد. حالا منِ بزرگتر، بغلش میکنم، میگم: «من کنارت هستم.»
و بعد، یه بخش عمیق درونم شروع کرد به آرام شدن. دیگه اون اضطرار برای خوردن کمتر شد، اون صدای «الان بخور تا حالِت خوب شه» آرومتر شد.
من یاد گرفتم که اعتیاد به غذا، فقط یه رفتار نیست، یه زخمِ قدیمیه. زخمی که با عشق و آگاهی میتونه درمان بشه، نه با قضاوت و نفرت.
و حالا هر روز که از خواب بیدار میشم، به خودم یادآوری میکنم:من آزاد میتونم انتخاب کنم.من میتونم از بدنم تشکر کنم.من میتونم با ذهنم مهربونتر باشم.و اگه یه روز دوباره پرخوری کردم، به جای سرزنش، فقط یه جمله میگم:«اشکال نداره عزیزم، هنوز داری یاد میگیری عشق بورزی، حتی وقتی اشتباه میکنی.»
و همین جمله،منو از نو زنده میکنه.
ماجرا فقط این نیست که بدن به خوردن یا چاقی عادت کرده باشه، ذهن و روانم به یه شکل خاص از بودن عادت کرده. چاقی یه لباس روانیه، یه نقاب، یه حفاظ نامرئی که خیلی وقتها خودم هم نمیفهمم چرا انقدر محکم بهش چسبیدم.یه بخش از من با خودش میگه: “من چاقم چون دوست دارم راحت باشم، چون نمیخوام قضاوت شم، چون اگه بخوام زیبا و خاص به نظر برسم، باید آسیب ببینم.”یعنی در عمق وجودم، چاقی یه نوع محافظت روانی درست کرده. مثلاً از دیده شدن، از آسیب دیدن، از خواسته شدن، از رقابت، از احساس طرد شدن.
گاهی پرخوری یا چاقی رو مثل یه پناهگاه میدونم. وقتی کسی در کودکی زیاد قضاوت شده، زیاد کنترل شده یا احساس کرده که بدنش «متعلق به خودش نیست»، ذهنش ناخودآگاه وزن رو بالا میبره تا دیده نشه، تا امنیت حس کنه. این مکانیزم ناخودآگاهیه؛ یعنی من عملاً داری خودم رو محافظت میکنم، ولی این محافظت اشتباه، به قیمت سنگینی به دست میاد.چون همزمان که دارم احساس امنیت میکنم، از حس زیبایی، سبکی و آزادی جدا میشم.
حالت روانی دیگهای که توی این اعتیاد پیش میاد، احساس گناه و شرمه. هر بار که میخورم، یه بخشم احساس لذت میکنه و یه بخش دیگه ازم متنفر میشه. این دوگانگی انرژی ذهن رو میسوزونه. ذهنم نمیفهمه که خوردن بده یا بد نیست، اما با قضاوت خودم کاری میکنم که لذت به درد تبدیل بشه. در نهایت، مغزم یاد میگیره برای تسکین درد درونی، دوباره بخوره. یعنی چرخه بسته میمونه.
راهحل اینجاست که اول از همه بدون قضاوت، خودم رو ببینم.بفهمم که بدنم، حتی در چاقترین حالت، داره برام کار میکنه، داره منو زنده نگه میداره.من به خاطر بیارزشی چاق نشدم، به خاطر مهربونی بیش از حدم با بقیه و کممهربونی با خودم چاق شدی.یعنی بدن خواسته بهم بگه: “بیا اول به خودت توجه کن، به من غذا بده چون تنها راهی که بلدم اینه.”وقتی از غذا یا بدنم خشمگین میشم یا با نفرت نگاهش میکنم، همون ذهنی که سالها غذا رو پناه کرده، حالا با ترس بهش میچسبه.
پس اولین قدم درمان، آشتی با غذاها و بدنمه.نه رژیم، نه کنترل، نه اجبار. فقط صلح. فقط لمس کردن واقعیت با عشق.باید خودم رو در آینه نگاه کنم بدون اینکه جملهای از قضاوت در ذهنم بیاد. باید یاد بگیرم هر بار که میل به خوردن دارم، از خودم بپرسم: “الان چی کم دارم؟ توجه؟ آرامش؟ درک؟ امنیت؟”چون اغلب اوقات میل واقعی به خود غذا نیست، میل به پر کردنه. پر کردن یه خلأ عاطفی.
وقتی بتونم اون خلأ رو با عشق، نوشتن، خلوت، گریه، آغوش یا حتی سکوت پر کنم، دیگه غذا معنی سابق رو نداره.اون وقت میفهمم من اصلاً به خوردن، پرخوری یا چاقی معتاد نبودم، به دردم معتاد بودم.و از لحظهای که درد رو با آغوش باز میپذیرم، نیاز به پرخوری یا چاقی از بین میره.بدن سبک میشه، نه چون کمخوری کردم، بلکه چون رها شدم. رها شدم از درد، چون شنیدمش، حسش کردم و ازش فرار نکردم و با خوردن خفه اش نکردم. پرخوری و چاقی فقط یه نتیجه است، و وقتی روانم امنیت واقعی رو تجربه کنه، اون نتیجه خودبهخود از بین میره. به راحتی آب خوردن.
بنام پرودگار جهانیان 💗
سلام به استاد عطار روشن عزیز و همراهان ❤️🔥
امیدوارم حالتون خوب باشه
اعتیاد ب چاقی
این نوع از اعتیاد به مواد مخدر هم خطرناک تر هست چون فرد متوجه نمیشه ک چرا و چجوری معتاد شده و چون مواد غذایی همیشه و همه جا در دسترس هستن و از طرفی هم انسان باید برای تامین انرژی بدن غذا بخوره یک معضل خیلی بزرگه ک گیج کننده هست 😵💫
فردی. ک ب مواد مخدر اعتیاد داره میدونه ک چطور چرا و چه چیزی رو داره مصرف میکنه ک باعث نابودی زندگیش میشه 🫥
از طرفی فردی ک چاق شده نمیدونه ک با ذهن افکار و عادات و رفتار این مشکل ب و جود اومده و راه حل های اشتباهی ک همه میگن رو بعد از بارها شکست رها میکنه و چاقی رو میپذیره
و ب زندگی ن چندان سالم و خوب خودش ادامه میده و بخاطر چاقی و ناتوانی در برابر اون همه چیزش رو از دست میده اعتماد بنفس زیبایی سلامتی حتی شادی رو از دست میده ب یک فرد افسرده تبدیل میشه و با بیماری هایی ک محصول درخت چاقی هست دست و پنجه نرم میکنه و همیشه در حسرت اندام لاغر و در حسرت یک زندگی معمولی میمونه و هرگز نمیتونه از ته قلب خوشحال باشه و اونو ابراز کنه
فکر میکنی اعتیاد به غذا چطوری به شکل پنهان اما جدی وارد زندگی ما شده؟ آیا واقعاً چاقی میتونه یه نوع اعتیاد باشه؟ بله
اعتیاد ب غذا از کودکی ب زندگی ما وارد شده متاسفانه گاهی مادرها بخاطر دلایل مختلف مثل سرگرم کردن کودک خوراکی های مختلف رو جلوش میذارن تا بخوره و ساکت باشه تا اونا هم ب کارهاشون برسن 😉
و بنظرم بیشتر خوردن ها برای تفریح و سرگرمی و لذت بردن از زندگی هست😋 حتی برای فراموشی غم ها یا کنترل استرس سراغ غذا میریم 😶🌫️چون بلد نیستیم در موقعیت های احساسی چجوری برخورد کنیم ب غذا خوردن پناه میبریم🫣
مثلا همه میگن بریم بیرون یه تفریحی کنیم غذایی بخوریم بستنی پیتزا و….با اینکه اصلا گرسنه نیستیم 😐
یا در مهمانی ها چندین غذا دسر و خوراکی هست نوشیدنی های مختلف و … باعث پرخوری میشه و کلا غذا خیلی بیشتر اونی ک باید باشه در دسترس هست و هر روز ب تنوع و طعم های جدید اضافه میشه 😵💫
قبلا این همه رستوران نبود این همه فست فود و تنقلات و طعم ها و رنگهای مختلف نبود و مردم کمتر ترغیب و تشویق ب خوردن میشدن و تا جایی ک یادمه بیشتریا متناسب بودن 😊
خیلی ها برای خوردن در هنگام سیری بهانه های مختلفی میارن مثل بخور چون پول دادی
بخور چون نذریه ومتبرک بخور چون حیفه غذا دور ریخته بشه بخور چون گناه داره بشقابت تموم نکنی بخور چون جشنه بخور چون دست پخت فلانی هست و ناراحت میشه بخور چون دیگه گیرت نمیاد تا شب باید گرسنه بمونی بخور مگه چقدر زنده ایم بخور این جدیده بخور ک توش فلان ماده غذایی استفاده شده بخور چون آروم میشی بخور چون فلانی خریده تو زحمت افتاده بخور تا خوش بگذره بخور تا شیر داشته باشی ب بچت بدی بخور تا بنیت ضعیف نشه بخور تا بزرگ بشی بخور تا سالم بمونی بخور ……..
تعارف های زیاد در مهمانی ها خیلی وقتها میل ب خوردن نداریم ولی بخاطر دیگران و شرایط مجبور ب خوردن شدیم و کم کم به دائم سیر بودن رسیدیم و گرسنگی رو کلا فراموش کردیم و زبان بدن
خداوند متعال همه افراد رو لاغر آفریده و هیچ تمایزی بین ما و انسانهای لاغر نیست
لاغر بودن حق طبیعی هر انسانی هست و خود ب خود در من ب وجود میاد چون بدن من هوشمنده و خودش میدونه چجوری و درطی چ فرآیندی منو ب تناسب میرسونه نیازی نیست هیچ کاری بکنم فقط باید استمرار داشته باشم تا افکار لاغری بیشتر و بهتر رشد کنن
در آخر از خداوند و استاد عطار روشن متشکرم
نشان های دریافت شده
تمرین از محتوای صوتی:
دلیل ت برای لاغری و نخوردن چیه؟
من نمی خورم چون خودمو دوست دارم
من نمی خورم چون لایق آرامش طولانی مدت هستم نه آرامش لحظه با غذا
من نمی خورم چون لذت در چیزای دیگه پیدا کردم
من نمی خورم چون غذا وسیله ای برای سرگرمی، رفع استرس عصبانیت و غم نیست بلکه فقط برای تامین انرژی بدنه.
من نمی خورم چون آگاه شدم و آگاهانه انتخاب می کنم.
من نمی خورم چون پوست شفاف و سلامتی می خوام.
خدایا شکرت برای آگاهی
نشان های دریافت شده
نشان های دریافت شده
به نام خدایی بخشنده ومهربان
سلام خدمت استاد عطارروشن وهمه دوستان هم مسیر
کلمه اعتیاد برلی خوردن وجاق شدن
یادم هست دخترم ۱۶ ساله ای بودم ولین بار دکتری برای چاقی من از این کلمه استفاده کرد منخیلی ازاین کلمه فراری بودم اصلا دوست نداشتم اسم این افراد روی من باشه یادم هست انقدر به خودم سخت گرفتم برنج نون سیب زمینی خیلی مصرفش کم کردم چون.چاقیم کم بود حسابی لاغر شدم و بر ای نخوردن و ادامه دادن از این کلمه استفاده می کردمکه به اجبار به سمت خوردن نرم
ولی غافل از این که ذهن چاق طریقه دور زدن من بلد بود وبا گفت گویی ذهنی کم کم قدرت این کلمه تو ذهنم کاهش پیدا کرد حتی دلیل براش می تراشیدم که دکتر حالا یی جیزی گفت کجا تو محیط اطرافم برای جاقی من از این کلمه استفاده میکنه دکتر که دیگه نمبینی فقط به خودت گفت توا گه به کسی نگی کسی دیگه از این کلمه استفاده نمیکنه وتومیتوانی با خیال راحت به کارت ادامه بدی و زمانی به خودم امد که خیلی زمان بود من برکشته بودم به مسیر قبلی همه اون مواد رو مصرف میکردم
وفتی سالهای زیاد در معرض تبلیغ برای مصرف باشی وتازه این خوردن کلی دلیل خوب همراهش هست وکل خانوداه درحال مصرف هستن رو ببینی و افراد که لاغر متناسب بودن به جای تشویق از طرف خانوداه انجام بشه ازش تازه کله شکایت داران که چرا این افراد لاغر هستن وهی گفته شه اگه کمی این افراد چاقتر میشدن زیباتر و بهتربود خوب من که باورهای چاقی رو از کودکی با خودم داشتم درطی زمان هی داشتم بذر بیشتری از چاقی تو ذهنم می کاشتم و مزرعه چاقی و اعتماد هی بزرگتر بیشتر میکردم وبه خوردن اعتیاد زباد پیدا کرده بودم هر بهانه براش خوردن پاسخ گو بود
همسرم فردی تنوع طلب بودو هست بعداز ازدواج شرایط برام سخترشد جون ایشون اصلا قبول نداشت وفتی باهم بیرون یا منزل هستیم غذا مصرف نکنم و زیباترین تفریح از زمان نامزدی من تا همین زمان بیرون رفتن غذا میل کردن هست تو هفته گذشته کلی اعتراض به من داشت که چرا از میوهای زیاد یخچال استفاده نمیکنم و میوهای که سبد سبد تو یخچال بود داشت شکل اولیهاش از دست میده وتواین شرایط من همراه خوبی براش تا فبل ازمسیرم بودم وحالا خیلی متفاوت عمل میکنم اصلا زمانکمتری با همسرم غذا میل میکنم اون موقع کرسنکی واقعی غذا میل میکنم هردلیل مسیر فبلی که به خوردن ختم میشد به شکر خداوند دیگه ندارم
دلیل اصلی خوردن فقط رفع نیازم هست پس من تا حدود زیادی به این اعتیاد غلبه کردم ولی باید تا زمانی که زنده هست این توجه به خوردن فقط وفقط رفع نیازم وجودی من باشه و هیج دلیل دیگه جاکزین نشه که اعتیادم به وجودم برکشت نکنه
من با دورهاصلاح پرخوری اشتها تا حدود زیادی تونستم به اصلاح این بخش برسم ولی هنوز بازم با تکرار های خودم قدرت خوردن تو ذهنم کاهش میدم نه اصلا نخوردن اینها با هم تفاوت داره
برنامه خوردنهای من که طی زمان به شکل کسترش یافته شد رو بهش اگاهی پیدا کردن که برای بیشتر مصرف کردن هی به اعتیادم بال پر بیشتری میدان بهش مزهای بیشتر اضافه میکردم
ترکیب میکردم که از خوردن بیشترین لذت ببرم پس با کم کردن به مرور زمان از قدرت این بخش که تو ذهن من قوی بود جا خوش کرده بود تا حد زیادی کم شد باید ادامه بدم که فقط زمان نیازم به خودردن اجازه مصرف برای رفع نیازم بدم همین
به شکر خدا دارم با برطرف کردن چاقی خودم نسل آینده رو کممیکنم
وتجربهای بهتری به زمان مونده بزنم ورنجیره چاقی خودم و نسلم دارم بهبود می بخشه ونگرانی ومواظبت ازمن داره هی گم کمتر میشه بجه هام کممتر افکارشون توسمت سوی من دور میزنه و بیشتر توسمت بهبود بهترینم شدن لاغرم وسلامتی که چاقی منداره کم رنکتر میکنه و دارم لاغر میشم
خدایا شکرت بی نهایت ممنوع و سپاس گزار هستم من دارم توبخش ترک چاقی و اعتماد کارم دارم انجام میدم و ترک با حال خوب برام مهیا کرده اعتیادآسون و راحت وفابل قبول بود حالا با ترک اسون راحتی برای من مهیا شده که ترک چاقیم هم راحت اسون انجام بشه و ترک زیبایی رو برام رقم بزنه خدایا شکرت کهاعتیادم داره کاهش پیدا میکنهولاغری رو به جسم وحودمهدیه داره میده
ای کاش یی تابلویی بود کهبا دیدنش این خطر چاقی روخیلی قوی به یاد افراد میداد که به این سمت اصلا حرکت شروع نشه تابلوی بدترشدن وضعیت جسمی رو برای هرفرد یادآور میشد
ای کاش با کم خوردن وکممصرف کردن به من پاداش وتشویق داشتم تا به اعتیاد دچار نمیشدم خدایا ازت بی نهایت تشکر دارم که من تو مسیر درست ترک اعتیادم بلد بشم ترکم چاقی برام راحت اسون با شادی لذت به سمت اصل وحودمبرکشت میکنم ولاغری رو دارم برای وحودمهدیه میدم وچقدر از سلامتی روحی وجسم ورهنم برام به ارمغان میاره یاد طوطی بازرگان افتادم من از اصل خودم دور شدم اودچار اعتیادش شدم وحالا دارم به سمت لاغری درحال پرواز هستم وترکدلنشینی رو تجربه میکنم خدابا شکرت
خدا پشت وپنا همون با حق حق نگه دارتون
سلام خدمت استاد گرامی و دوستان هم مسیرم
من در یک خانواده چاق بدنیا آمدم ودر آن خانواده همه چاق بودند بجز پدرم و مادر بزرگم که لاغر بودن
الان هم در خانوادی خودم همه چاق هستند بجز همسرم و دو تا از دخترهایم
من باتوجه به صحبت های استاد و تجربیاتم فهمیدم که غذا باعث اعتیاد می شود مثلا وقتی که غذا خورده بودم و کس میخواست غذا بخوره منم با وجود سیری دوست داشتم غذا بخورم یا وقتی بوی غذا به مشامم میرسید یا از جلوی رستوران یا بستنی فروشی رد میشدم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
یا شده وقتی که پول غذایی رو میدادم خودم رو مجبور میکردم که باید همه غذا رو بخورم چون تو ذهنم میگفتم پولش رو دادم چرا باید بزارم بریزنش یا وقتی تبلیغات غذاها و خیلی چیزهای دیگر رو میدیدم یا می شنیدم منو وسوسه میکردند که غذا بخورم
یا مثلا من وقتی رژیم بودم و میرفتیم مهمانی میگفتن بخور بابا همین یک شب بعد دیگه نخور و اگر سیر هم بودم باز میخوردم که ناراحت نشن
این ها همه نمونه هایی از اعتیاد من به مواد غذایی هستند که باید همه را از بین ببرم و درست مثل یک فرد معتاد به پاکی برسم
سپاس فراوان از استاد بزرگوار و مطالب ارزشمندشون
نشان های دریافت شده
بسم الله الرحمن الرحیم
باسلام و احترام به استاد عزیز و همه دوستان
یادمه کوچیک بودم یه پسرخاله داشتم که چاق بود و داشت بت رژیم و این چیزا خودشو لاغر میکرد حتی یه دستگاهی خریده بود ویبره شکمی که بزنیش به برق و بزاری دور شکم مثل شکم بند که لاغر بشه، من اون موقع ها لاغر لاغر بودم حتی از لاغر هم رد کرده بودم. ولی یادمه یه حرفی زد گفت بخدا اگه معتاد بودم الان راحت ترک کرده بودم چون هرجا بری که مواد نیس، هرجا بری که نمیبینی مردم در حال مصرف موادن ،ولی هرجا میرم غذا هست خوراکی هست و ادما در حال مصرف مواد غذایی هستن یا مغازه ها و رستوراناو ….. که همش تشویق به خوردنه. دروغ چرا زیاد نفهمیدم چی میگه چون من کاملا متناسب بودم چه فیزیکی چه فکری، هرغذایی نمیخوردم هرچیزی نمیخوردم اصلا فکر اینکه چاق بشم نداشتم چون همیشه بهم میگفتن تو شبیه عمت هستی و اون بدر حکم محکمی بود برام که خودمم دیگه همه جا میگفتم من شبیه عمم هستم و لاغرم . استاد واقعا این فایل لازمه چون ادما خیلی همدیگرو تشویق به خوردن میکنن سرسفره اگه کم بخوری درجا میگن به دلت نبود که نخوری، تعارف میکنی نمیخوری، یا اینکه چیزی خوردی که نمیخوری، یا اینکه بابا راحت باش بخور نترس ما اومدیم خونت غذا نمیخوریم اصلا به شام و ناهار نمیاییم و …..
درکل اگه توجه کنیم میبینیم که همه جا فقط تشویق به خوردنه. بعد یه تایمی هم همون ادما دقیق میشینن صحبت از مضرات مواد غذایی میکنن مثلا روغن سمه ، برنج زهره، همش قنده ، پشتش دیابته ، نشاست و ….
و هر ماده غذایی که بیفتع وسط دربارع هزارتا ضرر بدنی میشمارن. خب نتیجه این رفتارا چیه اول یه سریا اطلاعات مضر درمورد مواد غذایی بعد تعارف و تشویق و تبلیغ برا خوردن و فرد اگاهانه با برچسب های متفاوت بیماری نسبت به غذاها از اونا مصرف میکنه ، مثل کسایی که میدونن مواد مخدر مضرع و بدنشون داغون میکنه و مصرف میکنن و اتفاقا هم جسم و هم زندگیشونو نابود میکنن. حالا در مورد غذا هم همین صدق میکنه و باب شده بین مردم مخصوصا فضاس مجازی تماما تبلیغ غذاها و نحوه درست کردن مواد غذایی و چی رو با چی قاطی کنین خوشمزه میشه و رنگ لعاب غذاها ولی در کنارش هم پیج های اگه اینو بخوری دیابت اگه اینو بخوری فشار اگه اینو بخوری کبد چرب اگه اینو بخوری مرگت زودتر میشه و….
امان از اینستاگرام .
حالا باید چه کرد :
اینستاگردی در مورد غذاها و طعم هاشون ممنوع
چون حتی ادم سیر هم اون غذاهارو ببینه تشویق میشه به خوردن.
دوم : جمع اوری اطلاعات در مورد مضرات مواد غذایی ممنوع ، چون هرچقدرم بشنویم که مضر هستن مگه مثلا تا چند ماه میتونیم برنج نخوریم نون نخوریم و…
پس پیج گردی دکترنماهای اینستا هم ممنوع خدا میدونه پشت این پیج ها کی هستن ممکنه حتی یه بچه باشه و….حتی دکتر هم پشت اون پیج باشه دیگه برای من حرف های در مورد مضرات مواد غذایی بی اعتبار شده،
و در نهایت از استاد و برادر عزیزم تشکر میکنم که بازم اگاهی مفید در اختیار ما گذاشتن .
ان شاالله هر روز موفق تر و متناسب تر بدرخشین.
بع امید روزی که شمارو هم دربرنامه تلویزیون ببینیم .
البته من الان ماه هاست شمارو در تلویزیون خونه خودم میبینم چون فایل های تصویری رو با فلش میذارم به تلویزیون.
یاعلی خدانگهدار